شانزده کتاب در سه سال، حرف های تازه ابراهیم نبوی
شاید اجدادم حلزون بودند….
شانزدهمین کتابی که ابراهیم نبوی در سه سال گذشته نوشته است،متولد درآستانه پنجاه و چهار سالگی او به بازار آمد. نبوی در کنار همه کارهای دیگر، د راین سه سال از “پارادوکس” تا “ نیمکت عشاق خیابان کلیسا” آمده است. چگونه این راه دشوار را رفته، چه بر اوگذشته و حالا حرف دلش چیست؟ گرفتن پاسخ این پرسش ها شبی دراز طول کشیده است، تقریبا از اوائل شب ودقیقا تا سر زدن سپیده.
این شانزده کتاب واقعا چقدرش کتاب است و چقدرش کتابسازی است؟ اصولا چطور شد که پشت سر هم شروع کردید به کتاب بیرون دادن؟ این کتابها در چه حوزههایی است؟ جدید است یا تازه نوشته شده؟
اتفاقا هفته قبل که سر قفسه کتاب های خودم رفته بودم، همین سووال به ذهنم رسید. یعنی فکر کردم که به هر کسی بگوئی که یکی هست که سر ماه کتاب منتشر میکند، اولین چیزی که به ذهنش میرسد یحتمل همین است. اینکه واقعا نشستی کتاب نوشتی یا کتاب درست کردی؟ راستش را بخواهی بقول کرمانیها شما که غریبه نیستید، من یک جورهایی وسوسه جمع کردن مجموعه آثارم را داشتم. بالاخره میشود یک آدمی را گذاشت که سلیقه خودش خوب باشد به مردم هم رحم کند و از کارهای منتشره روزانه مجموعه آثاری فراهم کند و بدهد بیرون، ولی راستش من این کار را نکردم. یعنی علیرغم اینکه بدم نمیآید زمانی در ایران کسی این کار را بکند و آن آدم خودم هم نباشم، ولی هنوز به مجموعه آثار جمع کردن نرسیدم. راستش در این سالها کار زیاد کردم. مثلا در همین روزآنلاین که در این ۱۷۵۳ شماره روز منتشر شده، شاید من حدود ۱۸۰۰ مقاله طنز و جدی نوشته باشم. یعنی اگر فرض کنیم مثل کتاب «یک جام زهر» که مجموعه ۴۹ مقاله طنز است و ۳۰۲ صفحه شده، میخواستم همه کارهای روزآنلاین این ده سال را در مجموعه کتابهای ۳۰۰ صفحهای منتشر کنم، یک مجموعه ۳۶ جلدی فقط کارهای این مدت روزآنلاین میشد. به نظرم باید یکی بعدا این کار را بکند. آن هم در ایران. ولی کتابهایی که در این سه سال منتشر کردم، اگر چه بعضی از آنها نوشتههایی است که قبلا به اشکال مختلف کامل یا ناقص منتشر شده بود، ولی اغلب آنها نوشتههای منتشر نشده است.
کدامها منتشر شده است و کدامها تازه است؟
عرض میکنم خدمتتان. یک نکته میخواستم درباره کتاب و حافظه عمومی بدهم. واقعیت این است که جامعه ما یک جورهایی در سال ۱۹۸۴ به سر میبرد. یعنی یک دفعه میبینی یکی مثل اکبر گنجی میآید یک کتاب عالیجناب سرخپوش میدهد که به نظرم شصت بار تجدید چاپ میشود و بعد به دلایل مختلف که غالبا این دلایل هر لحظه به شکلی بت عیار میشوند و در میآیند، همیشه موجود است. باور کنید من سال ۷۹ رفتم مسافرت فرنگ، برگشتم ایران بعد هم چهارماه زندان رفتم و وقتی رفتم نشرنی همایی به من گفت که کتاب سیاسی بازار دیگر ندارد. یعنی مثلا کتاب «تراژدی دموکراسی در ایران» که تا سه ماه قبل هر فصل یک چاپ میخورد، دیگر فروش نداشت. آن وقت کتاب «لویاتان» تامس هابز که کتاب «فوق سنگین» است و در حد و اندازه رضازاده باید وزنه بزنی، آمده بود توی بازار و دو چاپ پشت سر هم رفت. یک دفعه میبینی همه خانههای مردم پر از شریعتی است، ده سال بعد بکلی حذف میشود. بعضی کتابها مثل موسیقی پاپ میمانند، یک دفعه بازار را پر میکنند و در کشوری مثل ایران، بعد از یک دوره نه تنها دیگر چاپ نمیشود، بلکه از بازار هم جمع میشود. بگذریم. من وقتی سال ۱۳۸۲ از ایران بیرون آمدم پانزده شانزده کتاب نیمه مانده داشتم. دو تایی را در همین فرنگ نوشتم و در ایران چاپ کردم. ولی بقیه مانده بود. راستش سال ۱۳۸۵ دو کتاب را در فرنگ چاپ کردم که از بس کیفیت کار بد بود، تصمیم گرفتم دیگر در بیرون کتاب چاپ نکنم…..
چه کتابهایی؟
خیلی مهم نیست. در حقیقت چون میخواستم برای استندآپ کمدی بروم آمریکا میخواستم کتابی برای مردمی که میآیند داشته باشم. مجموعه مقالاتی که در آستانه ریاست جمهوری احمدینژاد نوشته بودم، با نام «الف نون» و مجموعهای از نوشتههای مینیمال خودم را به نام «پارادوکس» در ۵۰۰ نسخه هر کدام چاپ کردم که در همان سه چهار برنامه اول همهاش تمام شد و به فروش رفت. ولی اینقدر چاپ و صفحه آرایی بد بود که بقول رئیس جمهور از اوه اوه خوردنم گشتم پشیمان…..
بالاخره میخواهید داستان این شانزده کتاب جدید را می گوئید؟
بله، ببخشید. سه سال قبل من کتابی به اسم «ایران، کوتولهها و درازها» در ایتالیا و به زبان ایتالیایی منتشر کردم با تصویرسازیهای رضا عابدینی. از نظر خودم کار خوبی شد که ظاهرا مخاطبان ایتالیایی کتاب هم کار را پسندیده بودند. البته کار خوب و سختی بود. بعد از آن تقریبا دو سال قبل بطور جدی به این فکر افتادم که باید کارهای نصفه را تمام کنم. بازار ایران از هزار نظر مشکل داشت و بازار بیرون هم عملا بازار خوبی نیست، نه از نظر فرم و نه از نظر توزیع و طبیعتا به دست مخاطبان اصلی که در ایران هستند هم نمیرسد. ولی مشکل من این نبود. برای من مهم نبود که کتابها خریده شود و خوانده شود. برایم مهم بود که آنچه لازم است بنویسم. داستانهای نیمه مانده، برگزیده طنزهای به درد بخور و رمانها و سفرنامهها و خیلی کارهای دیگر. تقریبا دو سال قبل با انتشارات اچاند اس که در لندن کار میکرد و با پدیده کتاب دیجیتال هارد بوک آشنا شدم. یعنی کتاب در صورتی چاپ میشود که مشتری داشته باشد. در حقیقت چاپ بر مبنای تقاضا، این دقیقا همان چیزی بود که دنبالش بودم. به همین دلیل از فروردین سال ۱۳۹۰ شروع به کار کردم و سعی کردم هر ماه یکی از کتابها را منتشر کنم. در این مجموعه پانزده کتاب از فروردین سال ۹۰ تا امروز منتشر کردم که سه تای آنها برگزیده نوشتههای روزآنلاین است. «دستبند سبز» مجموعه مقالاتی است که ویژگی داستانی دارد، یعنی طنزهایی در قالب داستان است. حالا این داستان ممکن است که بصورت یک دیالوگ باشد یا اصولا قصه باشد. و همه این داستانها هم حال و هوای جنبش سبز را دارد. کتاب «ده کلید» هم مجموعه مقالات طنز است،ولی بیشتر طنزهای بلند و تحلیلی است و شاید ماندگار به عنوان کار مردمشناسی و جامعهشناسی. کتاب «یک جام زهر» هم باز طنزهای چاپ شده است که ویژگی اینها هم داستانی بودنشان است. خودم معتقدم کتاب یک جام زهر بهترین مجموعه مقالات طنز من است. مسعود بهنود لطف کرد و مقدمهای بر این کتاب نوشت که کلی هم ما را تحویل گرفت.
داستان این کشکول چی بود، ظاهرا اسم کتابات را کشکول گذاشتی، معمولا اسامی کتابهای تو یک جورهایی مدرن است، این نام کلاسیک فکر نمیکنی آدمها را فراری بدهد؟
از قضا گریزی از این کتاب نیست. این کتاب سنگینترین کاری بود که در سال گذشته چهار ماه روزی ده ساعت روی آن کار کردم. کلا «کشکول» اصطلاحی است که از قرن دهم و بعد از افزایش گرایش به تصوف در ایران باب شد برای کتابهایی که به نوعی قرار بود هم جذاب باشد و هم حرفی برای گفتن داشته باشد. از همین رو خیلیها «کشکول» نوشتند. البته کتاب «کدومطبخ قلندری» شیخ ادهم خلخالی هم یک جورهایی کشکول است. یعنی کارکرد همان کشکول را دارد. دراویش در کشکولشان هم یک لقمه غذا بود هم یک تسبیح برای عبادت و خیلی چیزهای دیگر و اگر چیز جالبی هم میدیدند میانداختند توی آن. در حقیقت خیلی از اندیشمندان میآمدند نوشتهها و حکایات جالب که گاهی جدی بود و گاهی جدی نبود، گاهی لطیفه و ظریفه بود، گاهی شعری بود و گاهی هم چیز عجیب غریبی بود جمع میکردند و کشکولی منتشر میکردند. من هم اوایل کار میخواستم همین جوری کار کنم. یعنی شعرها و خاطرات و پندها و همه چیزهای دیگر را در یک مجموعه بیاورم، ولی بعدا وسوسه شدم که لطایف را جدی بگیرم. در کشکول نبوی که دو جلد است و حدود هزار صفحه میشود من اغلب لطایف مهم تاریخ لطیفه نویسی را از قرن دوم تا حالا جمع کردم. جمع کردن این کتاب را از سال ۱۳۶۵ جدی گرفته بودم و حتی بخشی از کار را در هنگام اقامتم در اصفهان در سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ نوشته بودم. متن را دادم دست رفیقی به نام مرتضی و آن سیصد چهارصد صفحه دست نویس رفت که رفت. در زندان کلی لطیفههای امروزی را جمع کردم. وقتی سایت نبوی آنلاین را داشتم جوکستان راه انداخته بودم و جوکستانم هم خواندنی شده بود. بالاخره پارسال چهار ماهی شب و روز کار کردم و بالاخره کار تمام شد. البته بگویم که من از ایران تنها چیزی که از کتابهایم آورده بودم کتابهای مربوط به همین کشکول بود و کتابهای مربوط به کاوشی در طنز ایران. یک کتاب هم کم داشتم و آن نوادر راغب اصفهانی بود که به همت احمد مجاهد تصحیح شده و زیر نظر حضرت مهدی فیروزان که خدا سایهاش را از سر کتاب فارسی کم نکند به صورت محدود چاپ شد و چقدر هم تمیز. کتاب را نداشتم. در فیس بوک نوشتم کتاب را میخواهم حمید شریف از نوادر روزگار که رفیق باحال و آدم باسواد و شیرین سخنی است که طنز را اگر جدی بگیرد کارها خواهد کرد، نوادر راغب را از استرالیا برایم فرستاد. من هم کتاب را تقدیم کردم به حمید شریف که خودش از نوادر است. کتاب کشکول سنگینترین کار این مجموعه بود که برای اولین بار لطایف را رده بندی کردم و تحلیل کردم. تمام جوکهای سیاسی دینی قومی را هم آوردم و تحلیل کردم چرا برای هر کسی یا قومی جوک ساخته شده و سیر تطور لطایف در ایران چگونه بوده است.
رمان و داستان
رمان و داستان هم کار کردید؟ البته خودم تکههایی از لیموترش را خواندم ولی دیگر چه کارهایی در حوزه ادبیات داستانی کار کردید؟
چهار کتاب از این پانزده کتاب در حوزه ادبیات داستانی است. مهمترین کاری که به نظرم در حوزه ادبیات داستانی تا امروز انجام دادم همین «لیموترش» بود. من معتقدم که نسل ما، یعنی آنهایی که سالهای ۱۳۵۵ تا ۱۳۸۰ را تجربه کردند، و به شکلی نزدیک به نقاط ملتهب این دوره بودند، تجربیات منحصر بفردی دارند. تجربیاتی که فقط برای نسل ما رخ داده. پنجشنبه با دختر همکلاسیات درس میدادی و خداحافظی میکردی در حالی که یک تی شرت آبی آسمانی و شلوار لی پوشیده بود، شنبه میدیدیاش که با مقنعه و چادر به تو سلام میکند. برادری که امشب نماز میخواند و فردا تودهای میشد. به همین سادگی هم نبود. یکی از همکلاسیهای من که در خرمشهر شهید شد،زندانبان هم اتاقی خودش شده بود. جفتشان کشته شدند. فکر کن از سال ۵۶ تا سال ۶۴ یعنی در هشت سال هفت نخست وزیر و سه رئیس جمهور و یک پادشاه یا کشته شدند یا فرار کردند یا برای همیشه حذف شدند. این وحشتناک است. ناجوانمردانه است. مثل اینکه هزار تا آدم را بریزند توی مخلوط کن و دکمهاش را بزنند. همه چیز قاطی میشد. ایدئولوژیهای یک ساله، رفاقتهای ششماهه، رفتن تا پای مرگ و کشته شدن و کشتن. جنگ و انقلاب و تعطیلی دانشگاه و جنگ مسلحانه خیابانی و همه اینها در شش سال رخ داد. از همان دهه شصت تصمیم داشتم این وضع را بنویسم. لیموترش دومین کاری است که سعی میکند این وضع را نشان بدهد، از شکنجهها و ترورهای دهه شصت، تا عشقهای سالهای وبا و تغییرات عجیب آدمها. از زمانی که آدمها همدیگر را توی نماز جمعه یا کوه میدیدند تا وقتی همان آدمها همدیگر را در پارتیهای عرق خوری و رقص و شادمانی میدیدند بیست سال هم فاصله نبود. قبلا «خانه امن» را با محور موضوعی قتلهای زنجیرهای نوشته بودم. دومین کتاب با این نگاه «لیموترش» است. منیرو روانیپور کتاب را خواند و گفت که کتابی است که زندگی و سیاست و عشق و مقادیری هم سکس را همراه با هم میگوید. کتاب را در ۳۷ روز نوشتم. کاملا سرحال و قبراق. داستانش را میدانستم. فصل اولش را در سال ۱۳۷۸ نوشته بودم. تقریبا روزی یک فصل نوشتم. روش باحالی هم کشف کردم. شبها هفت کیلومتر در تاریکی پیاده روی میکردم، پیاده روی با سرعت. یک فصل را در هنگام راه رفتن تعریف میکردم و وقتی با خستگی به خانه میرسیدم با آب یخ دوش میگرفتم و آن فصل را مینوشتم. ده کیلویی وزن کم کردم و کتاب شد یک کار نسبتا قابل قبول. منیرو البته کلی غر میزند که تو شلختهای و دقیق کار نمیکنی. راستش رمان نویسی کاری زنانه است. اصولا دقت کردن کاری زنانه است. مردها همیشه دنیا را میریزند به هم. الآن چند ماهی است کتاب چاپ شده، ولی در نظر دارم که آن را یک بار دیگر از اساس ویرایش کنم. یعنی ریز به ریز. بعد احتمالا ترجمه انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی. تا چه شود. جز لیموترش، کتابی منتشر کردم به نام «کوچه بن بست» مجموعه ۲۴ داستان کوتاه است. نوشتن اغلب آنها را در ایران شروع کردم و بعضیها را هم در فرنگ. یک مجموعه داستان دیگر هم همین سه ماه قبل منتشر کردم به نام «نیمکت عشاق خیابان کلیسا» که دوازده داستان کوتاه است و تقریبا در این مجموعه داستان شلخته و بیدقت کمتر دارم. تقریبا همه داستانهای «نیمکت عشاق» در اواخر سال ۱۳۹۰ و فصل بهار سال ۹۱ نوشته شده. جز این سه رمان «خانه امن» را هم یک ویراستاری جدید کردم و جزو همین پانزده تا منتشر کردم.
در فهرست کتابهایت نام «سیاحت غرب» را دیدم، داستان چیست؟
دو سفرنامه منتشر کردم، یکی همین «سیاحت غرب» است که به نوعی یک سفرنامه است با نگاهی مردمشناسانه به آمریکا، البته مقادیری متمرکز شدم روی ایرانیان مقیم آمریکا و پدیده لوسان آنجلس در فرهنگ ما. سعی کردم کار شسته رفتهای دربیاید با نگاهی که اخیرا دارم به آن میرسم در سفرنامه نویسی….
چه نگاهی؟ مثل جلال آل احمد؟
نه، اتفاقا اصلا شبیه نگاه و دید او نیست. شاید از نظر نگاه مردمشناسانه شبیه سفرنامههای مردمشناسی باشد که در دهه چهل و پنجاه چند تایی را مرکز تحقیقات علوم اجتماعی کار کرد و چه کارهای خوبی بودند. به هر حال من جامعهشناسی خواندم و مردمشناسی برای من مهم است، ولی هیچ وقت برای این کار به سفر نمیروم، یا بهتر است بگویم نرفتهام. منظورم بیشتر تکنیک نوشتن است. چیزی که دارم به آن میرسم داستان نویسی است. یعنی اصولا مثل یک داستان نویس نوشتن. فکر کن که همسفرهایت مثل آدمهای یک داستان باشند. شخصیتهای یک داستان، بعد فضاسازی کنی، حتی بتوانی فلاش بک بزنی، بتوانی تخیل کنی. و از همه عناصر داستانی استفاده کنی تا به چیزی میان داستان و سفرنامه برسی. باید یادت باشد که در حقیقت تو و همسفرانت وارد داستان میشوید، یعنی سفر یک ماجراست، برای آنها که دارند در مقصد زندگی میکنند، تو مسافری و اصولا راوی داستان. من در اولین سفرنامهام که سفرنامه حج بود به نام «سفر به خانه آزاد شده» این موضوع را شروع کردم. بعدا سفری به عراق و سوریه رفتم که بخشهایی از سفرنامهاش را سال ۱۳۸۱ در روزنامه جام جم چاپ کردم و پارسال متن را کاملا بازنویسی کردم و سوریه را اضافه کردم و اسمش شد «از کربلا تا شام» که در این یکی در حقیقت چند روش را استفاده کردم، یکی روایت مردمشناسانه، دوم تبدیل سفر به داستان از طریق شخصیتپردازی و فضاسازی و سوم تحلیل وضعیت. مثلا در کربلا تا شام یک تحلیل اساسی دادهام در مورد گدایان عراق، میدانید که اصولا گدایی در عراق اگر نگوئیم یک هنر، حداقل باید بگوئیم یک کار تخصصی است. یا حداقل در دوره صدام حسین که من به عراق رفتم بود. بعید هم میدانم هیچ چیزی بتواند این موضوع را از میان ببرد. اصولا گدائی در آنجا یک فرهنگ است. طرف کلی زحمت میکشد و گاهی به اندازه یک بازیگر نمایش بازی میکند، روی میمیک و صدا کار میکند، زبان یاد میگیرد. اصلا یک پروژهای است گدائی کردن. بروید لطایف الطوایف فخرالدین علی صفی را بخوانید. یک بخش دارد درباره گدایان بزرگ و بخصوص عباس دوس که از اجله گدایان عراق بود و در ادبیات مانده. اصلا دست کم نگیرید ماجرای فقر را به معنای دقیق کلمه. قرتی بازیهای سوئدی هم در نیاورید. بالاخره ما بقول ساعت خوشیها بچه همین محلیم، کمی به این فکر کنیم که چرا خیلی هندیها اصلا دوست ندارند زندگیشان عوض شود. باور کنید من وقتی به مسجد کوفه یا خرابههای زندان معروف کوفه رفتم،نمیتوانستم باور کنم که سال ۲۰۰۰ میلادی است. انگار هنوز هزار سال نگذشته بود. البته کتاب از کربلا تا شام که سفرش در سال ۱۳۸۱ رخ داد بیش از هر چیز داستان همسفران من است. همین جماعتی که سه سال بعد از سفر مرد محبوبشان رئیس جمهور شد. آن بخش سنتی مذهبی جامعه که من در جریان این سفر سعی کردم هم بشناسمشان و هم به خواننده بشناسانمشان. یعنی اگر این دو کتاب سیاحت غرب و از کربلا تا شام را بخوانید میتوانید دو قطب عجیب جامعه ایرانی را بشناسید. دو گروه بزرگ از جامعه ایران که گاهی سه قرن تفاوت تاریخی دارند، به نظرم هیچ کدامشان باور نمیکنند که آن دیگری وجود داشته باشد. البته من در عراق زائری را دیدم که برای زیارت حضرت علی از لندن آمده بود و در لس آنجلس هم کلی حزب اللهی کشف کردم. به نظرم اینها دیگر آن قسمت سفر درونی است. آنجایی که باید خودت را پیدا کنی. تو کجای این ماجرایی. این در حقیقت سفرنامه بعدی من است از باکو که نه سال قبل رفتم و تقریبا نوشته شده و راستش به دو دلیل منتشرش نمیکنم. یک جورهایی میترسم متهم به ستایش زبان و فرهنگ آذربایجان شوم که اصولا اینطوری نیستم. و دوم اینکه قصد دارم بخشهای مهمی از موسیقی و ترانهها و هنر آذربایجان را بیاورم.
حالا به کارهای بعدی هم میرسیم، بقیه این پانزده کتاب را بگو….
شرمنده. بقیه کارها هر کدام دلیلی دارد که منتشر شده. یکیاش به نام «شلوارهای پاره احساس» مجموعه شعرهای طنز من است. یا در حقیقت مجموعه طنزهایی است که در قالب شعر منتشر کردم. بعد از انتشار کتاب از آن پشیمان شدم. تعدادی کار خوب دارد و یک مقدمه طولانی خیلی خوب، ولی کارهای خودم از نظر شعری بیارزش است. اگر بیشتر فکر کرده بودم منتشرش نمیکردم. یک کتاب دیگرم به نام «طنزنویسی و نویسندگی احساس برانگیز» به شکلی کار آموزشی است در حوزه نویسندگی احساس برانگیز، اعم از نوشتههای احساساتی سانتیمانتال و نوشتههای طنز خنده دار. این کتاب را بعدا مفصلتر بازنویسی خواهم کرد تا به یک کار آموزشی برای فارسی نویسی تبدیل شود. به نظرم کتاب به درد کسانی که میخواهند به کار طنزنویسی بپردازند یا حتی بنویسند میخورد. کتاب «نطق پیش از دستور» هم در حقیقت متنهای منتشر شده و منتشر نشده شخصیتی به نام ستاره شهیر شرق است که به صورت متن منتشر شده. شاید اینها را زمانی بنشینم و کتاب گویا کنم.
من منتظر بودم درباره کتاب «حلزون» حرف بزنی. کاش میشد این سیاست را ول کنی و حلزونیات بنویسی…..
آی گفتی! البته قبلا با همه حرفات موافق بودم، ولی الآن با نصف حرفات موافقم. من سه سال قبل کاری را شروع کردم به نام حلزونیات، ستونی شد در سایت خودم که هر روز راجع به یک چیز مینوشتم. چیزهایی که الزاما ربطی به هم نداشت. گاهی راجع به موضوع مهاجرت یا فرهنگ پذیری یا حاشیه نشینی فرهنگی میپرداختم، گاهی درباره یک قطعه موسیقی راک یا پاپ یا نوعی موسیقی مینوشتم، گاهی راجع به عشق و حسهای آدمها مینوشتم، گاهی راجع به سینما و نمایش و هنرهای تجسمی و معماری مینوشتم و راستش را بخواهی من یک معده وحشتناک دارم برای هضم هزار جور غذای بیربط. از سیراب و شیردان بگیر تا چیز کیک و تیرامیسو. مرض جستجوگری در حوزه آفرینش زیبایی هم مزید بر علت است و حاصلش اینکه خیلی دوست دارم بنشینم و فقط در مورد معرفی آثار فرهنگی و هنری به عنوان یک مصرف کننده شریف بنویسم. من بعضی از حلزونیاتم را از همه کارهایم بیشتر دوست دارم. کتاب حلزون مجموعه صد حلزون از ۱۵۷ متنی است که تحت عنوان حلزونیات مینوشتم.
چرا حلزونیات؟ چرا حلزون؟ این حیوان بیچاره چه گناهی کرده؟ چرا ادامه ندادی؟
چرا حلزون، چون اصولا این حیوان موجود بسیار محترمی است. همین که مشکل مسکن و سرزمین خودش را حل کرده پیشرفت بزرگی است. یعنی من لذت میبرم وقتی میبینم حلزون خانهاش را دنبال خودش میبرد بقول فرهاد به هر کجا که خواست. «ای کاش آدمی میتوانست وطنش را ببرد به هر کجا که خواست.» شاید یک مقداری هم من حلزونیت وجودم بالاست. جالب است که بدانی خانهای که امروز در بروکسل دارم در آن زندگی میکنم و هفت سال است ساکن آن هستم، خانهای است که طولانیترین اقامت زندگیام را در یک جا داشتم. من از زمان تولد تا سن ۴۵ سالگی که از ایران بیرون آمدم در ۴۰ خانه زندگی کردم، و البته در ده شهر. یعنی بطور متوسط من در هر سال یک خانه و هر چهار سال یک شهر عوض کردم، تا زمانی که در ایران بودم. شاید یک جور اجدادم حلزون بودند. ولی کلا حلزون بودن را دوست دارم. حلزونیات در حقیقت نوشتههای خصوصی است. مثل عکسهایی که دوست داری توی اتاق کارت بزنی نه عکسی که روی جلد کتاب یا مجله میگذاری. واقعیتش این است که این کار برای من خیلی هزینه داشت. یعنی باید بطور منظم مطلبی مینوشتم که بابتش دستمزد نمیگرفتم و جالب این بود که هیچ کسی هم حاضر نبود چنین مطالبی را با وجود اینکه خود سردبیرها دوست داشتند منتشر کنند. طرف میگفت مردم انتظار دارند تو طنز بنویسی. مسخره است. من میدانم مردم همه چنین انتظاری ندارند. جالب است که خود این سردبیرها نمیتوانند تیراژ به دست بیاورند، ولی زرت و زرت درباره نظر مخاطب حرف میزنند. آخرش هم حق با اوست چون پول دست اوست. الآن تقریبا همان کار را با کمی تفاوت یعنی دادن لحن طنز در راپورتهایم در ندای سبز آزادی میکنم. خواننده زیاد دارد. ولی دلم نمیخواهد طنز بنویسم. میدانی! بعضی وقتها با قلبت بنویسی.
خیلی ممنون که این همه توضیح دادید، ولی من فقط یک سووالم را پرسیدم.
چشم، ازاین به بعد فقط به سووال جواب کوتاه و روشن میدهم. ببخشید.
در بخشی از این کتابها از طنز فاصله گرفتید و به مباحث اجتماعی پرداختید. در این موارد استقبال مخاطب چطور بود؟ چقدر خودتان را در این عرصه موفق میبینید؟
من در حوزه طنزنویسی در پانزده سال گذشته همیشه جزو پنج طنزنویس برتر کشور بودم. در ویکیپدیا فهرست ساتیریستهای مهم جهان (اعم از طنزنویس و مجری تلویزیون و نویسنده تلویزیونی و اجرا کنندگان استندآپ کمدی) نوشته شده، کلا اسم ۵۲ طنزنویس معاصر آمده است. از اینها ۴۲ نفر انگلیسی زبان هستند، از آمریکا و انگلیس و کانادا و استرالیا، شش نفر از ایتالیا و آلمان و فرانسه و روسیه هستند، از ایران نام مرحوم صابری و من آمده و جز من که فکر میکنم زنده هستم، فقط نام یک طنزنویس از میانمار، یک طنزنویس اسرائیلی و یک طنزنویس لبنانی هست. میتوانم ادعا کنم که من از نظر کار طنز جزو طنزنویسهای برتر و پرکار ایرانی هستم. البته سووال شما این نبود، ولی مجبورم از خودم تعریف کنم تا به پاسخ برسم. پس من طنزنویس هستم و در این شکی نیست. اما وقتی داستان مینویسم، من فقط یکی از صد داستان نویس ایرانی هستم و یکی از متوسطها. در مورد مصاحبه مطبوعاتی من ادعا دارم. چند کتاب بسیار پرفروش من مصاحبههای من با شخصیتهای سیاسی است. کتاب در خشت خام (گفتگو با احسان نراقی) حدود ده بار با تیراژ ۵۰۰۰ نسخه در ایران چاپ شده. من قبل از اینکه طنز بنویسم منتقد سینمایی و دبیر سرویس سینمایی مجله یا سردبیر مجله سینمایی بودم و قبل از اینکه طنز بنویسم سالها مقالات اجتماعی و گاهی سیاسی مینوشتم. از نظر خودم نوشتههای من در حوزه هنر خوانندگان زیادی دارد. این خوانندگان در دایره مشترک با خوانندگان طنز من نیستند. اما من مقاله سیاسی هم مینویسم، گاهی تحلیل میکنم و گاهی مقالههایم تا حد مانیفست صادر کردن میرود. در هر دو حالت استقبال خواننده کاملا به توافق نظرش با من بستگی دارد. به همین دلیل حتی فلان حزب سیاسی تندرو یا شخصیت سیاسی تندرو وقتی مطلب طنز مرا میخواند، میخندد و میگوید برای چی سیاسی مینویسی خودت رو خراب میکنی؟ درست برعکس وقتی کسی مطلب سیاسی جدی من را باب میل خودش میبیند، میگوید: میشه طنز ننویسی، این مقالات سیاسی تو رو دوست دارم. واقعیت این است که من وقتی طنز مینویسم یا داستان مینویسم یا در حوزه هنر مینویسم، احساس میکنم دارم تولید میکنم. دارم خلق میکنم. ولی وقتی درباره سیاست مینویسم فکر میکنم دارم وقت تلف میکنم. قبلا خیلی بیشتر احساس بدی برای سیاسی نوشتن داشتم. ولی مدتی است که فکر میکنم این اجتناب از سیاست بازتاب آن بیمسوولیتی ایرانی ماست و اینکه دوست داریم در روزهایی که هوا خوب نیست توی خانه بمانیم. به نظرم این فریبنده است که فلان نویسنده درجه سه مطالب سیاسی که اصلا هم نویسنده خوبی نیست، خودش موضع سیاسی داشته باشد و به تو بگوید که روزنامه نگار باید مستقل باشد. توی چشم آدم نگاه میکنند و دروغ به این بزرگی میگویند.
کتابهای تو فروش آنلاین داشت، چه تجربهای از فروش آنها داری؟ خوب است؟
نه، حداقل کتابهای من پرفروش نبوده. دلایل مختلفی دارد. اول از همه برمی گردد به اینکه من موفق نشدم جوری بنویسم یا کارم را معرفی کنم که پرفروش شود. در حالی که من جزو تولید کنندگان موفق اینترنتی هستم، ولی هنوز بازار را پیدا نکردم. این بازار را بلد نیستم. مثلا میتوانم برنامه در یوتیوب بگذارم که ۱۵۰ هزار بازدید کننده داشته باشد، ولی نمیتوانم این کارها را از طریق بازار اینترنتی عرضه کنم. نکته دیگر عادت نداشتن مردم ما به خرید اینترنتی کتاب است. این مشکل جدی است. مردم ما ترجیح میدهند که کتاب را مستقیما بخرند. چیز عجیبی هم نیست. هنوز اول راه هستیم. چارهای هم جز رفتن این راه نداریم. من باید همین اول راه بیافتم و بروم تا راه باز شود. قبلا در مقالهای نوشتهام که مهمترین مشکل کتاب برای کشور بزرگی مثل ایران توزیع کتاب است و ما حتی در درخشانترین دوره تولید کالاهای فرهنگی در عصر اصلاحات با وجود کمکهای بسیار دولت اصلاحات نتوانستیم مشکل توزیع را حل کنیم. به نظرم در ایران آینده بازار اینترنتی میتواند مشکل کتاب را در ایران حل کند.
حضور گسترده شما در شبکههای اجتماعی و ارتباط با مخاطب چقدر در معرفی این کتابها نقش دارد؟
خیلی موثر است. نه فقط در مورد کارهای خودم بلکه در مورد بازار داخل ایران هم موثر است. مثلا وقتی من در مقالهام کتاب یا سی دی را معرفی میکنم،خیلیها سراغ کتاب و سی دی میروند. برای من کلی موسیقی و کتاب میرسد که معرفیشان کنم. من هم کارهای خودم را معرفی میکنم و هم کارهای بقیه را. البته به موانع مهم ما هم فکر کنید. ما اگر عرب بودیم یک میلیارد مخاطب داشتیم، یا اگر اسپانیولی بودیم یا اگر انگلیسی بودیم که دیگر هیچ، ولی ما به فارسی مینویسیم، یک دولت احمق داریم که مانع نویسنده است و یک کشور بزرگ داریم که از ۲۰۰ شهرش فقط در ده شهر کتابفروشی خوب وجود دارد و پنج میلیون مهاجر پراکنده داریم که وقتی صدای فارسی میشنوند از همدیگر فرار میکنند.
استقبال و تیراژ کتابها به چه شکل بوده و کدام یک موفقتر بوده؟
راستش را بخواهی نمیدانم. تقریبا بیش از شش ماه است که آمار فروش را ندارم. فقط از طریق کسانی که کتابها را میخوانند میفهمم که یک کتاب بیشتر مورد توجه است آن یکی کمتر. به دلیلی که روشن است کتابهای لیموترش، نیمکت عشاق، کوچه بن بست و خانه امن که داستان است بیش از همه فروش داشته و کشکول علیرغم اینکه قیمت دو جلدیاش صد دلار است، خریدارانش خوباند و به دلیلی که کاملا برایم مبهم است کتاب از کربلا تا شام جزو کتابهای پرفروشی است که به بازار فرستادم.
فیلترینگ و عدم حضور مستقیم مخاطبان داخلی چه تاثیری در بازار کتابهای شما دارد؟ آیا باعث محدودیت دسترسی نشده؟ بازخورد این کتابها در داخل چگونه بوده است؟
ببینید، بازار اصلی ما اول شهر تهران و بعد کشور ایران است. اگر کتاب من مثلا ۵۰ هزار خواننده بالقوه داشته باشد، ۴۵ هزار نفرشان در تهران زندگی میکنند و نهایتا ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفر در خارج از ایران. محروم شدن از بازار ایران بزرگترین مصیبت ماست،اما این ربطی به فیلترینگ ندارد. یعنی دوستداران کتابهای من مشکلشان این نیست که از کتاب من خبر ندارند. اتفاقا بطور دقیق میدانند کتابها چیست و قیمتش چند است و چطوری باید خریده شود ولی دسترسی ندارند. بازار ایران بسته است. فرض کنید خودم هم شخصا کتاب را بگذارم توی پاکت و بفرستم به داخل کشور. تجربه ارسال پستی هم ناموفق بوده. تا وقتی وارد بازار جهانی نشویم،عملا این کارها نتیجه نمیدهد. وقتی هم وارد بازار جهانی شدیم اینقدر آدم حسابی در ایران داریم که میتوانند سیستم جدید چاپ دیجیتال را سریع وارد بازار ایران کنند. من زمانی که این کار را دو سال قبل جدی گرفتم و نیمی از وقتی را که به فروش آن برای گذران زندگی برای این کار صرف کردم، به این امید بود و هست که برای آینده راهی که انتخاب کردیم بهترین راه است. شاید هم تنها راه. ما اولیها هستیم.
برنامههای استندآپ کمدیتان برای فروش کتاب چطور است؟
عالی است. مثل چاپ اسکناس است، کتاب را به تعدادی که لازم داری و معمولا قابل حدس است میبری، همه را میخرند، امضا میکنی و نامشان را هم میپرسی و خیلی راحت پول کتاب را میدهند. مردم ما عادت دارند کتاب را بردارند، ورق بزنند بعد بخرند، من از ژانویه ۲۰۱۳ برای یک تور استندآپ کمدی به آمریکا میروم و تقریبا در همه جای آمریکا و احتمالا کانادا برنامه خواهم داشت. کتابهای قبلی و جدیدم را هم میبرم.
آیا این تعداد زیاد کتابها و پر کاری، به نظر خود شما و منتقدین آثار شما به محتوای اثر و به میزان تاثیر گذاری آن اسیب نزده است؟
نظر منتقدین را که حتما از خودشان باید بپرسید، ولی نظر خودم را میتوانم بگویم. اول از همه اینکه من وقتی سال ۱۳۷۸ تصمیم گرفتم ۱۲ کتاب در یک سال منتشر کنم، آقای شمس الواعظین گفت این کار را نکن، یکی یکی و هر سال یک تا دو کتاب منتشر کن. من هم چون خیلی دوستش داشتم گفتم چشم، ولی هر دوازده کتاب را فرستادم بازار. شمس الواعظین هم یک کتاب یادداشتهای سردبیر را به بازار فرستاد. از قضا در سال ۱۳۷۹ فکر میکنم ۱۴۵ هزار نسخه از کتابهای من بفروش رفت. من در یک دوره پنج ساله از ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲ تعداد ۴۵ کتاب را در ایران منتشر کردم که فکر میکنم این عاقلانهترین کار من بود. اصولا من به رابطه زمان و تولید معتقد نیستم،بخصوص در مورد نویسندگان خلاق ایرانی. نویسندگان ایرانی دائم در حال وراجی و چرند گفتن درباره آثارشان هستند. بابا بنشین بنویس. یک سال قد قد میکنند آخرش یک تخم کفتر میگذارند بعد هم تلفن پشت تلفن به این و آنکه از کار من تعریف کن. مشکل ما تنبلی است، تقریبا در همه چیز. سه روز قبل زندگی رینر وارنر فسبیندر که همیشه مصداق بارز نبوغ و خلاقیت برای من است مرور میکردم. این آدم در سن ۲۰ سالگی اولین فیلم تلویزیونیاش را ساخت. در سن ۳۷ سالگی هم خودکشی کرد. او در طول هفده سال زندگیاش ۴۰ فیلم بلند سینمایی ساخت که حداقل سه فیلم او جزو صد فیلم برتر جهان است، ۲۶ سریال تلویزیونی ساخت و ۱۵ نمایش روی صحنه برد. او نویسنده، آهنگساز، فیلمبردار، کارگردان، بازیگر، نمایشنامه نویس و تقریبا همه کاره سینمایی بود. همین دو روز قبل داشتم زندگینامه میرچا الیاده رومانیایی را میخواندم. این آدم که به پنج زبان مینوشت جز اینکه فارسی و سانسکریت را هم میخواند، آنقدر اثر تولید کرده که وحشت میکنید وقتی زندگینامهاش را میخوانید. اینکه من یک داستان کوتاه مینویسم و پهناش میکنم روی بند رخت و شش ماه با بادبزن هی بادش میزنم، این دیگر از انبساط اسافل هموطنان عزیزمان است. تولید کیفیت به زمان ربطی ندارد. البته دقت مهم است. البته خوب نوشتن مهم است. ولی مشکل ما اینها نیست. ما سیستم خوب ویرایش و ترجمه نداریم. نویسنده که نباید کار خودش را ویرایش کند. یک کتاب من به ایتالیایی ترجمه شد، پنج نفر بعد از دو ترجمه ویرایشاش کردند. شما باید دنبال ویراستار بدوید، اصلا مترجم در مملکت امام زمان خدایی میکند. جمع کنم حرفم را. اگر کار من کیفیت ندارد، یا فلان کار من کیفیت ندارد ربطی به زمان ندارد. به مشکلات و ضعفهای خودم مربوط است وگرنه نویسنده باید بتواند روزی پنج هزار کلمه بنویسد. اصلا نویسنده جز نوشتن چکار دارد؟
چه کتابهای منتشر نشدهای در این سه سال ماند؟
فقط فهرست کارهای ماندهام را که تا سه سال دیگر باید بنویسم و نصفه مانده میگویم: کاوشی در طنز ایران (ده جلد است و دو جلد آن قبلا کار شده و تا سال آینده تمامش میکنم)، میراث طنز پارسی (چهار جلد آن منتشر شده و یازده جلد آن یعنی نوادر راغب، رستم التواریخ، کدو مطبخ قلندری، بهلول، کلیله و دمنه، تذکره یخچالیه، عجایب المخلوقات و غرائب الموجودات، موش و گربه و موش، کلثوم ننه، تادیب النسوان و معایب الرجال، چرند و پرند مانده است)، رمانهایی که دارم کار میکنم اینهاست؛ خاکستری، پیتزا، لیلای مجنون، نذر، سرگشته، زارستان بزرگ، نارنج، شبهای سفید، بکلی سری، مجموعه داستانهای کوتاهی که باید بازنویسی شود شامل مجموعههای؛ میدان انقلاب، مفت آباد، قصههای بروکسلی، تومبک شماره دوازده، مجموعه کتابهای موسیقی راک (تاریخ موسیقی راک در ایران تا یک ماه و نیم دیگر منتشر میشود، کیوسک، محسن نامجو، اوهام تا تابستان آینده منتشر میشوند.) روی تاریک ماه (مجموعه مقالات درباره ۵۰ ترانهای موسیقی راک که دوست دارم)، فرهنگنامه طنز ایرانی، روزشمار یک انقلاب (چهار جلدی است و تا سال آینده منتشر میشود)، انقلاب یا اصلاح، زنان علیه زنان (گفتگو با مهرانگیز کار)، فرهنگ واژههای خیابان، سفرنامه باکو (تا تابستان سال آینده منتشر میشود.) و «ما بیشماریم» (روزنوشتهای دو سال جنبش سبز از بهمن ۸۷ تا بهمن ۸۹). این موارد کارهایی است که در دست دارم و احتمالا اگر تمامشان کنم و خودم تمام نشده باشم کارهای تازهای به آن اضافه میشود.
چه تجربههای مشترک با دیگر هنرمندان داشتید؟
من در این سه سال یک کار به نتیجه رسیده با رضا عابدینی داشتم. یک کار تمام شده بینظیر با یکی دیگر از دوستان داشتم که چون منتشر نشده حرفش را نمیزنم. همین.
چه جوایزی در این سالها گرفتید؟
من فقط در سال ۲۰۰۵ جایزه بنیاد پرنس کلاوس را گرفتم که البته برنده اول آن از آفریقای جنوبی بود و من یکی از ده طنزپردازی بودم که از سایر کشورهای جهان برنده شده بودم. دو سال قبل هم جایزه پوچینی را از شهر ویارجو از سوی روزنامه نگاران ایتالیا گرفتم. من و یک نویسنده انگلیسی برندههای خارجی جشنواره بودیم و بقیه برندهها ایتالیایی بودند.
با توجه به نشر غیر قانونی و دانلود غیر مجاز آیا این موضوع به کارتان آسیب نمیزند؟
فکر کنم در سال ۱۳۷۱ در تهران برف سنگینی آمد، خانه من در گیشا بود. همسایه ما ماشینش توی برف گیر کرد. هر چه هل دادند که ماشین را ببرند توی خانه موفق نشدند. بالاخره پدر تصمیم گرفت ماشین را توی کوچه بگذارد و برود. ماشین را قفل کردند و رفتند. موقع رفتن پسر بزرگ خانه گفت: پدر! قفل فرمون رو هم بزنیم دزد نبردش. پدرش گفت: پسر جان! من سوئیچ دارم، ماشین مال خودمه، پنج تا هم شما بهم کمک کردین، نمیتونم ماشین رو تکون بدم، دزد چطوری میتونه این ماشین رو ببره. حالا داستان ماست. من خودم بیست تا کتاب رسمی در آمازون دارم و ۴۵ کتاب در تهران و سه کتاب فرنگی به فرانسه و ایتالیایی، من نمیتوانم از کتاب خودم که نشر قانونی دارد سود ببرم، اگر کسی کار مرا غیرقانونی نشر کرد و سود برد نوش جانش. چاپ قاچاق در ایران که تازه جایزه هم میدهم. دانلود غیرقانونی هم نمیشود کرد.ای بوکهای ما همه قفل و بست دارند. اگرهم کسی این کار را کرد، من راضیام. خدایا! نبرش جهنم.
آفات نشر الکترونیک چیست؟
همین که به خدا گفتم.