بازشدن درهای هواخوری

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

سه‌شنبه ۵ تیر ماه ۸۹ ظهر

در پی عیدی دیشب، امروز صبح هم عیدی جدیدی رسید. امروز صبح به طور غیرمنتظره‌ هواخوری کارخانجات را باوجود تعطیلی نیمه شعبان گشودند و امکان هواخوری و مطالعه در فضای آزاد پیش آمد، آن هم در چه شرایط خوب و مناسبی.

ماجرا از این قرار بود که برای کارگاه نجاری یک کامیون الوار آورده بودند. در نتیجه، در شرایطی که طی چند روز گذشته کار و بار کارخانجات به دلیل تعطیلی بین هفته تق و لق بود و کارگاه خیاطی حتی تعطیل، امروز زندانیان کارگاه نجاری به کار دعوت شدند و در هواخوری را برای لحظاتی باز کردند. با دکتر خیراندیش که صحبت کردم گفت برو سری بزن و هوایی تازه کن. اما اصانلو معتقد بود ابتدا برویم و از افسر نگهبان مجوز لازم را بگیریم.

 افسر نگهبان هدایتی بود که حالتی بینابین و متغیر دارد، گاهی این روست و گاهی آن رو!انسان نمی‌داند که پاسخ درخواستش را چه خواهد داد؛ گاه می‌پذیرد و گاه روی ترش می‌کند. از این رو، مصلحت در آن دیدم که مشکل مجوز را در رده‌های پایین‌تر حل کنم. کتاب “سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام” را برداشتم و راهی هواخوری شدم.

وقتی به در خروجی نزدیک شدم، یکی از زندانیان عادی از محوطه ی کارخانجات بازمی‌گشت. اطلاع داد که در بسته است و کارخانجات تعطیل. ناامید نشدم، به در نرده‌ای حیاط که رسیدم، خودم آن را امتحان کردم- قفل آویخته به آن هم خبر از بسته بودن هواخوری می‌داد. از آقا صمد، زندانی مسؤول کارخانجات، سراغ نگهبان را گرفتم که مستقیما زیر نظر افسر نگهبان کار می‌کند. پاسخ داد که “آقای بیات بالا رفته، قسمت افسر نگهبانی”. آه از نهادم برخاست. شیفت همان کسی بود که روزهای اول انتقال به رجایی شهر و بند 3 بین ما بر سر گشتن و بازرسی زندانیان سیاسی، نیمچه بگو مگویی درگرفت. بعد هم گرامی طرف او را گرفت که “بازرسی جزو مقررات است، خودم را هم وقت ورود می‌گردند!”. البته داشت اغراق می‌کرد تا مرا راضی کند که در برابر بازرسی بدنی در هنگام خروج از محوطه مقاومت به خرج ندهم و سر و صدا راه نیندازم!

 با تمام این اوصاف ناامید نشدم. روی آخرین پله ی آهنی پل هوایی که بند سه را از طبقه دوم به حیاط کارخانجات وصل می‌کند، نشستم و به مطالعه ی کتاب مشغول شدم. ترجیح دادم که به زیر هشت نروم و خودم را درگیر دیوانسالاری اداری و مقررات نکنم. هرچه بود کسب موافقت دو نفر - نگهبان و افسر نگهبان- سخت تر بود! به این ترتیب باید تنها رضایت یک نفر را جلب می‌کردم. چند دقیقه‌ای که گذشت، بیات از راه رسید، همراه با سلمانی بند سه که جوان خوبی است و برای نپرداختن چند میلیون تومان بدهی، حبس می کشد. نگهبان حسابی سر و صورتش را صفا داده بود. مرا که نشسته در آستانه ی در دید، تذکر داد که کارخانجات تعطیل است و دارند چوب خالی می‌کنند. پاسخ دادم که “ من هم زیاد نمی‌مانم، تنها تا وقتی که کارشان تمام شود. تا زمان خالی کردن الوارها و بازگشت کارگران”.

 حس کردم که مردد است که چه بگوید و چه کند. از این فرصت استفاده کردم و ادامه دادم که “جایی نمی‌روم! می‌روم و می‌نشینم روی نیمکت همیشگی. همین رو برو”. به سوی درآمد دسته کلید را از جیب بیرون آورد، کلید را در قفل چرخاند و در آهنی مشبک را گشود. قفل مشکل من هم در روز عید نیمه شعبان گشوده شد و از فضای بسته ی حسینیه به محیط دلپذیر حیاط پا گذاشتم. بیات در را پشت سرم قفل کرد. دقایق و ساعات بعد شاهد آن بودم که دست رد به سینه ی دیگر زندانیان می‌زند- چه سیاسی، چه غیرسیاسی.

 به سرعت به سمت نیمکت همیشگی رفتم که سایه‌ افتاده بر رویش گسترده‌تر به نظر می‌آمد و هوایش دلپذیرتر. وقتی نشستم نسیم را روح نوازتر دیدم و خنک‌تر. تکه ابری از پشت رشته کوه‌های سمت راست (شمال شرقی) خود را بالا می‌کشید، گویا تلاش کرده و از شمال گریخته بود تا خود را به این نقطه برساند و گرمای تابستان را برای زندانیان در میانه ی مرداد به خنکایی غیرمنتظره تبدیل کند، و در کنارش نسیم را هم به شوق آورد تا گل‌ها و بوته‌ها به رقص درآیند.

 در دل باغچه ی محل پرورش سبزیجات، یکی از دو بوته ی آفتابگردان، گل داده بود و گل نیمه باز چشم برخورشید دوخته بود تا گردش و چرخش خویش را با آن تنظیم کند و نامش را بیش از پیش بامسما. نگاهم را که به اطراف انداختم دیدم که گل آفتابگردان باغچه ی کناری هم قد کشیده وغنچه اش بزرگ تر شده، اما هنوز چشم به دنیا نگشوده‌ و محروم از دیدن جمال خورشید عالم تاب. هر چه باشد آن هم روزی به مرحله ی رشد و بلوغ خواهد رسید، یک دو روز دیرتر، درست همانند آن جوجه قمری کوچک زندان فردیس که با چند روز تاخیر در پی جوجه قمری بزرگ‌تر- برادر یا خواهرش- ترس را از دامن زدود، نگاهی به چپ و راست، پایین و بالا انداخت و عاقبت نشستن بر لبه ی سبد پلاستیکی را کنار گذارد تا گام به دنیای جدید بگذارد و پر به آسمان بگشاید.

 اینجا هم، یکی از هم سن و سال‌های او که دیر سر از تخم بیرون آورده است، امروز از لانه جدا شد. جوجه گنجشک کوچک پرواز کرده بود و بر روی زمین اطراف نیمکت مشغول دانه چینی. چون خودم را به او نزدیک کردم، پدرش از روی احتیاط از بام کارگاه آهنگری پرید و در کنارش نشست. با زبانی که من نمی‌فهمیدم. چیزی گفت. جوجه گنجشک به سوی راست جهید و با هر جیک جیک پدر، خرامان خرامان از من دور شد و در گوشه‌ی دنج باغچه ی شمالی به دانه چینی مشغول گشت.

 به نیمکت جاخوش کرده در زیر سایه سار درخت بید بازگشتم. زحمت‌های روزهای گذشته بی‌ثمر نبود. نیلوفرهای باغچه رو به رو، رقصیده‌ و لغزیده بر نرده‌ها، از این سو و آن سو راه به پیش گشوده بودند و در آسایش و آرامش غنچه کرده بودند و بعضی از آن هم گل های صورتی و بنفش را در چشم‌اندازی زیبا به نمایش گذارده بودند. ختمی سفید کنار آن ها هم چون تاج گلی بر سر عروس، در میان دو بوته رز صورتی و سرخ که دور جدید گل دادن را شروع کرده بودند، بوم نقاشی خداوند را جلوه ای دیگر بخشیده بود.

 ناخودآگاه یاد حرف آن روز مرتضی افتادم که “به شما که بد نمی‌گذرد!” در تلفنی هم که بدون شک شنود می‌شود، مشکلی نیست اگر گفته شود که در این “بهشت اجباری” همه چیز رو به راه است! حتی اگر بی‌ترس و واهمه هم سخن بگوییم مسلما شب پاها باور نخواهند کرد، همان طور که اگر خود ما بیرون از زندان بودیم با شنیدن چنین سخنی از زبان یک زندانی سیاسی شگفت زده می شدیم.

 آنها چه می‌دانند که اینجا چه خبر است؟ در آشپزخانه‌اش یا آتش‌خانه چه می‌گذرد، چه معجون‌هایی بار می‌آید و چه غذاهای لذیذی- دور از چشم همسران و زحمت بسیار آنان- پخته و خورده می‌شود و در کنارش حتی دسرهای جوراجور مهیا. امروز تولد سوده هم بود، دختر بزرگ داوود. او به کمک مهدی هم کیک پخت، هم زولبیا و حتی نوعی گوش فیل. همه از این محصول خانگی- زندان- خوردند. سلیمانی گویا کیک را گذاشته است برای روز ملاقات! دیشب جمعی از دوستان به خانه داوود ‌رفتند. با یک تیر دو نشان زدند، هم دیدار عید از زندانیان سیاسی- پس از ملاقات با خانواده‌های تاجرنیا و امین‌زاده- و هم مشارکت در تولد نوجوانی دور از پدر! هرچند که بابا از طریق تلفن-ـ آن هم تلفنی که با خواهش در وقت غیرمعمول به دست آمد-ـ در این تولد حضوری صوتی و غیابی داشت، تا کی شود که حضوری تصویری و مرئی هم پیدا کند.

 اگر خدا بخواهد و شرایط مناسب باشد داوود با توجه به تخفیف حکمش از پنج سال به سه سال، در صورت اعمال آزادی مشروط، احتمالا چند ماه دیگر از شر حبس خلاصی خواهد یافت و سال آینده در چنین روزی در کنار خانواده خواهد بود و حاضر در جشن تولد دختر دلبند. قرار گذاشته بودیم که از فرصت میهمانی استفاده کنیم و در کنار هم با برخی از میهمانان چند کلمه‌ای صحبت کنیم، اما تاخیر دوستان به دلیل ترافیک، امکان این کار را فراهم نیاورد!

 خوب شد که خودم توانستم با خانم مجردی، همسر محسن میردامادی صحبت کنم و یادی کنیم سه نفره- همراه با مهدی- از آن کتک‌هایی که از این دو خوردم. او پرسید که “ به یاد می‌آوری آن کلمه‌های خاص سخنرانی‌ات را؟ اگر به هشدارهای ما توجه کرده بودی، زندان نمی‌افتادی!”. به شوخی جواب دادم: “ اما دیگران هم که در سابقه اشان چنان سخنانی نبود- انتقاد مستقیم از رهبری- اکنون اینجا نزد من یا در اوین هستند”. بعد هم به شوخی اضافه کردم که “چگونه می‌توان شکنجه‌هایی را که در آن زیرزمین- دفتر حزب مشارکت به مناسبت سالگرد ترور سعید حجاریان - انجام دادید به دست فراموشی سپرد؟” او در حالی که رانندگی می‌کرد و درگیر ترافیک شبانگاهی تهران، لابد تا رسیدن به منزل سلیمانی کلی خندیده بود.

 در میانه ی این بگو و بخند، مهدی چشم غره‌ای به من رفت. به ناچار گوشی تلفن را به طرف او که در شرایط انتظار فالگوش ایستاده بود دراز کردم. بعد از آن که بازگشتیم، در راه حسینیه، او بازخواستم کرد که “این چه حرف‌هایی بود که در برابر پاسدار بندها زدی و به نام من هم اشاره کردی؟” بعد توضیح داد که “آن ها شگفت‌زده شده بودند که تو داری در آن سوی خط، با خانمی در خصوص لگد و…، آن هم با مشارکت من، صحبت می‌کنی!” اما من موضوع را جدی نگرفتم، چون از نظرم مهم نبود که آنها چه شنیده اند یا می‌شوند. این نکته بود که آن را با مهدی هم مطرح کردم.

 بازگردم به موضوع صبح و هدیه ی عید قربان. در آن فضا و محوطه کتابی را گشودن، چشم برعکس اجساد- زن و مرد- تیرباران شدگان یا در اثر نارنجک خویش تکه تکه شدگان، یا با بلعیدن سیانور سیاه شدگان، دوختن و سرگذشت یک مشت جوان آرمانخواه پیش از انقلاب را که زندگی شان در مبارزه ی مسلحانه خلاصه شده بود، خواندن و آنچه بر سرشان آمده یا خود بر سر خود آورده اند دنبال کردن، شاید دور از ذهن بیاید. اما چه می‌توان کرد، قرارم با خودم این است که این کتاب را به محوطه هواخوری ببرم تا بیشتر بخوانم و زودتر به پایان رسانم. می‌توانم کتاب رمان همراه خود بیاورم، اما سکوت و آرامش این مکان، امکان مطالعه چنین کتاب‌هایی را بیشتر می‌دهد، تا خواندن آن در شلوغی حسینیه.

 در زمان خروج از هواخوری اتفاق جدیدی افتاد. زندانیان عادی معمولا دست به گل و گیاه های حیاط نمی‌زنند؛ تحت نظر می‌آیند، کارشان را به امید اندکی حقوق و کسب مرخصی انجام می دهند و باز می گردند. ساعت کار آنها که به پایان می رسد، کم کم و نم نم به سوی در آهنی محوطه روانه می شوند تا پس از گشوده شدن آن و بازرسی بدنی به محل‌های اقامت خود بازگرداند و دست کم نیمی از روز تعطیل را به استراحت بگذرانند. من هم طبق معمول منتظر بودم که آخرین نفر خارج شود تا بر اساس قول و قرار بازگردم. در این بین مسؤول غیرزندانی کارخانجات-ـ همان که دو سه روز پیش معترض اصانلو شده بود-ـ خندان و شوخی‌کنان با هدف اعلام تعطیلی و زمان خروج به من نزدیک شد و گفت که “قرار نیست این کتاب خواندن تو به پایان برسد؟!” این پرسشی است از آن دست که حالا حالاها تمام نمی‌ شود! من هم خنده‌کنان به او گفتم که “تا وقتی که من اینجا هستم و کتاب هم در دسترس، مسلما خواندن و نوشتن تعطیل بردار نخواهد بود.” اشاره که کرد به علت اتفاقی باز بودن کارگاه نجاری و اشتغال به کار گروهی از زندانیان، گفتم که “این از بخت بلند من بوده و لطف خداوند به من در این روز تعطیل و دریافت هدیه ی عید.”

 با هم، همراه با آخرین جمع زندانیان به سمت در خروجی حرکت کردیم. جایی که صبح‌ها، پس از نرمش و ورزش من چند شاخه ی نازک و ترد را از تاک‌های سرسبز می‌کنم و با خود می‌برم تا پس از شست‌وشو، دهان را با برگ های آن خوش بو و خوش طعم سازم. شاخه های کوچک این تاک‌های سبز که اکنون برق طلایی خوشه‌های نورس در میانشان جلوه‌گر شده است، در دقایق انتظار گشوده شدن در، در دست من توجه زندانیان عادی را به خود جلب کرد. یکی از آنان خطاب به مسؤول بخش پرسید که “می‌شود خوشه‌ای انگور بچینیم؟” هنوز پاسخ نشنیده، چون گربه‌ای چابک از شاخه ی درخت کناری بالا رفت و خود را به لبه ی پشت بام پر از موهای سبز رساند و خوشه‌ای بزرگ و نیمه رس را چید و پایین پرید. یک باره دور او شلوغ شد. هر کس دست دراز می‌کرد و دانه های آب دار خوشه ی بزرگ را نصیب خود می‌کرد.

 من مانده بودم و حسرت چشیدن انگور نوبرانه. یک دوبار دهانم باز شد که بگویم یک دو دانه‌ از این میوه بهشتی- محصول “بهشت اجباری”- به من بدهید، اما لب‌هایم فرو بسته ماند تا صدایی از دهان بیرون نیاید. ابتدا گمان بردم که غرورم هست که به من اجازه درخواست کردن و چشیدن میوه ی نوبرانه را نمی‌دهد. اما بعد دریافت که این غرور نیست، نوعی ملاحظه کاری است. رعایت حق دیگر زندانیانی که در خوردن دانه های انگور بر من ارجح بودند.

 من ماندم و امید به آینده. آینده‌ای که حتما روشن است و پرثمر. یکی از ثمراتش چشیدن انگورهای زرد و سرخ و صورتی است و اصلی‌ترین ثمره‌اش کسب آزادی؛ آزادی خویش، آزادی ایران و آزادی ملت ایران از جور ظالمان. به قول امیرالمومنین علی(ع) مسلما آن روز است که روز عید واقعی ما خواهد بود.

ظهر چهارشنبه ۶/۵/۸۹ ساعت: ۱۲:۳۰ محوطه هواخوری، بند۳ کارگری زندان رجایی شهر کرج