بوف کور

نویسنده

تلفیق ادبیات نخبه و عامه

فرحناز علیزاده

 

بخشی از رمان “با نوشته کشتن”، نوشته محمدعلی سجادی

باز زنگ تلفن، باز رنگ خون، باز پوشیدن آن لباس لعنتی، آنکادره کردن ریش، باز بستن غلاف و هفت تیر سیاه که فقط حرف از مرگ می زند، باز هم نگاه به آیینه، به همسر مرده، باز جنازه، باز هم یک راز… باز… می خواهم بالا بیاورم، این جمله دیگر تکراری و کمی عقلانی شده، باید خطش بزنم، باید بگویم این سیاهی، این سنگ سیاه، نه این پرده ی سیاه، درست توی سرم، کاسه ی سرم، بساطش را پهن می کند. موج تیره و تبای را به همه ی رگ و ریشه ام تزریق می کند، روحم را تسخیر می کند. این سال ها دارم سر و شکلش را می بینم. می شناسم.

 

 

باز تلفن همراهم زنگ می زند. سامان است. جوانکی اهل نقش و نقاشی از اهالی دو هزار جلدی! می دانم بحران دارد و کلی حرف. سعی می کنم روی سرهنگ معتمدی، کارآگاه ویژه قتل، متمرکز شوم. خیره می مانم به صفحه مونیتور. سفید سفید با امواجی که پیدا و ناپیدا در هم فرو می روند. دستم روی کیبورد مانده، مثل پیانیستی که نت ها را به خاطر نمی آورد. راستی چرا اینطور شده ام.مدت زیادی است که این طور شده ام. گاه، ساده ترین کلمه و نام از خاطرم پاک می شود. یعنی باید زور بزنم تا به یاد بیاورم. گاه می ترسم. برای همین روزنوشت دارم. می نویسم. باید بنویسم تا از یاد نروم. باید بنویسم تا کلمات تنهایم نگذارند. آری، باید این داستان را بنویسم. وگرنه گرفتار می شوم. هر چند این لکه ی سیاه، پرده ی سیاه تمرکزم را می گیرد. نمی دانم چطور باید از دستش خلاص شوم. به پنجره که آسمان ماسیده را مثل تابلویی از سکه افتاده به رخ می کشید، خیره می مانم.

سرهنگ می خواهد به سروان چلایی که دستیار اوست تلفنی بگوید حالش خوب نیست. ولی منصرف می شود. سروان چلایی که هنوز لهجه ی مازندرانی اش را حفظ کرده، یعنی کلمات را با کسره و کشدار بیان می کند، حال و احوال بالادستش را می فهمد. می داند که سرهنگ هنوز نتوانسته مرگ همسرش را فراموش کند. پس می گوید اگر بخواهد می تواند خودش سر و ته قضیه را هم بیاورد. سرهنگ می گوید: “نه.” می پرسد : “پرونده دست کیه؟”

“بازپرس ناظمی.”

کمی خشنود می شود. بهانه ی خوبی است برای گپ و گفت. بازپرس ناظمی را می شناسد. قدیمی و مو سفید کرده و خاموش. کاش می توانست آرامش او را حفظ کند. اما نمی توانست. نظم نظامیگری و تربیت اجباری هم نمی توانست درون متلاطمش را نگه دارد. از حجم این همه جرم و جنایت حالش بد بود. آن قدر که دچار یاس شده بود و دلش می خواست بالا بیاورد. حفره ای در وجودش پیدا شده بود. از همان دوران جنگ. توی سنگر که شکم هم رزمش به اندازه توپی سرخ، سوراخ شده بود، توپ قرمز راه راه که در کودکی با آن شوت می زد. به شور می آ؛مد. شیشه می شکست و می گریخت همراه بچه توی محله شان. کوچه ی آبشار. بن بست زرنشان. خانه ی پدری. جوی. تیر. درخت توت. حوض کوچکی و تفنگی در دست برای فتح گنجشک ها. جیک جیک و پر. چرا نمی توانست پرواز کند و این قدر حرص نخورد که نمی تواند پر داشته باشد. افتاده بود یک بار از بام. یعنی با ملحفه ی سفید و دو نی کمان مانند بالی برای خودش ساخته و سه ماه توی گچ خوابیده بود. می خواست براند توی ابرها. اما فقط هفت تیر نصیبش شده بود. تمام زورش را زد تا توی دانشکده ی نظام قبول شد، فقط به خاطر اینکه به خانواده اش ثابت کند می تواند. همان روزهای نخست، هیجان هفت تیر و لباس در اثر تمرینات یک دو سه و کلاغ پر رنگ باخت. وقتی به دایره های تو در تو که به قلب آدمک خطی می رسید خیره شد و شلیک کرد، هم کیف کرد و هم ترسید. اگر به واقع برابر قلب آدمی قرار بگیرد، شلیک می کرد؟ وقتی رو در روی سارقی که برایش چاقو کشیده بود، مجبور به شلیک شد در تنهایی اش یک روز تمام صم و بکم نشست. وقتی در جبهه به کرات شلیک کرد و در خون و گلوله و آدم های لت و پار شده دست و پا زد دیگر نترسید. هیچ حسی نداشت. هفت تیرش دیگر فقط شیئی بود آویخته به کمرش. مدتی سعی کرد تا آن را از خودش دور کند. غلاف را نبست و بهانه تراشید. ولی نشد. احساس کرد بخشی از وجودش کم است. احساس خلا کرد و نامنی. پس آن را به اکراه بست. گلوله اما درش نمی گذاشت.

هی زنگ زنگ زنگ! زنم از توی اتاق صدایم می کند برنج سر نرود. می گویم: «باشه.» سامان ول کن نیست.

“بله؟”

بغض هولناکی توی صدایش است.

“همه چی خراب شد.”

“چی می گی؟”

“زنم… فهمیده و همه چی ریخته به هم… همه زندگیم”

“چی شده خب؟»

”… هیچ چی… رفه بودم حمام خیر سرم دوش بگیرم که مسج رو دیده!”

“آره بارون بیاد بهار باشه، مسج مسج یار باشه!”

این شعرم را دوست داشت. می خواهم به شوخی کمی دلخوشش کنم ولی زنگ صدایش منکوبم می کند. می دانم که دختری را دوست دارد. می گویم: “بیا تا ببینمت.” می گوید: “ نه، تو خانه ی تو. جلوی زنت.”

“کجایی تا من بیام؟”

” نمی دونم چه گهی بخورم؟”

“هیچ چی، فقط خونسد باش!”

“نمیشه. دارم می میرم. دارم پرپر می زنم.”

صدایش می لرزد. لاغر بود و ساده. ترکه ای که کوچکترین فوت و باد شلالش می داد. زنم حرفم را می برد. ذهنم خط می خورد. می گویمش می روم سراغش و قطع می کنم.

برنج سر رفته بود. کلافه داد می زنم که دارم می نویسم.

” یک دقیقه نتونستی مواظب باشی تا رخت های تو و بچه های گور به گور شده ات رو بشورم… دوباره با این گاز لعنتی چه بکنم…”

“داشتم می نوشتم من که…”

“بمیری با این نوشتنت!”

هول سیاه به یک آن باز توی کله ام بزرگ می شود. داغ می شوم. می بینم اگر بخواهم مثل دفعات قبل حرف بزنم فقط پوکی می ماند و گه خوردن و غلط کردن. کیف و کاپشنم را بر می دارم و در را به هم می کوبم و به غرغرهای او بهایی نمی دهم.

 

 

 

نگاه…

محمد علی سجادی را به عنوان کارگردان فیلم های “شوریده”، “تردست”، “شیفته” و همچنین نویسنده رمان هایی چون “چه کسی روجا را کشت؟”و”حیران” می شناسیم. رمان جدید او به نام”با نوشته کشتن” فرا داستانی است که توسط نشر ققنوس در 1389 به چاپ رسیده است. فرا داستان به یکی از انواع ادبیات داستانی پست مدرن اطلاق می شود که داستانی را در دل داستان دیگر روایت می کند.نویسندگان فرا داستانها با ساختار های تو در تو و دخالت در متن به صورت نظام مند، قصد بیان عدم قطعیتها، تکثر معنا و هم چنین موضوع بودن روایت را دارند.راوی این نوع داستانها به فرایند و نحوه نگارش توجه می کنند.

اصطلاح فرا داستان که اولین بار توسط منتقد و رمان نویس امریکایی “ ویلیام گس” به کار برده شد، داستان در داستانی است که به تلفیق ادبیات نخبه گرا و عامه پسند می پردازد.بنابر این در داستان های پسامدرن خواننده معمولا با ترکیب ادبیات نخبه و ژانر های ادبیات پلیسی، کارآگاهی، جنایی و معمایی روبه رواست. 

در این مجال اندک قصد آن داریم که وجوه بارز فرا داستانها را در رمان”با نوشته کشتن” بررسی کنیم.رمان مذکور با انتخاب افعال حال برای روایت و ترکیب زاویه اول شخص و دانای محدود به ذهن، از راوی- نویسنده ای می گویدکه نه تنها برای امرار معاش بلکه برای اینکه کلمات تنهایش نگذارند و اسیر اجنه های درونش نشود، می نویسد، نوشتنی که راهبر او است” باید بنویسم تا کلمات تنهایم نگذارند.آری باید این داستان رابنویسم.وگرنه گرفتار می شوم”(ص6) بدین گونه نویسنده همراه با بیان بهانه روایت به متن بودن متن اشاره می کند.او در لابه لای روزنامه ها به دنبال سوژه های داستانی است و از خود می پرسد”من چه بنویسم که قوی تر از این باشد.تخیل من باید به کجا برود؟” او که نویسنده داستان های پلیسی معمایی و معتقد است که جامعه ادبی” نویسنده داستانهای پلیسی معمایی را لایق زخم تبر می داند. داستان هایی که مهم نیستند و حرف های مهم نمی زنند”(ص55) شیوه های رایج و تقلید های کورکورانه تازه کارها را در متنش به نقد می کشد”اینکه یادمان رفته باید قصه بگوییم خیلی بد است…مدرن نشده عاشق پست مدرن شده اند”(ص44)

بنابر این شواهد متنی، می توان نتیجه گرفت که نویسنده به فرایندنگارش نظر دارد.او در لابه لای روزمره گی های زندگی خود و دغدغه های ذهنی اش به امر نگارش قصه زندگی سرهنگ معتمدیی می پردازد که گاه عینیت پیدا می کند تا نویسنده و نحوه پیش برد داستانش را زیر سوال ببرد.دیالوگ های بین سرهنگ و راوی – نویسنده، نشانه ای دیگر از ویژگی های فرا داستان ها؛ بیانگر در هم بودن سوژه و ابژه است. این تکنیک نشان می دهد که یک داستان نویس هم می تواند نویسنده باشد و هم شخصیت داستانی و اینکه واقعیت به آن مفهومی که رئالیستها یا مدرنیسم ها تصور می کنند وجود ندارد، بلکه واقعیت استنباط های گوناگون ما از بازی های کلامی است.به اعتقاد بودریار”از میان بردن مرز بین امر واقع و امر شیبه سازی شده” که خود یکی از وجوه پست مدرن است و دقیقا کاری است که سجادی در انتهای متن انجام می دهد.تهدید شدن نویسنده توسط شخصیت داستانی با اسلحه.“سرهنگ روبه قلبم نشانه می رود….سرهنگ اما شلیک می کند. بنگ گ.. “(ص174)

اینجا است که می بینیم، نویسنده اسیرنقشی می شود که زبان برای او تعیین کرده است.از همین رو است که فراداستان نویس، با نوشتن یک رمان نه تنها واقعیت خاص خودش را خلق می کندبلکه خود و خواننده را وارد بازی های کلامی می کند تا هم خواننده را در امر خوانش و پیش برد داستان با خود همسو کند و هم، به پایان باز و عدم قطعیت ها برسد. راوی- نویسنده زمانی ورد جاودانگی را می خواند که سرهنگ به سمتش شلیک می کند. برای خواننده مشخص نیست آیا راوی می میرد یا نه.آیا این ورد می تواند بانی جاودانگی و نامیرایی او شود؟  

” ورد را می خوانم. تند تند. سرهنگ اما شلیک می کند.“(ص174)

در کنار تمامی ویژگی های بارز متنی و تلاش سجادی برای خلق فراداستانی با رنگ و بویی ایرانی باید گفت؛و با وجود محاسنی چون نثری روان، شروعی خوب، تعلیق مناسب ؛از پایانی شتاب زده برخوردار است.در صفحه های پایانی خواننده با هراس بی دلیل راوی در مواجهه با شوهر ناهید، مبنی بر برگرداندن کتاب روبه رو است.در حالی راوی می تواند راحت کتاب را باز پس دهد و از این به ظاهر مخمصه نجات پیدا کند “بگویم مال بد بیخ ریش صاحبش.این مسخره بازی ها به من نیامده. من نه پهلوانم و نه عیار. پشیزی نیستم.”(ص173) حال باید پرسید به چه دلیل منطقی راوی تا این حد به دلشوره و تشویش گرفتار می شود.او که ناهید را رویای از دست رفته می داند و متنفر از دورویی ها، و بی معرفتی های معشوق هایش است ؛ چرا باید چنین خطری را به جان بخرد و ریسک کند.(ص172)

“دلشوره ام بیشتر می شود…..اگر بریزند این جا؟ اگر خانه ام را به هم بزنند؟”(ص164)

“اگر توی راه کمین کرده باشند چی؟ برمی گردم.در انبار را باز می کنم. این جا امن هم هست.”(ص172) به راستی دیدار با یکی از اعضاء باند قاچاق عتیقه و باز پس دادن کتاب تا این حد می تواند بانی دلشور شود.“اگر بیایند با کشیدن ماشه و چرخش گلوله و رد سرعت و آمیزش فلز و باروت و هوا و سینه ام و فوران خون و زرت!”(ص173)بماند که شوهر ناهید تا این حد در متن گانگستر خلق نشده و بماند که راوی با وجود آن که می داند آقای میم از سرهنگ می خواهد کتاب را از او پس بگیرد، از دیدن سرهنگ با اسحله متعجب می شود.می توان گفت انتهای رمان احتیاج به پرداخت بیشتربرای باور پذیری متنی دارد و کمی شتاب زده به پایانی باز رسیده است.

رمان با رعایت توالی زمان در ابتدای متن بیشتر به مشکلات خصوصی و دغدغه های کاری و ذهنی راوی- نویسنده می پردازد و در انتها، قسمت اعظم متن به ماجرای سرهنگ و دل مشغولی های او برای یافتن رمز و راز ها  اختصاص می یابد.این تودر تویی روایت با خط توالی همراه است چرا که  راوی- نویسنده معتقد است «…مدرن نشده عاشق پست مدرن شده اند! زمان راتکه تکه کردن، پس و پیش بردن که البته جذاب است، اما به وقتش.“(ص44).ولی جالب آن که راوی در صفحه  72 این روایت منظم را به یکباره می شکند. او همانطور که با “رها”در مغازه عتیقه فروشی است از سرهنگ می گوید که وسط اتاق ایستاده و خواهان نوشتن است و جالب که در همان صفحه پدر زن راوی به مهمانی خانه او می آید.به راستی اگر در این صحنه هم مانند بقیه رمان فروپاشی همه جانبه زمانی و مکانی در روایت وجود نداشت، لطمه ای به متن وارد می آمد؟ آیا فقط در این صفحه وقتش رسیده بود که سجادی نشان دهد قادر به خلق داستانی بدون رعایت توالی زمان و مکان است ؟

 در انتها تنها باید به ارتباط جهان و ناهید اشاره کرد.جهانی که نتوانسته از نظم نمادین لاکانی بگذرد.لاکان معتقد است از برخورد سوژه با نظم نمادین”خلاء” به وجود می آید. بعد از جدایی فرزند و مادر، اگر فرزند این جدایی را بر نتاباند در وجودش فقدانی همیشگی ایجاد می شود و به دنبال رفع این خلاء همیشه به دنبال یک ابژه گمشده- شبیه به مادر – می گردد. از همین رو است که جهان با دختری ازدواج می کند که شباهت ظاهری زیادی به مادرش دارد.“از عشقش به مادرش که بدمرده بود.از اینکه همه چیز داره اما خلاء داره… آنقدر وابسته مادرش بود که وقتی مرد همه چیز براش تموم شده..”(ص112)

رمان از نظر دیدگاه جنسیتی نویسنده و نقش زنان و مردان در متن نیز قابل بررسی است که البته در این مجال نمی گنجد و نگارنده آن را به وقت دیگری موکول می کند.

منبع: فرهیختگان

 

معرفی نویسنده

محمدعلی سجادی، کارگردان، فیلمنامه نویس، تهیه کننده و داستانو نویس ایرانی است که در سال 1336 در آمل در استان مازندارن به دنیا آمد. شروع فعالیت وی در سال 1349 به عنوان فیلمساز در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و پس از آن با فیلم “جاده” در سال 1360 فعالیت سینمایی خود را به عنوان نویسنده، تهیه کننده و کارگردان آغاز کرد.

سجادی در عرصه ادبیات، علاوه بر رمان “با نوشته کشتن” که از چهار سال قبل آن را برای انتشار آماده کرده بود جلد اول و دوم رمان “حیرانی” را از شش سال پیش در انتظار دریافت مجوز انتشار دارد.جلد اول این رمان در سال 73 منتشر شد که او بعدها جلد دومش را هم نوشت و با ویرایش جلد اول، قصد دارد هر دو را در یک جلد منتشر کند.

آخرین رمانی که از سجادی طی چند سال گذشته به چاپ رسیده، “چه کسی رؤیا را کشت؟” است.

او دو مجموعه‌ی شعر “روییده در سنگ فصل” و “به مورچه‌ی عاشق” را هم برای انتشار آماده دارد که گفت، هنوز وضعیت انتشارشان مشخص نیست.

محمدعلی سجادی ساخت فیلم‌هایی همچون “شوریده”، “تردست”، “شیفته”، “جنایت” و “اثیری” را در کارنامه‌ی خود دارد.