ادبیات ایران و جهان با داستان هایی از حسین شکربیگی و ویلیام فاکنر و سروده هایی از منیره حسینی و لی لی حقیقت در بوف کور، آیه های زمینی و مانلی، برگزیدگان این هفته ی چهار فصل…
وانتد
حسین شکربیگی
دقیق مث روزگار غرب وحشی، یه مشت خط و خطوط خام؛ که یه دست ناشی و سر به هوا میریخت رو کاغذ و میشد عکس طرف و یه دوانتد کوفتی میشست بالای اون مثلا عکس و یه مبلغی هم عدد میشد و میشست پای اون عکس کوفتی، با یه اس که چن خط روش کشیده شده بود.
گمونم دو خط. یه همچو چیزی. یارو کابوی، عکس طرف رو که میدید براق میشد تو صورت هر کس و ناکسی که میاومد تو اون بار فکسنی، لیمونادی، چیزی بزنه، که البته بیشتر وقتا اون چهره، یا اون دور و برا عمرن آفتابی نمیشد، یا سر از قبرستون یه شهر دور و مهجور در آورده بود و رفته بود وردست بابا ننهش تو دیار باقی، یا داشت به ریش اون کابوی محتاج دو برگ وجه رایج مملکت میخندید. بعضیا الکی به یه بابای از بادیه برگشتهای گیر میدادن که تو همون یاروی تو عکسی. از این بابا انکار و از اونا اصرار تا جایی که کار بیخ پیدا میکرد و بهخاطر یه مشت دلار کلک خیلیا کنده میشد. البته خیلیام از کنار این عکسای پرخطهای شتابزده چشمبسته رد میشدن تا یههو وسوسه نشن برن تو نخ یه بابایی که ناغافل میبینی تردستتر و فرزتر از توئه و قبل اینکه بیای بجنبی، شدی یه آبکش بینوا که هیچ خاصیتیم نداره. وقتی عکسمو تو روزنامهها دیدم یاد غرب وحشی افتادم و اون نقاشای فرومایه. فکر نمیکردم بعد اون اتفاق یه همچو هیولایی شده باشم. میرفتم جلو آینه و دقیق میشدم تو تکتک اجزای صورتم. فکر نمیکردم و البته نمیدیدم که اون اتفاق دست برده باشه تو خط و خطوط چهرهم. همونی بودم که بودم با همون بینی با همون چشمها با اون فک و دهن. البته امیدوار بودم برن خونهمو عکسامو پیدا کنن و چند تا عکس درست حسابی ازم چاپ کنن. مطمئنا از این طرح درهم برهم و سر درگم که یه نخ دانش نصیب کسی نمیکنه بهتره. گاهی وقتا فکر میکنم شاید واقعا همین شکلیم وگرنه چرا پریسا نباید به من نیگا میکرد؟ من که این همه اونو……… شاید واقعا تو چشم اون همین چند خط شلختهرو به زوال بودم، وگرنه کارمون نمیکشید به اون کوچه تاریک لعنتی، به اون صدایی که از دم تیغ گذشت و اون خونی که پاشید رو دیوارای تا آخر دنیا رفته کوچه. که بعد من بیفتم به جادهای که همهش از دم تیغ میگذشت عابراش. اون کسایی که اون پوست و داشتن، اون چشمهارو؛ که من بخوام دونهدونه از رو کره خاک محوشون کنم؛ که اگه یه روز خواستم تو خیابونی جایی خوشخوشک قدم بزنم مطمئن باشم یه همچو کسی با این مشخصاتو نخواهم دید. اول باید روی زمین از اونا پاک میشد بعد. و من در حسرت اون پیادهروی بولهوسانه باید این راه سختو بر خودم هموار میکردم. دیگه واقعا ناراحت میشدم. نمیتونستم این اهمالکاری رو از سر دبیرای روزنامهها بپذیرم. اونا باید در این کارخونههای هیولاپردازی رو گل میگرفتن. جای هیولا تراشیدن از من باید روشنگری میکردن. دو تا عکس درست درمون از من چاپ میکردن که اگه یه بابایی منو جایی دید بدون نیاز به عینک و سردرگمی بین کلاف دیوانهواری از خط؛ بتونه بفهمه اینکه داره راست راست میگرده همون یاروئهست که اون کارارو میکنه. زنگ بزنه پلیسی، جایی و خلاص. اما دست زده بودن به افسانهسرایی و حرفایی که به عقل جن هم نمیرسید. درست من اون کارا رو میکردم، اما نه به اون شکل. دستهامو اینجور قلاب نمیکردم دور گردن طرف، اینجور قلاب میکردم، میکشیدمش این گوشه و تا ته ماجرا میرفتم. چشام کاسه خون نمیشد. اتفاقا خیلی خونسرد و حتی میتونم بگم شیک این کارو میکردم. چیزی که بیشتر البته اذیتم میکرد و بهتره بگم دیوونهم میکرد، عکسایی بود که ازم چاپ میکردن. همهشون هم حاصل تاویلات یاوهوار فلان شاهد کذایی ماجرا بود. یا یه آدم، فیالمثل منو روی پل هوایی دور و بر اون میدون از عصر حجر مونده دیده، که تو فکر قربانی بعدیم هستم و گفته که ابروهای اون شکلی من حین لذت بردن از فکر جنایت بعدی به چه نحوی «رعشه ریز» شده. این رعشه ریز به متن اضافه شده. حالا کی رو رو اون پل هوایی دیده؟ خدا عالمه. طاقتمو از دست دادم و یه نامه به چند تا سردبیر روزنامههایی که من خوراکشون بودم نوشتم، با چند تا عکس خوشگل و خاطرنشان کردم که دست از یاوهسرایی بردارن و کمی هم خلاقیت به خرج بدن. اما آب از آب تکون نخورد. باز همون داستانها و همون عکسها. لابد فکر کرده بودن عکس یه قاتل هیچ هم خوشگل نیست. کسی با این لب و دهن عمرن یه همچو کاری ازش ساخته نیست. یه همچو آدمی فقط به درد «دوستت دارم» و این سوسولبازیها میخوره و لابد یه آدم عقدهایه که میخواسته ستاره سینما شه، اما از بخت بد نتونسته. شایدم خودشونو زدن به اون راه و داستان منو خیلی هیجانانگیز نیافتن. در نامهم آورده بودم: من دنبال یک پیادهروی بولهوسانه هستم و وقتی شما مشغول قدم زدن فیالمثل در پیادهروها هستید، یا در پارک، یا جنگل، یا هر جای دیگری، ممکن است نگران برخوردتان با کسی با آن مشخصات، با آن شکل و شمایل باشید و این امر قاعدتا پیادهروی را بر شما حرام خواهد ساخت، پس بهتر آنست که قبل از پیادهروی این موانع را از سر راه بردارید. گمان کنم الان شما حین خواندن این سطور، قیافه حقبهجانبی به خودتان گرفتهاید و فکر میکنید در بحری از کلمات هذیانی غوطهور هستید که یک بابای روانی برای شما نوشته، پست کرده و حتی ممکن است احساس اشمئزاز بکنید از بزاقی که تمبر به آن آلودهست و روی پاکت خورده. از شما انتظاری بیش از این ندارم، اما امیدوارم در متنهایتان دست ببرید و از این وضعیت فلاکتبار و رقتانگیز بیرونشان بیاورید. من متنها را خیلی زندهتر و پرشورتر از هیکل متعفن حضرت عالی میدانم. عکسها به پیوست تقدیمتان شده. ولی باز انگارنهانگار.
نامه دوم: من واقعا دلیل این نثر شتابزده شما را نمیفهمم. کسی که این متنها را مینویسد گمان نکنم از آوا، ریتم و تصویرپردازی؛ دستور زبان و بالاتر از همه اینها یعنی خلاقیت، بویی برده باشد. آقای محترم زبان چیزی نیست که بشود با آن بازی کرد خود من در محاورات روزانهام از به کار بردن کلمه «زبون» به جای «زبان» پرهیز میکنم، از این میترسم که این کلمه از جبروت زبان بکاهد. آن وقت نویسنده پاپتی حضرتعالی هر جور که میخواهد با زبان رفتار میکند. به شما هشدار میدهم که اگر در متنهای بعدیتان دنبال استخفاف زبان باشید به شدت با شما برخورد خواهم کرد. افزون بر این بارها از شما خواستم اگر در روایاتی که مربوط به کارهای من است دست میبرید، جوری رفتار کنید که من از شما ناامید نشوم. یکبار دیگر برگردید و کل پاراگرف دوم اتفاق سهشنبه را بخوانید. نویسنده حضرتعالی حتی زمان را گم کرده. من دیگر چیزی از تباه کردن افعال و رقتانگیزی نثر این حقیر بیسواد نمیگویم. به من حق بدهید که نگران روند ثبت شدن این اتفاقات در تاریخ باشم، چون بهطور مستقیم به من مربوط است و شما حق ندارید با ندانمکاری روند واقعی و صحیح این حرکت را وارونه نشان بدهید. من به شما چنین اجازهای نخواهم داد. هم شما و هم من میدانیم مردم عموما جانیان بالفطرهای هستند که اکثریتشان جرات انجام چنین کارهایی را ندارند و از طریق خواندن صفحه حوادث آبی بر آتش طبع جنایتپیشهشان میریزند. سرزنششان نمیکنم اما شما آدمها را نگاه کنید، قبل از اینکه بروند، ببینند وضع سیاسی یا اقتصادیشان چگونه است _ انتظاری ندارم که بروند سری به صفحه فرهنگ و هنر و ادب بزنند – یکراست میروند کورمالکورمال دنبال صفحه حوادث میگردند، تا ببینند فلان بابا چگونه دیگری را کشته. وقتی میخوانند کسی با تبر فیالمثل کسی را از فرق سر تا نوک پا شکافته، گل از گلشان شکفته میشود. این آدمها خودشان را در نقش قهرمان تبر به دست صفحه حوادث میبینند و اشک چشمهایشان را از خرسندی لبریز میکند. همان کارمند دون پایه فلان اداره دولتی، بالفطره از آن قدارهکشهاییست که خدا میداند چه جانوریست. به قیافه داغانش نگاه نکنید و به کمر خمیده از بار طاقتفرسای مخارج خانواده. همین خواندن صفحه حوادث به ادامه زندگی وادارش میکند. بهخاطر همین جانیان کوچک هم که شده کمی دقتتان را بیشتر کنید. عکس تازهای از خودم را برایتان فرستادهام که امیدوارم چاپ کنید. کمی خلاقیت به خرج دهید گمان کنم یک قاتل زیبا برای خوانندگان شما جالب توجه و بالاتر از آن حتی جذاب باشد. شاید بگویید آدمهایی با این زیبایی در نقش آدمخوبه فیلمها رشکبرانگیزترند تا در هیئت یک جانی. من به شما قول میدهم که جواب خواهد داد، فقط باید کمی به خودتان جرات بدهید و بدانید که بله این آدم با این دک و پوز به مراتب خوانندگان بیشتری خواهد داشت. زیبایی چیزی نیست که آدم از آن به سادگی عبور کند. به درخشش نگاه نافذ من در عکس نگاه کنید! حتم دارم که با استقبال مواجه خواهد شد. در پایان توصیه میکنم به سرنوشت سردبیر آن روزنامه زرد بیندیشید که میدانم اندیشه میکنید و عبرت بگیرید که میدانم میگیرید. او را همانطور که بهش وعده داده بودم به بهشت فرستادم. امیدوارم شما هوای بهشت به سرتان نزده باشد. عکسمو که تو روزنامه دیدم، عکس واقعیمو، واقعا خوشحال شدم. مردی در عکس افتاده بود با بحری آبی و بیکرانه در بکگراند، باد موهایش را پریشان کرده بود. لبخندی بر لب داشت که پرقیمتترین لبخندها بود. گوشه عکس، دختری، کلاه سفیدی بر سر، دست بر کلاه، …
منبع: فرهیختگان