به بهانه نامه دکتر یزدی

نوشابه امیری
نوشابه امیری

دکتر ابراهیم یزدی در نامه ای به رهبران جدید تونس، به آنان هشدار داده  که از تکرار تجربه ایران بپرهیزند؛هشداری به جا که کاش کسی در آغاز سال ۵۷ به انقلابیون ایرانی  می داد.هر چند انگار باید ایران ما و ملت ما قربانی می شد تا مردی در تونس بگوید «دنبال تکرار تجربه خمینی نیستیم، به ترکیه می اندیشیم». 

با نامه دکتر ابراهیم یزدی، به آن روزگاران بازگشتم و باز زیر آوار سئوال ها، راه نفس ام بند آمد.

هنوز چند ماهی به پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. نشسته بودیم جلو آقای خمینی. در نوفل لوشاتو. یاران نزدیک او هم بودند. مصاحبه با تلخی شروع شده بود و با تلخی پیش می رفت. خمینی داشت در جواب من می گفت:

ـ اسلام دیکتاتوری ندارد. در حکومت اسلامی همه در اظهار نظر آزادند، «حتی» احزاب مارکسیست….

پای تلفن  مصاحبه را برای رحمان هاتفی  و همسرم خواندم؛ از صدای نفس رحمان فهمیدم  ذوق کرده. خودم اما حس خوبی نداشتم. انگار همه چیز برای آن بود که به آدم بربخورد. لحن صحبت ها برایم غریبه بود. کلماتی که گفته می شد به گوشم خورده بود اما به دلم ننشسته بود. در  رفتارها،چیزی بود که آدم را می ترساند.چرا بین آنها احساس غریبی می کردم؟ برای این نبود که آنها هم ما را از خود نمی دانستند؟ بین من و خانم دباغ، مسئول امور خانه آقای خمینی، با آن حجاب سفت و سخت، چه شباهتی وجودداشت؟ هنوز سنگینی نگاه هادی غفاری، آخوندجوانی را که در نوفل لوشاتو جزو چهره های اول بود، و این روزها او نیز آواره شده، روی خود احساس می کنم. یک جور نفرت؛ نگاهی که همه آدم های ایدئولوژیک به آدم های غیرخودی می کنند. بعضی وقت ها هم در چشم هایش، شادی عجیبی می آمد و می رفت. شادی، یادآوری یک لحظه خوب. اومرا می کشت یا می درید؟

به خاطر همین ها نبود که بعد از مصاحبه خوشحال نبودم؟ چرا سردبیر خوشحال بود؟ او شنید که خمینی گفته است«حتی»؟یعنی چی «حتی»؟

وقتی این حرف ها را به سردبیر گفتم، با خنده جواب داد:

ـ تو احساساتی هستی، بهت برخورده

با اعتماد به نفسی که وجود نداشت و با حسی که هر روز قوی تر می شد،گفتم:

ـ شاید!اما من دیدم که کینه به ایران می آید.

سردبیر، لابد باز هم موهایش را به یک طرف پراند و سرخوش از پیروزی انقلاب، گوشی را گذاشت .

او حرفم را جدی نگرفته بود. جدی می گرفت آیا فرقی می کرد؟ اگر رحمان و رحمان ها، با هر ایدئولوژی، فرصت آموختن داشتند، باز به همین راه می رفتند؟ اگر امکان آن بود که به دور از «شعار» و با اتکا به «شعور» به درمان زخم های میهن مان برآییم باز هم چنین از تن ایران مان، زخم و چرک بیرون می زد؟ چه شد که ایران مان را به معلم سختگیر و نامهربان زمان  سپردیم تا تجربه از آن خودمان باشد؟ چرا ما طبیب خود نبودیم؟ هنوز هم نیستیم، هستیم؟