تاریخ اندیشه و ادب ما، آکنده از لزوم نوعی تحقیر و گریز از “ظاهر” و برعکس توجه و اهمیت دادن به “باطن” است. به گونهای که شاعران عارف ما و در راس آنها، مولانا، ابایی از آن نداشتهاند که در مقدسترین پدیدههای زندگی نیز، بر جدا کردن و دور انداختن ظواهر و بر ارزش دادن صرف به محتواها و باطن این پدیدهها، تاکید کنند. از این رو در زبان فارسی و اغلب زبانهای اروپایی با واژگانی روبرو میشویم همچون “ظاهر پرستی”، “ظاهری”، “تظاهر”، “ظاهر خوش خط و خال” و غیره. در ادیانی چون مانویت، تضاد ظاهر/ باطن، یا برون / درون به حداکثر خود رسیده و هر اندازه ظاهر را “فریبنده”، “وسوسه کننده”، “شیطانی”، “سطحی” و… میپنداشتند، باطن را “پر بار”، “عمیق”، “آگاهی بخش”، “رها کننده” و “خدایی”، فرض میکردند: بدن، زندان روح به حساب میآمد و از همین رو تصور میشد که باید با زجر دادن بدن و جلوگیری از هر لذتی، این زندان را شکست و به روح فرصت رهایی داد. وقتی این رویکردها با باورهای دیگر یک جامعه، نظیر “زن ستیزی” و “مرد سالاری” پیوند می خوردند، روشن است که زنان را در مقوله “ظاهر” و همراه با صفات فریبنده و مکار و سطحی و بی مغز، جای میدادند و مردان را در مقوله “باطن” و همراه باصفاتی چون “تودار”، “متفکر”، “پاک” و “بیآلایش”. هم از این رو زیبایی زنانه در تاریخ زیبایی به یک زیبایی ظاهری و اغوا کننده، گناه آلود و فریبکار و تو خالی از یک سو و یک زیبایی “درونی”، پاک و عمیق و به دور از ظواهر تقسیم می شده است.
با وجود این، در آسیب شناسی ِ روزمرگی در جوامعی همچون جامعه خود، می توانیم به سهولت شاهد غلبه پدیدههای ظاهری بر پدیده های باطنی باشیم. و به صورتی که در بحث درباره “خودنمایی” گفتیم، افراد نه تنها دیگر ابایی از برجسته کردن ظاهر و ظواهر در اکثریت رفتارهایشان و حتی مقدس ترین آنها ندارند، بلکه به صورت نظام مندی، ارزش ها را از حوزه باطن به حوزه ظاهر منتقل کرده اند. بدین ترتیب هر روز شاهد آن هستیم که کنشگران اجتماعی به دلیل ظاهر “ناپسند” خود تقبیح می شوند یا باز به دلیل ظاهر “آراسته” خود، تمجید. برعکس، در آنچه مربوط به اعتقادات درونی و عمیق آنها می شود، هیچ معیار و سندی را برای پذیرش باطن، جز ظاهری هر چه سطحی تر نمی پذیرند. و حتی از این هم بدتر به گونه ای آسیب زده و آسیب زا، حاضرند باطن غیر قابل دفاع و پست و به دور از ارزش افراد را به سود ظاهر “آراسته” و یا دستکم “مقبول” آنها از یاد ببرند.
ا ین امر را نمی توان و نباید اتفاقی دانست آن هم در جامعه ای چون جامعه ما که از لحاظ فرهنگی و به دلایل تاریخی ریشه گرفته از نفوذ مانویت چنین موضع گیری هایی روشن علیه ظاهر و به سود باطن داشته است. هم از این رو به نظر می رسد که این چرخش رفتاری که امری احتمالا “مدرن” به حساب می آید، در جامعه ما و در اغلب جوامع جهان در شرایطی به وجود می آید که فرایند دموکراتیزه شدن آنها با انقلاب صنعتی و انقلاب سیاسی، مجموعه های اجتماعی را در قالب کنشگرانی برابر و یکسان تعریف می کند و از این نیز بالاتر ابزارهایی را در اختیار آنها قرار می دهد که این برابری را به وسیله آنها به یک “ظاهر” یکسان و برابر تبدیل شوند. جامعه مدرن به این ترتیب با ارزش بخشیدن به “ظاهر” در سازوکاری که به صورتی سنی میان ظاهر و باطن وجود داشت، بلکه با جایگزین کردن ظاهر به جای باطن می تواند اهداف پیش بینی شده یا ادعایی خود را به واقعیاتی که قابل “مشاهده” هستند، تبدیل کند.
کنشگران مدرن، به یکدیگر در ظواهر یعنی در اشکال قابل مشاهده نزدیک می شوند و همگی در یک ظرف یکسان به نام “روزمرگی” قرار می گیرند. بدین ترتیب آرمان دموکراتیک به نظر تحقق یافته می آید. و البته این امر تبعاتی منفی نیز در بر دارد آن اینکه تمایل به “تمایز” یافتن و یا نپذیرفتن قاعده بازی دموکراتیک باید هر چه بیشتر در سطح بدن یا ظاهر فردی افراد و در هنجار شکنی در سطح زمان روزمره صورت بگیرد. خروج از ظاهر “مناسب” و عدم اطاعت از زمان های “به رسمیت شناخته شده” اشکال این شورش ها در برابرنظم تحمیل شده جدید هستند، شورش هایی که یا در جهت تمایل به دموکراسی بیشتر در قالب رهایی و نه یکسان شدگی و یا علیه دموکراسی برای اشرافیت بیشتر انجام می گیرد.
در زندگی روزمره و در آنچه شرایط مدرنیته نامیده میشود، بنابراین گرایشی، تردید ناپذیر به جایگزینی شکل ها به جای محتواها وجود دارد، زیرا شکل ها با سرعت و شتابی بسیار بیشتر و با میزان انرژی بسیاری کمتری (زیرا بسیار سطحی تری) قابل شناسایی و وارد شدن در قالب های تحلیلی برای نتیجه گیری های کاربردی بالافصل و کوتاه مدت دارند. اما در این میان پرسش آن است که چرا موقعیت های پیرامونی و برای نمونه در موقعیتی همچون ما، ظاهر بینی چنین گسترش یافته در حالی که در موقعیت توسعه یافته این امکان وجود داشته است که چنین فرایندی را کنترل و حتی خنثی کنند. چرا دیگرانی (به ویژه در میان غربی ها که ما متهم به سطحی بودن می کنیمشان) کمتر در بند تظاهر هستند و کمتر شکل ظاهری را تنها مبنای اندیشه ها و قضاوت های خود قرار می دهند (مثلا اینکه یک فرد چه عناوینی دارد، چه لباسی پوشیده است، کدام ظواهر قدرت ملموس را نشان می هد؟…) ما برعکس چنین در برابر ظواهر بی اختیاریم و به سرعت تحت تاثیر آنها قرار گرفته و بنابراین همچنان در سطح باقی مانده و از تفکر عمیق باز می مانیم: به باور ما دلیل این امر نسبت مستقیمی با عمق و واقع بینی درکی دارد که یک جامعه از موقعیتهای گذشته، کنونی و آینده خود دارد؛ هر اندازه این درک ناقص تر، اسطوره ای تر، دورتر از واقعیت، و تبیین یافته بر اساس تخیلات و آرزوهای بی پایه باشد، چنین جامعه ای چاره ای ندارد جز آنکه نبود واقعیت در عمق را با ساختن لایه ای “به ظاهر” واقعی در سطح، جبران کند و با این لایه تلاش کرد خود و دیگران فریب دهد. روشن است که این فریب دادن ولو به صورت ناخود آگاه انجام بگیرد، قدرت چندانی برای تداوم یافتن نداشته و تاثیر آن کوتاه مدت است اما پس از از میان رفتن این تاثیر، کنشگران را با موقعیتی از افسردگی و نومیدی روبرو می کند، در این حال کنشگران تلاش خواهند کرد با افزایش هر چه بیشتر تظاهر، این امر را جبران کنند، اما دیر یا زود این فرایند سرانجامی نخواهد داشت جر آنکه به بن بست های اخلاقی و ارزشی و سقوط آنها منجر شود.
منبع: ابتکار، یازدهم مرداد