بوف کور

نویسنده

یکسوم، یکسوم، یکسوم

ریچارد براوتیگان

ترجمه علی اصغر راشدان

همه چی میباس سه تائی میشد.من واسه تایپ کردن میباس یه سوم بگیرم.اون واسه ویراستاری میباس یه سوم بگیره.اون یکیم واسه نوشتن رمان میباس یه سوم بگیره.

     میرفتیم که حق تالیفو به سه بخش تقسیم کنیم. پای معامله همه باهم دست دادیم. هرکدوممون میدونستیم چی کار میکنیم،راه جلوی پامون و دروازه انتهاشو میدونستیم.

   من یه سوم سهم ورمیداشتم واسه این که ماشین تایپ داشتم. تو یه آلونک مقوائی که خودم تو خونه شخصیم کنارخیابون ساخته بودم؛ زندگی میکردم. خونه م تو فاصله کمی ازخونه خرابه ای بود که اداره کمک به فقرا واسه اون و پسرنه ساله ش فردی اجاره کرده بود. نویسنده رمان تو فاصله یه مایلی کنار یه آبگیر یه چوب بری که نگهبان چوب بریم بود، زندگی میکرد.

  من حول وحوش هفده ساله بودم، اون سالای خیلی دور تنها تو یه زمین تیره بارونی کنارشمالغرب پاسیفیک هزارونهصد و پنجاه و دو با کارای عجیب زندگیمو میگذروندم. الان سی ویک ساله م وهنوزم نمیتونم بفهمم تو اون روزا واسه چی اونجوری زندگی میکردم.

     اون یکی ازاون زنای شکننده ابدی تو اواخر سی سالگیش بود و روزگاری خیلی زیبابود و خیلی مورد توجه خونه های کنارراه و سالونای آبجوخوری بود. حالااز راه دریافت کمک به فقرا زندگی میکردن، تموم زندگیشونو چکای کمک به فقرا که یه روز تو ماه به دستشون میرسید میچرخوند.

     کلمه چک تو زندگیشون یه کلمه مقدس بود، اوناهمیشه ترتیبی میدادن که توهرگفتگو حداقل سه یا چارمرتبه اونو به کار ببرن، مهمم نبود که تو درباره چی حرف میزدی.

    رمان نویس تو آخرای چل سالگیش بود،دراز،چهره قرمز،انگارکه زندگی یه جریان بی پایان ازدوست دخترای همگانی بهش داده بود. پنج روزهفته مست بود. یه ماشین داشت که اصلا دنده ش جا نمیرفت.اون رمان رو مینوشت، واسه این که میخواست داستانی رو که سالای پیش توجنگل کار که میکرد و واسه خودش اتفاق افتاده بود بگه. اون میخواست از همون یه سوم یه کم پولم بسازه.

 وارد قضیه شدنم اینجوری بود: یه روزجلو آلونکم وایستاده بودم، یه سیب رو گازمیزدم و آسمون سیا با آبرای تیکه تیکه سفید و که بارونشو شروع میکرد، تماشا میکردم. کاری که میکردم واسه م مثل یه فتح بود. چنون شیشدونگ در گیر تماشای آسمون وگاز زدن سیب بودم که فکرمیکردی با یه مزد خوب و یه پانسیون استخدام شده م که مدت درازی به آسمون خیره شم.

شنفتم یکی داد زد “هی،تو!”

 طرف چاله گل رو نیگا کردم، اون یه زن بود.یه جورکت کوتاه سنگین پوشیده بود، غیروقتائی که به دیدن آدمای اداره کمک به فقرا تو مرکزشهر میرفت، تموم وقت کته تنش بود. اون روزمخصوص یه کت ازشکل افتاده اردکی تیره می پوشید.

 ماتویه بخش فقیرنشین شهر زندگی میکردیم که خیابون راه نبود.خیابون غیریه چاله بزرگ گل هیچ چی نبود، واسه ردشدن میباس اونو دور بزنی. خیابون دیگه قابل استفاده ماشینا نبود.اونا از یه جاده موقت حرکت میکردن که کمی اسفالت و شن ریزی شده بود.

 یه جفت چکمه لاستیکی سفید پای زنه بود که  تموم زمستون همیشه پاش میکرد. یه جفت چکمه که یه جوری حالت بچه هارو بهش میداد.اونقده شکننده بود و به شدت بدهکاراداره کمک به فقرا که بیشتر یه بچه دوازده ساله به نظرمیرسید.

 گفتم “چی میخوای؟”

 گفت “ تو یه ماشین تابپ داری،مگه نه؟ ازکنارآلونکت میگذشتم وصدای تایپ کردنتو میشنفتم. شبا خیلی تایپ میکنی.”

گفتم” آره، یه ماشین تایپ دارم.”

گفت” تو یه تایپ کننده خوبی؟”

گفتم”آره، کاملم.”

ازاون طرف چاله گل داد زد “ ما یه ماشین تایپ نداریم. دوست داری باما همکاری کنی؟”

 عینهوانگاریه دوازده ساله کامل اونجا با چکمه های سفیدش وایستاده بود، معشوقه ومحبوب تموم گودالای گل.

” منظورت چیه؟”

گفت” خب،اون داره یه رمان مینویسه، آدم خوبیه. منم دارم تصحیحش میکنم. من یه عالمه کتابای جیبی و دایجست ریدرخونده م. ما به یکی احتیاج داریم که ماشین تایپ داشته باشه و اونو تایپ کنه. تویه سومشو میگیری، چطوره؟”

گفتم “دوست دارم رمانو ببینم.”

   نمیدونستم داره چی اتفاقی میفته. میدونستم که زنه سه یا چار تا دوست پسرداشت که همیشه میومدن سراغش.

دادزد “ حتما، تو میباس اونو ببینی که تایپش کنی. بیا اینور. بیا الان بریم محل اون، میتونی ببینیش ویه نیگام به رمان بندازی. اون آدم خوبیه. کتابم معرکه ست.”

گفتم “ باشه.”

    گودال گلو دور زدم و رفتم جائی که جلو خونه دندونسازی لعنتیش وایستاده بود.دوازده ساله به نظرمیرسید و تقریبا دو مایل با اداره کمک به فقرا فاصله داشت.

 گفت “ بزن بریم.”  

    رفتیم به طرف بزرگراه و پائین بزرگراه، گودالای گل وآبگیرای چوب بری ومزارع لبریزآب بارون رو ردکردیم، به یه جاده رسیدیم که ازمیون واگونای راه آهن گذشت و به طرف پائین پیچید،یه نیم جین آبگیرای چوب بری رو گذشت که پرازکنده های سیای زمستونی بودن.

     خیلی کم باهم حرف زدیم، اونم درباره چکش بود که رسیدنش دو روز دیر کرده بود، اون به اداره کمک به فقرا تلفن زده بود، بهش گفته بودن چکو پست کردن و فردا اونجاست. اما فردا دوباره تلفن زده بودن که اگه چک نرسید، میتونیم ترتیب فرستادن  یه چک پول فوری رو واسه ت بدیم.

  گفتم “ خب، امیدوارم فردا چک اینجا باشه.”  

گفت “ منم امیدوارم، وگه نه میباس برم مرکزشهر.”

     نزدیک آبگیرآخرچوب بری یه تریلی زرد کهنه رو بلوکای چوب بود.یه نیگا به تریلی نشون داد اونجا که اومده، دوباره هیچوقت هیچ جا نرفته. بزرگراه تو فاصله بهشت و تنها واسه عبادت بود. واقعا غم انگیزبود، عینهو یه گورستون بایه دودکش که دود بریده بریده مرده ای توهوای بالاش پیچ وتاب میخورد. یه موجود نیمه سگ ونیمه گربه تو ایوون رو الوارای خشن جلو درول شده بود. نیمه پارس ونیمه میومیو کرد و به طرفمون اومد.“آرفوووو!” و پرید زیرتریلی و از پشت یه بلوک به ما خیره شد.

زنه گفت “همینجاست.”

     در رو به داخل تریلی باز شد و یه مرد اومد بیرون تو ایوون. یه دسته چوب واسه سوخت رو ایوون کپه شده بود و روش با یه برزنت سیا پوشونده شده بود.

     مرد دستاشو بالای چشاش گرفت، اونا رو ازنور یه خورشید تصوری پوشوند، واسه این که همه جا در انتظاربارون سیا شده بود.

مرد گفت “ سلام  شوماها!”

گفتم “ سلام.”

زنه گفت “ سلام هانی!”

   مرد باهام دست داد وبهم به تریلیش خوشامد گفت، پیش ازداخل شدنمون یه بوسه ملایم از لبای زنه ورداشت. محل کوچیک وگلی بودوبوی بارون کهنه می داد، یه تخت بزرگ مرتب نشده داشت که انگار تو اون طرفش یه شریک یه جوری غم انگیزترین عملیات سکسی روصورت داده بود.

 یه میزنیمه بوته ای با دو تا صندلی حشره ای شکل، یه سینک و یه کوره کوچیک اونجا بود که واسه پخت و پزوگرما ازش استفاده میشد. کلی ظرف کثیف تو دستشوئی بود. ظرفا انگار از تولدشون تا آخرهمیشه کثیف بودن. میتونستم یه موزیک غربی ازیه رادیو تو یه جای تریلی بشنفم، اما نتونستم پیداش کنم.تموم اطرافو نیگا کردم و پیداش نکردم. شاید زیریه پیرهنی چیزی بود.

زنه گفت “ این پسریه بایه ماشین تایپ، اون یه سوم میگیره که تایپش کنه.” مردگفت “ منصفانه به نظر میرسه، یکی رو واسه تایپش لازم داریم. من قبلاهیچوقت هیچ کاری مث این نکرده م.”

زنه گفت” واسه چی اونو نشون این نمیدی؟ اون دوست داره یه نیگا بهش بندازه.”

مردبهم گفت “باشه، امااون خیلی با دقت نوشته نشده، هنوزتنها چار بخششو نوشته م. این خانوم میخواد ویراستش کنه، گرامرو کاما وغیره شو راست ریست کنه.”

  رومیز و نزدیک یه زیرسیگاری که احتمالا شیشصدتا ته سیگارتوش بود،یه دفتر یادداشت ولو بود. رو جلد دفترچه یه عکس “هوپالونگ کاسدی” بود. هوپالونگ خسته به نظر میرسید، انگارتموم شب گذشته توتموم هالیوود استارلت رو تعقیب کرده بود و به زحمت نیروی کافی واسه برگشتن به چاله گل رو داشت.

     دفترچه حول وحوش بیست وپنج یا سی صفحه نوشته داشت. با گرامر بچه مدرسه ای گل وگشاد نوشته شده بود. یه پیوند ناخوشایند بین تایپ ودست نویس.

مردگفت “ اون هنوز تموم نشده.”

زنه گفت” تو اونو تایپ میکنی، من ویراستش میکنم، اونم مینویسدش.”

یه داستان درباره یه هیزم شیکن عاشق یه پیشخدمت زن بود. یه داستان که تو سال هزارونهصد وسی وپنج تو یه کافه تو شهر “ نورث بند ” ایالت اورگان اتفاق میفته:

     ”جوون هیزم شیکن کناریه میز نشسته بود، پیشخدمت سفارشاتو ازش میگرفت. دختره با گیسای بلوند و گونه های گلگونش خیلی قشنگ بود. جوون هیزم شیکن داشت کتلت وال با پوره سیب زمینی وسس محلی سفارش میداد. “

زنه باصدای دوازده سالگی ودید زدنای اداره کمک به فقرا ازرو شونه ش گفت” آره، من ویراستاری میکنم. تو میتونی تایپ کنی، نمیتونی؟ خیلیم معامله بدی نیست، مگه نه؟”

گفتم” نه، خیلیم ساده ست.”

     تو بیرون ناگهان بارون شدید بی خبرشروع به پائین ریختن کرد. دونه های درشت بارون ناگهانی تقریبا تریلی رو تکونش میداد.

       ”میبل مدادشو تاکنار لبش که خوشگل وعینهو یه سیب قرمزبود، بالابردو گفت “مطمئنی کتلت وال رو دوست داری؟ “

کارل گفت” فقط وقتی سفارش منو ورداری.”

کارل یه جووون هیزم شیکن خجالتی بود، امامثل پدرش مالک کارگاه هیزم شیکنی ودرشت و پر زور بود.

“مطمئنم تو خیلی پول درمیاری!”

     سرساعت ده درکافه بازشد و”رینزآدامز” اومد تو.اون خوش تیپ ومتوسط بود. غیر از کارل همه تو اون حول وحوش ازش میترسیدن. کارل وپدرش اصلا ازاون نمترسیدن!

   میبل اونو اونجا توکت مکیناوش واشتاده که دید، لرزید.اون به میبل خندید، کارل حس کردخونش مث یه قهوه جوشان جوش اومد و دیوونه شد!…

رینز گفت شی طوری ؟ میبل مث یه گل شکفت…..“(1)

      وهمه مون اونجا تو تریلی بارونی نشسته بودیم و رو دروازه های ادبیات آمریکا مشت می کوبیدیم…

—————————————-  

 (1) تکه نقل قول شده ازرمان پرازغلط عمدی املائیست.