ازهمه جا

نویسنده

نگاهی به افکار شاملو درباره شعر

مطلب حاضر نگاهی گذرا دارد به آرا و افکار شاملوی بزرگ در مورد شعر و به ویژه شعر نو و شعر سپید که از منابع مختلف گردآوری شده و پیش روی شماست.

شاملو دربار ه شعر سپید می گوید:

«شعر سپید از وزن و قافیه، از آرایش و پیرایش، احساس بی نیازی شاید نکند؛ اما از آن محروم است و شاید بتواند از آن محروم نماند؛ لکن تظاهر به بی نیازی می کند. شعر سپید شاید رقصی است که به موسیقی احساس نیاز نمی کند. درحقیقت شعر سپید شعری است که نمی خواهد به صورت شعر درآید. شعری که برای شدن و از قوه به فعل درآمدن، قالب بی رنگ خود را ـ شکل ذهنی و مجرد ـ را درخواست می کند؛ با هر چیز اضافی، با هر قافیه ای، بیگانگی و بی حوصلگی نشان می دهد.»

شاملو شعر آزاد را چنین تعریف می کند:

«نیت من از شعر آزاد، نوعی شعر است؛ هم چنان که رباعی یا غزل نوعی است از شعر. شعر آزاد، شعری است که وزن آن از وزن شعر کهن فارسی کامل تر شده است؛ بدین شکل که از یک بحر عروضی، نه همان مجموعه افاعیل؛ بلکه تنها یک واحد آن به کار گرفته شود. در شعر آزاد، اندیشه، در جامه موزونی متناسب به اندام های خویش، به آزادی می.خرامد و گرفتار این بایستنی نیست که اگر جامه عاریت تنگ درآمد، از هیکل خود بتراشد و اگر برخلاف آن، شال و دستاری به خود پیچد تا جامه گشاد برقامت او فرو نیفتد.»

شاملو خود را پیرو نیما می داند؛ ولی کار خود را متفاوت از او معرفی می کند و می گوید که مقلد او نیست:

«من شعر را از نیما آموختم. اگر به همان که او به من آموخت، اکتفا می کردم و مثلاً به سطح او هم می رسیدم، فوقش شما امروز دو تا نیما می داشتید. خوب، نیما که حرفش را زده، کارش را کرده بود. مقلدش دیگر چه داشت بگوید؟»

اخوان، هم صدا با احمد شاملو می گوید که بدعت های نیما گسترش منطقی شیوه آن ها است؛ یعنی نیما اشکال و اقسام پیشین شعر را نفی نکرده، بلکه شکل و قِسم تازه ای بر قوالب کهن افزوده است.

به طور کلی، شعر زاییده ی حساسیت مطلق است؛ پس اثرپذیری در نهاد شاعر است. شاملو تعریف خاصی از شعر نمی دهد:

«گمان نمی کنم تعریف شعر میسر باشد. حداقل تا به امروز کسی نتوانسته است از شعر تعریفی به دست دهد. تعاریفی هم که شده، همه کلی بافی بوده. به راحتی می توان گفت که کدام اثر «شعر» نیست یا کدام اثر شعر ضعیفی است؛ اما هرگز نمی توان گفت شعر چیست. تعریف هایی که از نوع کلامی موزون و مخیل و غیره، برای شعر سعدی و پژمان و حمیدی و حزین لاهیجی و غیر این ها کافی بوده است؛ اما شعر نیما یا به.قولی نیماگرایان، دیگر با این متر به سنجش درنمی آید.»

همان طورکه شاملو می گوید، در تعریف شعر نو دیگر تعریف خواجه نصیر و شمس قیس کافی نیست؛ البته او شعر امروز را شعری خوب ارزیابی می کند و بر نکته ای که در ادبیات تطبیقی مطرح است یعنی تأثیرپذیری و تأثیرگذاری، انگشت تأیید می گذارد:

«شعر امروز ما شعری آگاه و بلند، شعری دل پذیر و تپنده است که دیری است تا از مرزهای تأثیرپذیری گذشته و به دوره اثربخشی پای نهاده است؛ اما از حق نباید گذشت که این شعر، پس از آن همه قرن که در خواب و خوشی گذشت، بیداری و آگاهی خود را، به مقدار زیاد مدیون شاعران بزرگ سال های 30 تا 50 دیگر کشورها و زبان هاست. استادانی که شعر ناب را به ما آموختند و راه های تعهد را پیش  پای ما نهادند؛ شاعرانی چون الوار، ورکا، نرودا و هیوز که ما را با ظرفیت های گوناگون زبان و سطوح گوناگون این منشور آشنا کردند، از حصار تنگ قصیده و غزل و رباعی پروازمان دادند و چشم اندازی چنان گسترده که حتّی شناخت استادانی بزرگ چون حافظ و مولوی را نیز از نظرگاهی تازه و با معیارهایی سوای معاییر اشعارالعجم، مدیون هدایت و تربیت آنانیم.»

به نظر ما همان گونه که شاملو می گوید، تأثیر مکتب های ادبی غرب را بر شاعران نباید نادیده گرفت؛ چنان که تأثیر مکتب سمبولیسم و ادبیات فرانسه بر نیما یوشیج انکارناپذیر است.

شاملو میان نظم و شعر تفاوت قائل است و تشبیه جالبی در این باره دارد:

«نثر مانند عکس سیاه وسپید، نظم مانند عکس رنگی و شعر مانند نقاشی است. کسی نباید نظم را به.جای شعر به خورد آدم ها بدهد.»

«نظم اثر هنرمندانه است و شعر اثر هنری. این ها دو چیز سخت متفاوتند. نظم یا تکنیک، محصول احاطه بر ابزار است و تسلط بر اندیشه و تکنیک، می تواند چیزی اکتسابی باشد؛ شعر چنین نیست. شاعری را نمی توان آموخت. برای یک شاعر به وجود آوردن، عملی ارادی نیست؛ تجلی لحظهای از زندگی است.»

«هیچ وقت نمی توانم تصور کنم که شعر اثر مستقیم زندگانی نباشد؛ یا چیزی باشد جدا از ضربه های زندگانی. فکر می کنم این اصلاً صدای آن ضربه هاست.»

شعر واقعی، شعر تخیل و خلاقیت است؛ نوعی الهام است؛ بنابراین شعر در عمق وجود شاعر می شکفد و از ذهن و قلب او می جوشد و بیرون می ریزد.

شاملو خود را اهل سرزمین شعر می داند:

«شعر همیشه نمی آید. خانه ما در سرزمینی است که ابرها فقط گه گاه می بارند؛ این است که تا ابرها پیدایشان می شود، بی درنگ سطل و تشت و هر چیزی که دم دست است، برای گرد آوردن باران در فضای آزاد می گذاریم.»

در جای دیگر می نویسد:

«شعر را شاعر نمی سراید تا اختیار استفاده از این یا آن شیوه با او باشد. حقیقت این است که شعر آواز جان شاعر است؛ هم چون وسوسه ای خارخار کنان پاپیچ شاعر می شود و او را به نوشتن وامی دارد؛ با تصاویر و آهنگ و ریتم کلماتی که پنداری پیشاپیش درهم تنیده شده است.» 

شاملو لحظه زایش شعر را این گونه توصیف می کند:

«لحظه زایش شعر ازطریق افسردگی گاه بسیار عمیق و طولانی و غیبت روحی از محیط و ناگهان احساس شدید نیاز به نوشتن.»

شاملو در جای دیگر می گوید:

« شعرِ جوشیده از چشمه درونی را من فقط به خواننده می رسانم؛ درست مثل یک پست چی که نامه را می رساند. او خود را شارح خوبی برای اشعارش نمی داند: «دوستان معتقدند من بدترین شارح شعرهای خودم هستم و این را جدی می گویند.»

شاملو شعر ناب را فریادی از اعماق تنهایی می داند:

«شعر در نهاد خود فریادی است از اعماق تنهایی چراکه جهان شاعر، جهانی چنان فردی است که حتّی بی شماری خیل ستایندگانش هم برخلاف تصوّر، فقط به شناخت هرچه بیش تر تلخی و عمق دردناک آن دامن می.زند.»

شاملو به موسیقی درونی و معنوی شعر بیش تر می اندیشد تا موسیقی بیرونی و کناری؛ بنابراین وزن و قافیه را «غبار» می نامد؛ غباری که اندیشیدن مطلق به آن، شعر ناب را کدر می کند.

«من به شعر دست یافته ام و دوست تر دارم که غبار وزن و قافیه، شفافیت آن را کدر نکند. کوزه البته می تواند بسیار گران بها باشد؛اما تشنگی مرا آب است که فرو می نشاند، آن ها که به نقش کوزه می اندیشند، تشنه نیستند، یا کوزه فروشند یا ادای تشنگان را درمی آورند.» 

شاملو درباره ی قافیه ملایم تر می اندیشد:

«می توان از قافیه توقع ارجاع دهندگی داشت؛ یعنی خواننده را بی درنگ ازطریق قافیه به کلم? خاصی که مورد نظر است، توجه داد. حضورش می تواند در القاء موسیقی شعر هم بسیار کارساز باشد؛ حتی در پاره ای موارد، تمام بار ساختاری شعر را بر دوش می کشد.»

شاملو نکته جالبی را مطرح می کند:

«شعر نو دنباله شعر کهن فارسی سیر کرد و امواج رود پرخروش شعر فارسی در زمانی دچار ایستایی و بی نوایی شد و با شعر مشروطه و بعد هم شعر نو، جان تازه ای گرفت؛ بنابراین شعر کهن پشتوانه شعر نو و فرهنگ ادبی امروز ایران است.»

«شعر نو دقیقاً دنباله اصیل و منطقی شعر کهن فارسی است؛ روی شعر کهن تکیه می  کنم؛ به این دلیل کوچک که بسیاری از شاعران نوگرای ایران، همین حالا هم دیگر جزو کلاسیک های شعر فارسی به حساب می  آیند.»

سؤالی که شاملو آن را جواب می دهد، این است که آیا شعر هدف مند، شعر به معنای حقیقی به شمار می رودیا خیر و در این باره می گوید :

«هدف شعر، رهایی انسان از منجلابی است که اسیر آن است؛ نه این که فقط از خود، برداشت شعری چنین و چنانی به خواننده بدهد. طبعاً شعار سیاسی یا عقیدتی نمی تواند ادعا کند که شعر است؛ اما شعر می تواند حامل هر پیامی باشد. به اعتقاد من، شعر که درگیر مسأله ای نباشد، فی الواقع آدامس است؛ جویده می شود؛ اما دلیل لاینحلی به جونده نمی رساند.»

همان طورکه شفیعی کدکنی در موسیقی شعر می گوید، شعر خوب، عوامل شناخته شده ای دارد و البته عوامل ناشناخته و عوامل شناخته نشده، گاهی بخش عمده ای را تشکیل می دهد؛ شاملو هم معتقد است چون موضوعات هنری و از آن جمله شعر، تابع اصول و قواعد مشخص نیست، علم به شمار نمی آید و لاجرم قابل تعریف نیست. شفیعی هم می.گوید، عوامل شناخته.نشده را نمی توان بیان کرد. آدمی آن را حس می کند و در ضمیر خود جاودانه می یابد. ضمناً شاملو سلیقه شخصی را در نقد، یکی از شاخصه های مهم می داند:

«اگر تعریفی از شعر نداریم، شناختی از آن داریم که به قدر کافی کارآیند است؛ هرچند که این شناخت برحسب دانش و بینش و درایت و ظرافت طبع و دیگر ظرافت های مورد نیاز، در افراد مختلف تفاوت های غیرقابل تصوری دارد.»

شاملو در دفاع از شعر نو تا آن جا پیش می رود که بها دادن به اوزان عروضی را بی حرمتی به زبان می داند و به دنبال آن، حتی استفاده از کلمات سره قدیمی یا فرم قدیمی کلمات را هم بی مورد می پندارد. اگرچه این نظریه قدری تندگرایانه است، در تعریف شعر از دیدگاه شاملو لازم است به آن دقت کنیم:

«بها دادن به اوزان عروضی، حاصلش بی حرمتی به زبان است. هرگز را «هگرز» کردن و هنوز را به «نوز» تقلیل دادن و جمله ای سه کلمه ای را به فرمان شاعر برده، وزن را در پنج.شش کلمه پیچاپیچ بیان کردن، برای رسیدن به کجا؟ از این که بگذریم، با زندانی کردن سخن در سلول وزن، امکان دراماتیزه کردن شعر ازمیان می رود. درصورتی که شعر باید به مقدار کافی از این امتیاز بزرگ برخوردار باشد.»

هم چنین در جای دیگر می گوید:

«من مطلقاً به وزن به عنوان یک چیز حتمی و ذاتی شعر اعتقاد ندارم و برعکس، معتقدم که چون وزن، ذهن شاعر را منحرف می.کند، چون وزن مقادیر محدودی از کلمات را در خود راه می.دهد و به روی بسیاری از کلمات، درمی بندد؛ درحالی که ممکن است همین کلماتی که در این وزن راه نیافته.اند، در زمره تداعی ها و در مسیر خلاقیت ذهن شاعر باشند.»

شاملو، وزن را باعث انحراف ذهن شاعر و انحراف جریان خودبه خودی شعر، یعنی زایش طبیعی آن می داند؛ اما قافیه را می پذیرد:

«قافیه گاهی بسیار زیباست. قافیه به القای مفهوم کمک می.کند و چون حالت مرجع دارد، توجه را بلافاصله برمی گرداند به کلمه خاصی که مورد نظر شاعر است و این برای رساندن مفهوم، کمک بزرگی است؛ به همین جهت قافیه از نظر من دارای اهمیت خاصی است.»

بنابراین شاملو شعر نوی آزاد را هم راه با قافیه ـ آن  هم به طرز نو ـ می.پذیرد و دوست دارد که چنین سروده شود.

شاملو شعر سپید و شعر آزاد را شعر امروز معاصر می داند و وزن را در شعر نوی آزاد، زیبا      می بیند:

«در شعرهای آزاد، وزن هست. وزن صدای احساسات و اندیشه های ماست. مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم وبیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم، وزن می دهم. با وجود این، بسیاری از قطعات شعر من، آزمایش هایی بوده است. من همه قطعات شعرهای خودم را نمی پسندم. مردم حق دارند؛ شعر افسون است. اما یک افسون خیرخواهانه، باید ازحیث کلمات، شکل، وضع تعبیر، جمله بندی و خصوصیات زبان و همه چیز با مردم به کنار بیایم. شعر باید مردم را از خود گریزان نکرده، اول رو به خود بیاورد.»

در بررسی نظریات شاملو درباره شعر، به قالب غزل می رسیم. او به هیچ وجه این قالب شعر را قالبی نمی داند که امروز در شعر به کار آید؛ درحالی که امروزه در شعر معاصر نمونه های خوبی از آن ارائه شده است؛ مانند غزل های شفیعی کدکنی.

«غزل شعر زمان ما نیست. این حکم اول ماست و حکم آخر نیز، غزل ابزار خاص خودش را دارد. گمرک در کار است و جواز. زبان هم راه زمان پیش می.رود و گسترش می یابد اما غزل؟ نه! در غزل هیچ چیز از کاروان تندتر نمی رود. ماشینی در محدوده غزل راه ندارد و در آن جا آخرین وسیله نقلیه، کجاوه و محمل است.»

شاملو، در جای دیگر هنگام صحبت کردن از غزل می گوید:

«شعر والاترین هنرهاست. شاهِ هنرهاست؛ اما من می گویم که غزل شعر روزگار ما نیست یا در روزگار ما دیگر عمر غزل سر آمده است؛ سر آن ندارم که چیز دیگری را جانشین آن کنم. ای بسا که هنوز حتی مجال یا امکان آن.که غزل سرای اول، حافظ اعجوبه را به درستی بشناسیم، دست نداده باشد تا آقایان گرته بردار دست کم دریابند که آن شاعر حیرت انگیز، در درون عمر خویش، در آن عصر بی.رحم غارت گری و خون ریزی و بیهودگی، درگیرترین و پردل ترین کسی بوده است؛ نه عیاشی سینه چاک و چشم.چرانی می خواره، نه شاهدبازی حرفه ای. پس نیت من از غزل، نه فرم و شکل غزل است که محتوای غزل است و این بازی لوس غزل سازی.»