سعیده خیلی اعصابش خورد بود. رفته بود گوشه حیاط نشسته بود داشت با خودش حرف می زد. نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم: سعیده جان مشکلی داری؟ دوباره عقب افتاده؟ یک دفعه رویش را برگرداند و با صدای بلند گفت: “در ۳۳ سال گذشته مردم این مسیر را احساساتی انتخاب نکردند، مخشان را تعطیل نکردند، بگویند رهبر هر چه گفت قبول اگر گفت بجنگید بجنگیم و نگفت نمیجنگیم.”
گفتم: سعیده جان! الان بیست و چند سال است که جنگ تمام شده. شما هم که دیگر سر دسته لباس شخصی ها نیستی. بچه ها هم گفتند که شما اصلا توی منطقه جنگی نبودی، اگر بودی هم دیگر تمام شد. تراشیدی رفت پی کارش. می خواهی برایت آینه بیاورم ببینی؟
چهره اش سرخ شد و با صدای بلند تر گفت: “در طول این ۳۳ سال ما با جماعتی مبارزه داریم که آنها میگویند آقا بکشید پایین کرکره را، میخواهیم صلح کنیم، دنیا یک دهکده بزرگی است و تعامل میخواهیم داشته باشیم با همدیگر. حرف قدیمی است، زمان هاشمی یک مدل بوده، زمان خاتمی هم یک مدل اتفاق افتاده، زمان احمدینژاد هم عناصری وابسته به همان تفکر همین را میگویند.”
دوباره با احتیاط یکی دو قدم نزدیک تر رفتم. احتمالا بالا پائین شده و عقب انداخته. وقتی عقب می اندازد همینطور عصبی می شود و فریاد می کشد. گفتم: خب! بد هم که نمی گویند، حالا آقا اینهمه کرکره را داد بالا چه شد؟ یک مدت هم کرکره را بکشد پایین. بهتر از اینست که کلا بزنند کرکره اش را از جا در بیاورند، بعد هم مردم این وسط چه گناهی دارند آقا دلش می خواهد کرکره اش بالا باشد؟
گفت: “در مقاطعی که پیچش تاریخی اتفاق میافتد، نقاط عطف، فشارها هم باید زیاد بشود و اینها بایستی هم ضربهای به مردم بزنند که در اینجا مردم متوجه بشوند که ایستادگی تاوان دارد.”
دیگر خیلی نزدیکش شده بودم. برای همین هم فقط سرم را تکان دادم. در این شرایط بهتر است از یک فاصله ای نزدیک تر نشوی، یا اگر نزدیک تر می شوی خیلی به پر و پایش نپیچی، مخصوصا وسط پیچش تاریخی و وقتی پیچش تاریخی اش عقب می افتد، یک دفعه قاطی می کند. گفت: “ هیچ کس تبلیغ نمیکند که در جامعه جهانی انگلیسیها بدبختتر شدند، آرژانتین بدبختتر شده، اسپانیا، فرانسه بدبخت شد بخاطر اینکه در این فضای بد اقتصادی کارخانهها خوابید، اما در اینجا هیچ کس دم از این حرفها نمیزند و میگویند ما با جامعه جهانی تعامل پیدا کنیم وضعمان خوب میشود.”
با صدای آرام، طوری که عصبی تر نشود، گفتم: خب مگر کسی مرض دارد تبلیغ دروغ بکند. بعد هم چرا هیچ کس تبلیغ نمی کند؟ همین صدا و سیما شبانه روز داردتبلیغ می کند، این کشورهای غربی یکی یکی دارند از گرسنگی می میرند. خب وقتی نمی میرند که تقصیر خودشان نیست. خودشان که نگفتند دارند می میرند که ما یقه شان را بگیریم که ای آمریکا! ای اسرائیل! تو قول دادی بمیری. ما گفتیم می میرند، آنها هم بی خبر از حرف ما دارند روز به روز بیشتر سرحال می آیند. تقصیر آنها که نیست.
گفت: “طوری شده که آدامس فروش دم محل هم میفهمد، وقتی بهش میگویم که آدامس اوربیت چند؟ میگوید ۱۲۰۰ تومان، تا میگویم آقا چه خبر است مگر؟ میگوید خانم قاسمی! مگر نمیدانید که مذاکرات آقای جلیلی با خانم اشتون جواب نگرفت؟ میپرسم خب چه میشود حالا؟ میگوید خب معلوم است فردا چه اتفاقی در بازار میافتد.”
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : مگر قرار نشد تنهایی بیرون نروی؟
انگار حرفم را نشنیده باشد ادامه داد: “یعنی برای او هم اعتقاد درست کردهاند که خودش را باید با خانم اشتون و آقای جلیلی بالانس کند. البته این یک حسنی است در جامعه ما، اما از یک طرف هم الحمدلله همه دیگر صاحب تز شدهاند و این رفتارها رخ میدهد.”
خندیدم و گفتم: بالاخره هر کس باید خودش را با یک چیزی بالانس کند. مگر کسی به تو می گفت چرا به مواضع هسته ای آقا آویزان شدی و خودت را با آن بالانس می کنی؟ بعد هم، چه اشکالی دارد همه صاحب تز باشند؟ آن بنده خدا آدامس فروش که دست کم یک شغل آبرومند و با شرافت دارد، تو که همین را هم نداری و صاحب تز شدی… توقع داشتم عصبانی بشود. ولی کمی خودش را جمع کرد و گفت: “در دانشگاه علم و صنعت گفتم ۸ ماه دیگر، ۹ ماه دیگر است که از حالا باز هم ایران خانم دوباره باردار شد. تا ۹ ماه دیگر باید درد ایران خانم را تحمل کنیم تا این بچه خلف یا ناخلف به دنیا بیاید. به هر حال درد زایمان است باید تحمل کنیم.”
تقریبا داشتم مطمئن می شدم عقب انداخته و توهم بارداری زده، ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم : حالا خیلی ناراحت نباش. یک لیوان چای و زعفران غلیظ بخور ، درست می شود.
یک دفعه بغض کرد و گفت: “هر کسی دارد رد میشود یک جفتکی میاندازد، دولت را تبدیل به جنازهای میکنند، هر کسی هم میآید یک لگدی میزند.”
گفتم : خب همین است دیگر. چیزی که عوض دارد گله ندارد. دولتی که با مشت و لگد بیاید، با مشت و لگد هم می رود. فقط تو خودت را وسط نینداز. برایت خوب نیست.
همین طور که داشت به من نگاه می کرد، صدای گریه اش بلند شد و گفت: “هی میگویند دولت وحدت ملی ایجاد کنیم و با هم مدیریت کنیم و از این قبیل. خودشان را میاندازند وسط که آقا ما طرح داریم، برنامه داریم، چه کسانی؟ همه ورشکستهها، همه کسانی که تو تابوتهایی که خودشان برایشان سینه میزدند، دیگر جنازه نیست، میگویند که آقا روی این دیوار پوسیده ما یادگاری بنویسید.”
کمی نزدیک تر رفتم . وقتی به این مرحله می رسد، خیلی خطرناک نیست. گفتم: خب منظورشان که به تو نبوده، گفته اند “ آقا”. حالا تو هم اگر دوست نداری ننویس.
اشک هایش را با گوشه آستینش پاک کرد و گفت: “ اگر حماقتهای مسئولین ما نبود٬ حرفهای دوپهلو نبود، این سوراخها نشان داده نمیشد، این جماعت شاید اینقدر راحت دوباره به طمع مذاکره با آمریکا نمیافتادند.”
دستش را گرفتم و گفتم: عزیزم! جانم! جیگرم! کار از این حرف ها گذشته. حرف شکاف و سوراخ و این حرف هانیست.
صدای گریه اش بلند تر شد و بریده بریده گفت: “ میخواهند به مردم القا کنند در انتخابات بعدی اگر بخواهید دیوانگی بکنید، دوباره یک نفر با مدل تفکر آقا روح الله و آقا سید علی را انتخاب کنید، که برآیندش بشود یک کسی مثل احمدینژاد که قاعده کار و بازی را بهم بریزد، برود در جامعه بینالمللی هولوکاست مطرح بکند، اینجا ما تا آخر میایستیم و انرژی هستهای را مطرح بکند، باید تاوانش را شما مردم بدهید.”
گفتم: خب این که دیگر القا کردن نمی خواهد. بعد هم تو اصلا چرا خودت را ناراحت می کنی. مگر همین برآیندش را مردم انتخاب کردند؟ خود آقا از روی مردم با ماشین رد شد تا بیاید. تا الان هم پایش را گذاشته بود روی صورت مردم، حالا هم پایش را گذاشته روی مواضع هسته ای خود آقا. به مردم چه ربطی دارد؟
گفت: “شما اول این را بپذیرید که اگر با امام هستید، با امام تا کجایید؟ این را باید شما و مردم جواب بدهید؟ یعنی آیا هر وقت فشار آمد میپرید بغل امام حسن به عنوان اینکه آقا در فشار صلح کرد، بعد بیندازید گردن امام حسن. دوباره هر وقت خر کیف شدید بپرید بغل امام حسین سینه بزنید، بگویید ما حسینی و عاشورایی هستیم. بعد دوباره هر وقت فشار میآید، بپرید بغل امام حسن هی منطقه بازی را عوض کنید؟”
بغل امام حسن؟ بغل امام حسین؟ کی خودش را انداخت بغل کی؟ اصلا این حرف ها یعنی چی؟ کم کم داشت حالش خیلی خراب می شد. هذیان می گفت. گفتم: تو نگران نباش، مردم تا آخرش با امام هستند. تو به فکر خودت باش.
انگار کمی خیالش راحت شده باشد، اشک هایش را پاک کرد و با صدای آرامی گفت: “ باید برویم از آحاد بیست و چند میلیونی که دو مرتبه به این تفکر {آیتالله خمینی} رای دادند، بپرسیم. بگوییم احساساتتان گل کرده بود؟ خرکیف شده بودید؟ نمیدانستید تاوان دارد؟ همه رسانههای آنها میگفتند که مردم خسته شدهاند نمیخواهند شما حزب اللهیها را. در دانشگاهها که ما را آسفالت کرده بودند. خود من قاسمی اصلا باور نمیکردم که دوباره رویش جدید داشته باشیم. احساسم این بود که آسفالت شدیم و تمام.
دلم برایش سوخت. گه گاهی اینطوری می شد. گفتم: نه، اصلا نگران نباش. شما هنوز آسفالت نشدید.کلی هم رویش داشتید. الان مردم جانشان در می رود برای حزب اللهی ها، مخصوصا در دانشگاه ها. حالا بلند شو. بلندش کردم. مسئول بخش آمد تحویلش گرفت و رفت. گفتم: بیشتر مراقبش باشید. باید بیشتر مراقب همه شان باشیم . حال شان بد جوری خراب است.