ذکر احوال شیح خامنه

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آن سلطان الهی، آن کرامت نامتناهی، آن مسکین العارفین، آن رونده راه چین، آن پوشنده عبا و چفیه، آن کوشنده اهل خفیه، آن مالک دینار و دلار، آن سالک نسبتا بیکار، آن سوخته مواضع اصولی، آن آموخته سوابق سوسولی، آن سختگیرنده هر آسان، آن آمده از بلاد خراسان، آن مصدر دستورات زوری،  آن مفتی احکام همینجوری، آن چسبیده به صندلی همچون کنه، آن مانده به سی و اندی سنه، شیخ مکرم سید علی حسینی خامنه، شیخ الشیوخ بود و در انتخابات صاحب صاندوخ بود و درآورنده هر آخ و اوخ بود.

نقل است چون ز مادر بزاد، همی گفت “ یا علی” پیرزنی قابله که آنجا بود در وهم بشد که جنی یا آلی بدانجا شده چنین گوید. پس اوراد خوانده و چون جواب باید همی دادن بگفت “علی یارت؟” پس طفل بگفت: “ هذا کلام محرمانه و بینی و بین الله اگر بگی خیلی خری.” پس آن قابله این کلام را بشنیده و بگفت “ نعم یا طفلی” و این سر مخفی بود به شصت و اندی سال تا قابله خواست بمیرد و پیش از آن در وی آلزایمر داخل شده حواس نمانده و این سر به شیخ سعیدی از شیوخ قم بگفت و اسرار هویدا همی گشت، پس مرغان هوا و ماهیان دریا و بسیجیان هوانیروز به سی روز جمع گشته و صیحه بر کشیده، بر سر و روی همی کوفتند از این معجزت.

نقل است چون به ایام صباوت همی رسید، به محفل مطربان و اهل شعر و فسق و فجور و خرابات همی رفتندی و دایم آنجا مقیم بودی. هر شعر خواندندی از بر بودی و هر فکر بکردندی در سر، و رمان همی خواندی به چه کلفتی و هر چیز در عالم فسق و فجور بوده بیاموختی و دانست “سه گاه” کدام بود و “چهارگاه” در نزد مغنیان کدام. تا روزی که به خرابات همی شد، سیدی بر او ظاهر گشت. بدو گفت “ امام زمانی؟” سید گفت” لا” گفت “جبرئیل امینی؟” سید گفت “ لا” گفت “ شعیب بن صالحی؟” سید همی گفت “ لا” گفت” سید خراسانئی؟” گفت “لا والله اگر از ایشان باشم” پس گفت “ تو کیستی؟” گفت “ انالهادی، انا اخوانی، ولدی یقول بیضه الکلب فی ایام متعدد ذهب بالالواطی، گو هوم، اسهول”( ترجمه: من هادی ام، داداشت، بابامون گفته بهت بگم پدرسگ برگرد خونه دیگه هر روز می ری الواطی، بی شعور!“) پس شیخنا بدین کرامت نعره برکشیده و پیرهن چاک فرموده به خانه برگشت و دیگر به خرابات نشد و تا ده سال نماز همی خواندی.

نقل است که شیخنا را بصیرتی بسیار بود، و از همین رو دائم فقیر بودی و هیچ نداشتی. تا شیخ سیاهپوشی بدو رسیده، گفت “ چه خوری؟” گفت “ بصیرت” گفت: “ چه نوشی؟” گفت “بصیرت” گفت” کجا روی؟” گفت: “هر جا اهل بصیرت روند” گفت: “اجاره خانه از کجا آوری؟” گفت: “در خانه شیخ اکبر مهمانم و او را بصیرت نباشد و دایم کار کند.”  شیخ سیاهپوش از این قول در شگفت همی شد و به یک لمحه دود گشته به هوا رفت.

نقل است که شیخنا را در ایام ماضی بگرفتند و به محبس برده یک روز در آن محبس در بند بود، چون رهایش بکردند تا به ده سال می گفت “ محبس بد چیزی بود” و به ده سنه دیگر به سه روز به محبس رفت و به حال مرگ بیافتاده، دائم ناله کردی، پس قراولان را از ناله او جگر همی کباب شده وی را رهانیدند. تا به دو سنه دیگر به ده روز محبوس شده، در این ده روز سه بار نزدیک بود جان بدهد. تا چندین سنه بگذشت و یک روز شیخنا به محبس رفته و گفت من قصد قتل سلطان همی بکردم، پس وی را بگرفته و بصلابه بستند و هر چه پرسیدند هیچ مدرک نیافتند و وی دائم اصرار می کرد که قصد قتل سلطان داشتمی، تا به چند ماه محبس بود و هر چه خواست بماند، نگه نداشته، او را بیرون کردند. پس شیخی از اعاظم معبرین او را دیده گفتی از چه رو به محبس شدی؟ گفت از آن رو که در خواب دیدم که انقلابی بشد و مردمان مجنون گشته مرا سلطان بکردند، پس یکی در خواب پرسید، چند بار به محبس شدی تا خلق را سلطنت کنی؟ پس مرا از تخت بزیر انداخته بیدار شدم و این چاره کار بود. معبر از این کرامت او در شگفت مانده تا دو ماه به دست و پای و زبان بمرد.

نقل است که کرامات بسیار داشت، شیخ حداد که از فیلسوفان بوده، و ترک عقل و خلق نمود، در کرامات او گوید “ دخترمان را دادیم به پسرشان، خودمان هم دادیم به خودشان، و تا آخر نفهمیدیم چطور شد.” و شیخ یزدی از قاضیان همی گفت “ مرا ایمانی به شیخ علی نبودی، تا شبی در خواب شیئی مدور بدیدم و بپرسیدم چیستی؟ گفت لاستیک، و ناگاه از خواب برخاسته به دیدار شیخ علی برفتم و دست و پای بوسیده بازگشتم و سرای پر از لاستیک همی گشته و ایمان من همچنان افزوده گشت” و نقل است که شیخ مصباح از شیوخ قم در کرامات شیخ علی اعظم بگفت “ روزی مرا قولنج عارض گشته به منچستر همی شدم بهر طبیب، طبیبان گفتند باید شکر بسیار خوری، و مرا ثروتی نبود تا شکر خریده و با چای بخورم. پس در خواب شیخ علی بر من نازل شده چون برخاستم همی مجوزی دیدم که یک کشتی شکر بر آن نبشته تا از برزیل آرند و چون زیر آن بنگریستم دیدم نوشته ” یا علی” و از دیدن نام شیخ علی گریستم به سه شبانروز و از آن بود که ارادت من دو صد چندان گشت.” و شیخ اکبر بهرمانی در کرامات وی بگفت “ شیخ استعدادی عظیم داشت. بی آنکه یک استاد ببیند، صد شاگرد بگرفته، و بی آنکه ملا شود، ریاست ملایان را بکرد.” و شیخ یوسف از مجانین شوشتر که دایم در بیابان می خفت، گفت “ شبی از بیابان به بیت او رفته، یک ماه بود که گرسنه و تشنه بوده و شکمم به پشت چسبیده بود، شعری خواندم و شیخنا مرا نگاهی بکرد. چون بیرون آمدم دیدم که پایم به راهی رود که ندانم و بقدر یک ساعت رفتم تا به سرایی بزرگ برسیدم و دیدم عیال و فرزندانم در آن نشسته و خانه من است و این سرای بخاطر همان نگاهی که شیخ مرا بکرد، بر من نازل شد.” و شیخ محمود ارادانی در کرامات شیخ علی گوید “ شیخنا را کرامات بسیار بود، چهل هزار صندوق رای را یکباره غیب نمود، و هیچ کس ندانستی چه شد.” و خدای شیخ را از این قبیل کرامات بسیار همی داد.

از او جملات عالی نقل است. گفت “ اسکت، انا یوزوزونی شترق تی پر و تی مار”( ترجمه: همه خفه شین! وزوز کنین همچی می زنم پدر و مادرتون به عزاتون بیشینه.” و بگفت: “ بچه بودم نفهم بودم نمی رفتم مکتب”( ترجمه: در جوانی فرصت تحصیل علوم دینی دست نداد.) و بگفت: “ المجتبی والمجتبی فهو کبیر و سائر الرجال صغیر”( ترجمه: اولا که مجتبی نیست و آقا مجتبی است، ثانیا ایشون خودشون مجتهد هستند. قربون دست و پای بلوری اش بشم، مووووووچ) و بگفت: “ دشمن”( ترجمه: کلا آمریکا و اسرائیل و عربستان و فرانسه و آلمان و انگلیس و تونس و امارات و بحرین…… ادامه در صفحه بعد) و بگفت: “ انا علی و اکبر ها باب و انی تینگ لایک دیس.”( ترجمه: من احمدی نژاد را به بقیه ترجیح می دهم.) و بگفت: “انا علیل و ذلیل و هوهوهوهو”( ترجمه: من تن علیلی دارم، فین فین، گریه، ده بزنید این ملت رو) و بگفت: “ پنجره دن داش گلیر، آی بری باخ بری باخ”( ترجمه: دشمنان را از در بیرون بیاندازید از پنجره می آیند و نگاه می کنند تا در میان ما نفوذ کنند.)       

نقل است که قدی طویل و پایی کوتاه داشت، و از همین خاطر دائم می ترسید که از صندلی خود سقوط نماید، پس چون شیخ اکبر او را به شیخوخیت منصوب نموده و خود صدراعظم بشد، به شش سنه نکشید تا وی را دست و پای چنان بست که قیچی و پرچم از دست او بیافتاده، دیگر هیچ افتتاح نکرد. و چون دوران شیخ محمد جمیل رسید، مردمان گرد شیخ محمد جمع آمده و محبت بسیار میان آنان حادث گشت، پس شیخنا را نفس اماره به حسد دچار نموده و دست و پای شیخ محمد که صدارت عظمی داشت بربسته وی را چنان بکرد که دائم خواستی از ریاست برود. و دیگر هر که خواست صدر اعظم گردد، از وی بترسید، تا شیخ محمود ارادانی به نوکری وی وارد شده، در بیت ظرف می شست تا او را صدراعظم نموده و چندین فتنه از آن بابت رخ داد که در کتابها نبشتند. تا در آخر کار، خود را ولی و واجب الاطاعه خواند و مردمان دانستند که شیخنا چه خواهد و این که بکرد، جن و انس و روح و پری و رمالان و شیخان و کبار و صغار بر او خروج نموده و چه و چه و چه.

نقل است که چون عزرائیل خواست جانش بگیرد، حکم حکومتی صادر نموده وی ر ا عزل نمود، اما این حیلت کارگر نیافتاده و به یک روز جانش بگرفت خدای عز و جل.