ترانه سرای غربت تاریخ وطن

سلمان سیما
سلمان سیما

نوشته ای برای علی ملیحی

هفته کمتر است که آمده ام این طرف دیوارهای اوین اما بسیاری از دوستانم همچنان در آن سوی دیوارها، روزهایشان به چند و چون می گذرد.نه که آنها نیاز داشته باشند ولی بر خود واجب می دانم به یادی یا فریادی یا دعایی، هر قدر و هر طور که امکانش بود به خاطر بیاورمشان و هجا کنم نام و یادشان را.

در هوای بند و خلوت انفرادی بارها به اولین کلمات پس از رهایی اندیشیده بودم اما خبر تلخ و دهشتناک بازداشت علی ملیحی، این همراه دیرینم آن چنان خاطرم را آزرد که تمام آن 100 روز بازداشت، در مقابلش به شوخی بچه گانه ای می ماند و امروز گرچه از چهاردیواری اوین رها شدم اما آسوده نیست خیالم که برادرم دربند است با او چشم بند به چشم راهرو را طی می کنم و لحظه های محاصره و منع و بند را مرور؛  به طواف سکوت در هواخوری می روم (اگر هوا خوری باشد) و با صدای اذان از بند می گسلم و همچنان خیال را پرواز میدهم. می دانم که تا دمیدن سپیده هر شب سنگینی را تاب می آورد. دل نگران آن چشم ها نیستم که مبادا به اندوه نشسته باشند و دل نگران آن شوق شعله ور که مبادا به سردی گراییده باشد نیستم که می دانم برادرم آن جا هم با خوی نیکویش بازجو و زندانبان را شرمنده خود خواهد کرد.

دستگیری علی که سال ها دیدگاه روشنی داشته و آن را کتمان نکرده و بیان داشته، در حزب مشخص و قانونی فعالیت داشته و در نشریات شناخته شده قلم زده،  نه تنها امتیاز و شانسی برای صاحبان قدرت نمی آفریند بلکه بیش از هر چیز بر طبل ماهیت رفتارهای نابخردانه سیستمی که دادگستری اش گوش فلک را پر کرده، می کوبد.

 برادر علی ما امروز به جرم خطر کردن برای اعتلای وطن دربند است و به خاطر  آنکه حقیقتی که از ساحت قلمش می تراوید  فقط کلماتی مکتوب در سینه صفحات نبود بلکه در سودای کالبد واژگانش روح بلند مفاهیم به هزاران شکل شکفته می شد؛ امروز جزم اندیشان کهنه گرا او را نیز تاب نیاوردند ولی برادرم  خود نیک می داند که این سنت حاکمان سرزمین  ماست و چه قلم ها که بر سر حفظ ویرانه های سیاه خودکامگی در طول تاریخ کهن  این سرزمین شکسته شده و چه اندیشه ها که به محاق رانده شده است و امروز هم انتقام همه سال های عمیق اندیشیدن و فاخر نوشتنش را از او می ستانند. قلم روان و کلمات ساده او فرومایگان کم سواد و درشت خوی را خوش  نیامده و مزد پاکی و نخبگی و اندیشیدنش را این چنین می ستانند.

شرم بر کسانی که چنین جامعه ای ساختند که صاحبان اندیشه به جای کتابخانه ها و سالن های آمفی تئاتر در سلول های زندان هستند اما آنها گرچه با لج بازی های خیره سرانه شان روزهای عقیمی  را برایمان رقم زدند اما جانمان را صافی بخشیدند، جسم خاکی را می توان به بند کشید اما جان صافی را هرگز !

به باور من قلم امانتی بود که به برادرم عرضه شده بود، شاید هم همزاد آفرینش او ! قلم توتم او بود و به جرم قلم زدن اکنون در حصار است. می دانم او در همان بند نیز مشق می نویسد و چه باک که در آنجا نه قلم هست و نه کاغذ اما او هم مانند بسیاری از هم نسلانش به سخن گفتن آرام و ثبت لحظه ها در زندان خو کرده است. یقین دارم علی در کسوت یک خبرنگار سرویس تاریخ بسیار پیش از آنچه در کتاب ها و دانشگاه قرار بود بخواند و بیاموزد و تحقیق کند این روزها در اوین آموخته است؛ او که همیشه خود را ملزم به نشان دادن تصویر روشنی از رویدادهای جامعه می دانست باز هم راوی ترانه غربت تاریخ این روزهای وطن خواهد بود.

می دانم که او باز می گردد و در صبح صادق روزهایی که سپری کرده ایم، تاریخ را می نگارد تا فرداها یادی باشد از این ایام در ورق های دفتر و کودکان امروز و نسل های تشنه بعد از این دوران ره توشه ای انبان از حقیقت از موج بلاخیز کشور داشته باشند و بدانند که عده ای که شرافت وطن را مفت می خریدند کودتا کردند و پاسخ مردم را با دروغ و گلوله و زندان دادند. او خواهد نوشت و حروف ساده ی او را نسل بعد در خواهد یافت که در پرداختن به سوژه های سنگین نیز به دنبال سبکباری بود و در دشت های غم انگیز سیاست هم راز زیبایی ها را جستجو می نمود. او خواهد نوشت که این نسل از پس هجی کردن کلمات وطن و آزادی خوب بر آمد، او راوی معابر غرق به خون خواهد بود، راوی آه دل پدران سر گشته در پشت دیوارهای سر به فلک کشیده اوین و راوی چشمان خیس مادرانی که فرزندان خود را در رخت سپید بدرقه خاک کردند!

در این روزهای سیاه و بی نفسی، همچنان که خیره به در مانده ام تا خبر از او برسد که از محبت روزگار مجال دیدار ما را بعد ماه ها نداد؛ آزادی او را، از تنها آزادکننده اسیران طلب می کنم.