بهاره فریسآبادی
میان پرواز و انهدام
اعضای به ستوه آمدهای دارم. باید برای سکونتِ عضو، حجرههای کوچکِ چندضلعی ساخت و برای حکومت مِیل، حجرههای منعطف گِرد. ابعاد مبتذلی هم هست. و ارواح زاید مهارناشدنی. باید به شکل اعتماد کرد، و به عضو، و به بُعد. و به من، که اعضای به ستوه آمدهای دارم؛ میان پرواز و انهدام. میان آمادهباش و یوگا، درست وقتی،که در اتاقک کوچک فرماندهی، فقط چند صندلیِ خالی هست. باید به پیلههای زمختِ خون برگشت. به جیوههای لغزانِ پراکنده در رختخواب. و میان ظروف از پیش آماده، ریتونِ سبز رنگِ سیَلکی را برگزید، و دستها.و پا.و زبانِ کش آمده به درازای روز را، در کپکهای مقدسش جا داد. و در تپهای شگرف،هفت بار دفن شد.
بنفشه محمودی
پیرزن شیکپوش
توی پارک صدای ساز میاومد. رفتیم دنبال صدا و پیداشون کردیم. دو تا نوازندهی دورهگرد بچه سال با ویولن و تمپو، توی قسمت پیرزنهای پارک وایساده بودن و ساز میزدن. یکی از پیرزنها، با اسکناس ده هزار تومنی اومد سمتشون و گفت: یه ساعت فقط شاد بزنین. بعد که رنگ موسیقی بلند شد، با اون مانتو و روسری تیره شیکش، شروع کرد به رقصیدن! بقیه دور نشسته بودن و دست میزدن. بینشون خانمهای مسن محجبه هم بود که میاومدن جلو و به پسرها پول میدادن. بعد پیرزن شیک پوش گفت چارمضراب یاحقی رو بزن. پسر شروع کرد به زدن و پیرزن اشک توی چشماش جمع شد. پر خاطره بود براش لابد. پسرها با رنگ باباکرم از وسط نیمکتهای رد شدن و رفتن، پیرزنها یکی یکی خداحافظی کردن اما پیرزن شیکپوش همچنان نشسته بود، با چشمهای خیسش…
روزبه روزبهانی
ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان اتفاق افتاد. ساعت ۱۲ و نیم. همه چیز متوقف شد. ریحان که داشت از کنارم رد میشد ایستاد و چایی که لیلی داشت میریخت بین قوری و استکان متوقف شد. موبایل سارا انگار در یک بینهایت شروع کرد به زنگزدن و علیرضا با سیخهای جوجه میان اتاق معلق شد. همهچیز برای چند ثانیه متوقف شد و بعد من پیرتر شدم. انگار خندهام کمرنگ شد و چند موی سفید روی شقیقهام ظاهر شد. برای توضیح بیشترش میتوانم بگویم نفسی که از خوشی میکشم بعد از ساعت ۱۲ و نیم به عمق قبل از آن نرسید. ریحان از کنارم گذشت و استکانها پر از چای شدند و موبایل چند زنگ خورد و قطع شد و علیرضا به سمت حیاط رفت. اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. پیرتر شده بودم.
شیوا مقانلو
نترس، هیچ غولی توی کمد نیست!
صبر کن، مراقب باش! اول من میرم جلو. من دمپایی پامه، تو پابرهنهای، مواظب پاهات باش. چرا همهجا روشنه؟ سقف اتاقمون کجاست؟ این شیشهشکستهها مال پنجرهی آشپزخونه است، شایدم مال گلدون بلور مامانبزرگ… در کمدمون کجاست، خود کمدمون کو؟ دیگه لازم نیست شبا بترسی و گریه کنی که آقا غوله از تو کمد درمیاد و میخوردت. ببین! الان روزه. آقا غوله تو روز روشن اومده و کمد و دیوارا رو برداشته با خودش برده. مامان و بابا رو هم برده. اما تو غصه نخوری ها! من خودم مراقبتم، برات غذا میخرم، بعد هم میبرمت مدرسه. کیف مامانو که هنوز رو اون دیوار پشتی آویزونه میندازم رو دوشم و مامانبازی میکنیم. بابا همیشه چی میگفت، که من دیگه دارم واسه خودم خانمی میشم؟…اصلا میرم برات یه کارتون میگیرم که نگاه کنی و حواست پرت شه. خاله، قبل از این که آقا غوله بیاد ببردش، میگفت یه کارتونی اومده که دو تا خواهرن که پدر ومادر ندارن و باید مراقب هم باشن. فقط یه کمی با من و تو فرق داشتن انگار. میگفت موهاشون طلائی و بلنده، توی خونههای بزرگ و راحت زندگی میکنن، رو یخ سُر میخورن، لباساشونم پر تور و پولکه، مثل لباس عروسی خود خاله. میگفت همهی بچه کوچولوها و آدم بزرگای دنیا عاشق این کارتونه شدن و باهاش گریه کردن. خودم امشب قصهاش رو برات تعریف میکنم. امشب؟ نه، ترس نداره! نمیذارم آقا غوله ببردت. کنار همین ستون همو بغل میکنیم… صبر کن، انگار اون دور یه خبراییه. اول من میرم جلو. تو اصلا نترسی، اما از پشت دستمو بگیر و مواظبم باش چون من خیلی میترسم.
امید منتقمی
بانوی همراه با زمانه
به سجاد گفته بودم: دختر سیمین بهبهانی استاد شماست، یک کاری کن به حرمت استاد و شاگردی که دارید، آن مادر دوست داشتنی، آن غنیمت غزل را ببینیم که نشد.
به میلاد گفتم: این بار از فرانسه آمدی هر جور شد سیمین را به ترفند ها و رانت هایی که می شود ملاقات کنیم. فرشیده هم قرار بود ترتیبی بدهد که…
بی بی سی و جمشید برزگر چه عیدی خوبی به ما داده بودند امسال. “از شعر این خانه” گفت و گو با سیمین و برنامه ای در پیشکش او. حواس شاعرِ روایت گرِ چندین نسل سر جایش نبود و این را خودش هم خوب می دانست، فکرش خسته بود و مراقب بود در هشتاد و شش سالگی هم ظاهری آراسته داشته باشد و با دستان مهربانش مدام موهای بلوندش را مرتب می کرد.
دوستانم می دانستند من مجموعه ی اشعار شاعران انتشارات نگاه را که کاملترین مجموعه شعر هر شاعر است نمی خرم، مگر اینکه شاعر فوت نموده باشد که هر شعری که در این دنیا می خواهد گفته باشد، گفته باشد و من کاملترین را داشته باشم، دوستانم در تولد دو سال پیشم خرق عادت کردند و مجموعه ی نفیس اشعار سیمین بهبهانی از انتشارات نگاه را برایم هدیه گرفتند که چه ذوقی به همراه داشت با نوشته های روی جلدش و هم زمان برای غزلی ملودی ساختن.
پریشب ها، باز با میلادی که از فرنگ برگشته بود هم، هی دم به دم به رسمی قدیمی، ضیافت ترانه خوانی، آواز خوانی با صدایی بلند در پیادو رو داشتیم که گفتم: شب هوشنگ ابتهاج، شب سایه، یکی از شب های مجله ی بخارا را می دیدم، سیمین چه حال بدی داشت آن جا، به سختی آمده بود، و با هزار زور و کمک یک بیت از شعری خواند که به سایه هدیه کرده بود و زود هم رفت ولی یک چیز را به زیرکی به ابتهاج که هم سال بودند یادآوری کرد، گفت: حواست باشد سایه، تو تنها شش ماه از من کوچکتری و من ترسیدم که آنها اصلن کوچک نیستند و مرگ بد، هر لحظه به این دویی که مملواند از خاطرههای نسل من و پدران و پدربزرگانم نزدیک تر.
وحالا تمام این خاطرات از پیش چشمم رژه می رود و پست های فیس بوک هی بالا می آید و یکی میگوید: سیمین بهبهانی به کما رفت و دیگری می گوید از دنیا، ولی می دانم آن بانوی همراه با زمانه، با مشت هایی گره کرده در خیابان، همیشه همین حوالی است.