ژولین: یک زندگی

نویسنده

» اولیس

ای ال دکتروف

ترجمه‌ی مهرشید متولی

 

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

وقتی پانزده ساله بود با میکی هالر ازدواج کرد. با میکی ازدواج کرد تا از آخرین خانه‌ی سرپرستی خلاص شود. از دست به اصطلاح بابایی که گولش می‌زد، مجبورش می‌کرد بغلش کند و از این چیزها. حتی قبل از شروع قاعدگی. مامان سرپرست هم دوست داشت بدون دلیل، یا به هر دلیلی توی سرش بزند. این شد که با میکی ازدواج کرد. و میکی عاشقش بود ـ این هم یک امتیاز دیگر. قبلاً هیچ-وقت چنین چیزی ندیده بود. عشق میکی باعث شد که به خودش در آینه نگاه کند و به موهایش ور برود،‌ میکی بیست ساله بود، با اسم واقعی مروین. پسر خوبی بود هر چند خیلی بالاخانه نداشت، این را دختر از همان ملاقات اول فهمید. میکی یکی از پاشنه‌هایش را زمین نمی‌گذاشت و چشمش هم ضعیف بود ولی از آن مردها نبود که دست روی زن بلند می‌کنند. و دختر می‌توانست به او بگوید چه دلش می‌خواهد، مثل سینما یا ساندویچ پنیر کبابی و کیک شکلاتی و همین‌ها برای میکی هدف زندگی می‌شد. میکی عاشقش بود، واقعاً‌ بود، حتی با وجودی که چیز چندانی از عشق نمی‌دانست.

در هر حال دیگر از آن خانه بیرون آمده بود، با انگشتر ازدواج به ساوت سامترهای رفت. بعضی از پسرها حرف‌های مستهجن زدند ولی دخترها، با احترام تازه‌ای به او نگاه کردند.

دایی فیلِ میکی به عنوان ساقدوش با آن‌ها پیش قاضی دادگاه بخش آمده بود. بعد از مراسم دایی فیل نیشش باز شد و گفت به خانواده‌ی ما خوش آمدی ژولین نازنین و او را بغل کرد که یک خرده طول کشید. دایی فیل برای میکی مثل پدر بود و او را استخدام کرده بود که در کار تحویل نفت به خانه‌ها، پشت یکی از وانت‌ها بنشیند. میکی‌هالر تقریباً‌ یتیم بود. پدر واقعی‌اش بدون قید التزام در زندان ایالتی بود، و مادرش به همان دلیل در قبرستان پشت کلیسای فرست پاپتیست. ژولین که حالا فکر می‌کرد قوم و خویش شده‌اند پس اجازه دارد سؤال کند،‌ از میکی پرسید مادرش چه کرده بود که سزاوار چنین سرنوشتی بود. ولی میکی وقتی تلاش کرد که درباره‌ی این موضوع حرف بزند، هول شد. موضوع مربوط به دوازده سالگی میکی بود. مادرش رفت که به رحمت ایزدی بپیوندد، پدرش یک مست دیوانه بود که حتی قبل از این اتفاق هم کارهای بد کرده بود. در هر حال به همین دلیل بود که حالا ژولین با میکی زیر یک سقف، با دایی فیل و خاله کِی زندگی می‌کرد.

خاله کِی واقعاً‌ آدم با هوشی بود. معاون مدیر بانک جنوبی خلق آن طرف میدان، روبه¬روی دادگاه بود. برای همین بین محل کار خودش و محل کار دایی فیل، یک خانه‌ی آمریکایی دو طبقه خوشگل داشتند که پشتش یک حیاط و یک میز باغ و دو تا ننو بین درخت‌ها بود.

ژولین اتاقی را که او و میکی اشغال کرده بودند دوست داشت،‌ هر چند به ورودی اتومبیل دید داشت و همه کار کرد تا با وجود سرهمی نفتی پرت کرده‌ی میکی، اتاق خوشگل شود. ولی وظائف مضاعف همسری و اقامت بدون پرداخت پول را هم درک کرد. قبل از اتمام کار روزانه‌ی بقیه تا از مدرسه می‌آمد، سعی می¬کرد مفید باشد. یکی دو ساعت وقت داشت که تکالیف مدرسه‌اش را انجام بدهد و بعد به آشپزخانه می‌رفت و چیزی برای شام همه بار می‌گذاشت.

ژولین همیشه مدرسه را دوست داشت، آن‌جا احساس می‌کرد توی خانه‌ی خودش است. درس مورد علاقه‌اش هنر بود. از کلاس سوم دبستان نقاشی می‌کرد، آن زمان کلاس¬-شان نقاشی دیواری نبرد گیتس برگ را نقاشی می‌کرد و ژولین از همه بیشتر کشیده بود. حالا در این دوره از زندگی‌اش به عنوان زنی ازدواج کرده که دیگر برای خودش زندگی نمی‌کند،‌ نمی‌توانست خیلی به کارهای هنری بپردازد. حتی برای خودش هم نمی‌توانست نقاشی کند. ولی هنوز متوجه دور و بر می‌شد. از آن آدم‌هایی بود که چیزهایی را که باید نقاشی شود می‌بینند. میکی سینه‌ای سفید و بی¬مو داشت، استخوان‌ ترقوه‌اش،‌ مثل این که ورزای باربر کسی باشد، از این شانه تا آن شانه بیرون زده بود و گردنی دراز و ستون فقراتی که ژولین عادت داشت بشمرد. مطمئناً عاشق ژولین بود ـ گاهی داد می‌زد که خیلی دوستش دارد ـ ولی همه‌اش همین. تولد شانزده سالگی‌اش، میکی یک رب‌دوشامبر توری برایش خرید که خودش از فروشگاه بزرگ برمَن انتخاب کرده بود. رب‌دوشابر سه سایز بزرگ‌تر از ژولین بود. البته ژولین می‌توانست عوضش کند،‌ ولی یک فکر اعصاب‌ خردکن به مغزش رسید که در زندگی ِزن میکی هر اتفاقی ممکن است بیفتد و او هم اندازه‌ی آن رب‌دوشامبر گنده می‌شود. وقتی ژولین تکالیفش را انجام می‌داد، میکی دوست داشت نگاهش کند، ‌که ژولین این-طور فهمید که میلی هالر جاه‌طلبی ندارد. هیچ¬وقت کاسبی راه نمی‌اندازد و مثل دایی فیل آخر هفته گلف‌بازی نخواهد کرد. او آدم روزمرگی بود. هیچ¬وقت از خانه خریدن یا حرکت به سمتی که با وضعیت فعلی‌شان فرق کند،‌ حتی حرف هم نمی‌زد. ژولین با وجودی که دوست داشت سینه‌ی‌ بی‌رنگ و روی او را ببیند و انگشتش را روی قلنبگی‌های ستون فقراتش بکشد، به این چیزها هم می‌توانست فکر کند.

دایی فیل بلند بالا با آرواره‌های قوی و موهای سیاه براق بود که یک جور تابدار شانه می‌کرد، صدایش کلفت بود و با اعتماد به نفس مرتب شوخی می‌کرد، و چشم‌های تیره‌ی پر معنی داشت - وای یک مرد بود،‌ تردیدی وجود نداشت. اوایل که دایی فیل او را ورانداز می‌کرد، یا وقتی یک خط از ترانه‌ای عاشقانه‌ را برایش می‌خواند،‌ ژولین عصبی می‌شد. دایی فیل می‌خواند تو به نظرم خیلی خوشگلی! و بعد می‌خندید که ژولین بفهمد که این چیزها همان لوس‌بازی‌های طبق عادتش است. بازی در هوای آزاد زمین گلف محلی،‌‌ آفتاب سوخته‌اش کرده بود، حتی شکم برآمده‌اش زیر بلوز تریکو به نظر به قاعده می‌آمد. موضوع اصلی دایی فیل این بود که از زندگی لذت می‌برد، محبوب بود، زندگی اجتماعی داشتند هر چند آدم می‌فهمید که بیشتر معاشران‌شان دوستان دایی فیل بودند.

خاله کِی متضاد متضاد فیل نبود، ولی خود را وقف کارش کرده بود. از آن افراد شایسته که هرگز بدون کفش، راحت نمی‌نشینند تکیه بدهند، هر چند تا جایی که به ژولین مربوط می‌شد،‌ مهربان و دقیق بود، به وضوح ترجیح می‌داد، حالا که میکی کسی را دارد که بهش برسد، خانه‌ مال خودش باشد. ژولین می‌دانست لازم نبود به او بگویند. هر چه هم جان می‌کند،‌ باز هم خاله کِی دوستش نداشت. خاله کِی یانکی بود و پیشنهاد کار او را به جنوب کشانده بود. او و دایی فیل پانزده سال بود که ازدواج کرده بودند. او را فیلیپ صدا می‌کرد که ژولین فکر می‌کرد این طوری فخر می‌فروشد. همیشه کت و دامن و جوراب شلواری و بلوز‌های رنگی جلو دکمه کیپ تا گردن می‌پوشید. خوشگلی نداشت ولی آدم می‌فهمید فیل به چه چیز او علاقه دارد،‌ شاید چشم‌های آبی مثل یخ و موهای بلوند طبیعی‌اش، از آن هیکل‌هایی داشت که گن لازم دارند و هیچ-وقت هم بدون گن نبود.

ولی حالا دایی فیل یک عادت پیدا کرده بود که صبح‌ها آن‌ها را از خواب بیدار کند، بدون در زدن به اتاقشان می‌آمد و با صدای کلفتش می‌گفت: «میکی هالر، وقت کار است!» ولی تمام مدت به ژولین نگاه می‌کرد که روتختی را تا چانه‌اش بالا می‌کشید.

ژولین فهمید که آن مرد دارد کاری می‌کند که نباید ربطی به بیدار کردن معمولی داشته باشد و عصبانی شد ولی نمی‌دانست چه¬کار باید بکند. ظاهراً چشم میکی به این قضیه که دایی‌اش، برادر مادر مرحومش، به ژولین نظر دارد، کور بود. در عین حال، ژولین از این که مورد توجه این مرد دنیا دیده است،‌ هیجان زده شد. او می‌دانست که فیل که یک مرد خوش‌قیافه با دندان‌های سفید همیشه خندان است،‌ از تأثیرش روی زن‌ها کاملاً اطلاع دارد، بنابراین به این نتیجه رسید که خودش را به آن راه بزند و او را فقط به چشم دایی و کارفرمای شوهرش ببیند. ولی زندگی با او در یک خانه روز به روز سخت‌تر شد. دید دارد به فیل فکر می‌کند. در ذهنش یک داستان ساخت: که چه¬طور تدریجاً، در طول زمان، معلوم می‌شود که او و دایی فیل برای هم ساخته شده‌اند. چه¬قدر بین‌شان درک متقابل به وجود می‌آید و همین¬طور سال‌ها می‌گذرد تا، احتمالاً خاله کی می‌میرد یا فیل را ترک می‌کند، دیگر بقیه‌اش خیلی برای ژولین روشن نبود.

ولی دایی‌فیل از آن آدم‌های توی رویا نبود. یک روز بعد از ظهر که ژولین داشت کف آشپزخانه را برای¬شان تمیز می کرد و با شلوار کوتاه زانو زده بود، فیل زودتر به خانه آمد، چون خودش آقای خودش بود و هر وقت می‌خواست می‌توانست بیاید و برود. ژولین داشت زمزمه می‌کرد می‌خواهم دستت را بگیرم و صدای آمدنش را نشنید.

فیل دم در ایستاد و نگاه کرد،‌ چیزی نگذشت که ژولین فهمید تنها نیست و بعد فیل او را در همان حالت زانو زده از کمرش بلند کرد و به اتاق خواب برد، برس زمین شوی هنوز توی دست ژولین بود.

آن شب ژولین توی تخت خودش هنوز بوی لوسیون بعد از اصلاح فیل، و زیر ناخن‌هایش پرز ملافه‌ را حس می‌کرد حتی برای ناشی‌گری‌های میکی هم خسته و کوفته بود.

و این شروعش بود. ژولین در تمام عمر کوتاهش هرگز این¬طور در انتظار کسی بی‌طاقت نشده بود. سعی کرد به اوضاع مسلط شود ولی درس‌هایش افت کرد، هر چند ژولین با هوش‌ترین شاگرد کلاس نبود، همیشه دختری وظیفه‌شناس بود. برای فیل هم به همین صورت ـ این قضیه به قدری برایش حاد و پایدار بود که دیگر نمی‌خندید. بیشتر مثل این بود که هر دو در جذب مغناطیسی یکسان بودند. هیچ-وقت برای¬شان کافی نبود. برنامه‌ی هر روزی بود، همیشه، یعنی زمانی که خاله کِی در بانک خلق جنوبی عددها را جمع می‌زد و میکی، میکی بیچاره داشت مسیرهای نفت رسانی را همان¬طور که دایی فیل گفته بود، در دورترین نقطه‌ی شهر و دورتر از آن طی می‌کرد.

خب دیگر، شوق و اشتیاق بین آدم‌ها به جایی نمی‌رسد غیر از خاتمه پیدا کردن توسط همسران قانونی‌شان، و بعد از یکی دو ماه از این ماجرا همه خبردار شدند و بحران به در اتاق خواب کوبید و اسم ژولین را صدا کرد. و ناگهان میکی مثل میمون پرید رو پشت فیل و به سرش مشت زد و تمام مدت هم فریاد می‌کشید. میکی همین¬طور می‌کوبید و می‌کوبیدش، و فیل با شلوار کش‌بلند دور اتاق دو منظوره‌ی نشیمن و ناهارخوری پیلی می‌رفت تا این که دم تلویزیون بزرگ‌شان برای پسر بیچاره پشت پا گرفت و او را به صفحه‌ی تلویزیون کوبید. ژولین،‌ بعدها که در این دنیا هیچ¬کاری نمی‌توانست بکند غیر از گذران اوقات، همه چیز را به یاد آورد صدای ترکیدن شیشه تلویزیون را به خاطر آورد، یادش آمد که تعجب کرده بود که چقدر پاهای فیل لاغر است، و نور خورشید که از پشت آفتاب¬گیر دیده می‌شد، چقدر درخشان است چون بازمانده‌ی نور روز، دور از چشم عشاق وارد شده بود و یعنی کسانی که سر کار بودند، قبل از انتظار این دو، برگشته بودند. ولی در آن لحظه فرصت این فکرها نبود. خاله کِی از موهایش گرفته بود و داشت او را توی راهرو روی موکت زبر می‌کشید تا آشپزخانه روی کف پوش پلاستیکی تا برسد به در آشپزخانه؛ و از آن‌جا از پله‌های پشتی مثل یک گربه‌ی‌ کثافت مردم با لگد پرتش کرد بیرون و او مثل همان گربه ناله کرد.

ژولین دم جدول ساختمان منتظر شد. با زیر پیراهنی توی بوته‌ها دست به سینه کز کرده بود. منتظر فیل بود که بیاید بیرون و او را از آن‌جا ببرد، ولی نیامد. میکی بود که در را باز کرد. ایستاد و به او نگاه کرد، بیرون ساکت بود،‌ اما می‌شنید که از خانه صدای فریاد و شکستن چیزها می‌آید. موهای میکی سیخ شده بود و عینکش شکسته و به چشمش بود. ژولین به او التماس کرد. گریه کرد؛‌ می‌خواست میکی او را ببخشد و بگوید که عیبی ندارد. ولی میکی، میکی او، با پیرهن خونی‌اش سوار وانت شد و رفت. ژولین این پیشامد را به عنوان پایان فصل اول زندگی‌اش به خاطر آورد. چون آن‌جایی که میکی رفت، وسط پل رودخانه¬ی کاتابا، آن‌جا توقف کرد و در حالی که موتور وانت هنوز روشن بود توی رودخانه‌ی صخره‌ای پرید و خود را کشت.

سرگردانی‌اش توی خیابان‌ها را باید بیشتر از یک همسایه دیده باشد،‌ بعد گشت پلیس او را سوار کرد، اول از همه به اورژانس برد که فهمیدند علائم حیاتی‌اش عیبی ندارد، اما به او نشان دادند که یک دسته موی قرمزش از کجا کنده شده است. بعد او را به یک متل بین ایالتی بردند تا سیستم قضایی تصمیم بگیرد با او چه¬کار کند. هم خانه خراب‌کن بود هم بیوه¬زن هم یک نوجوان بدون قوم و خویش زنده. آن سرپرست‌هایی که قبل از ازدواج با میکی از او نگه¬داری می‌کردند، مسئولیت قبول نکردند. زمان گذشت. به برنامه‌های آبکی تلویزیون نگاه کرد. گریه کرد. یک سرپرستار روز و شب چشم از او برنمی‌داشت. بعد یک روان‌پزشک که برای دستگاه کار می‌کرد برای مصاحبه آمد. یک روز بعد او را با ماشین به دادگاه بردند که در جلسه‌ی شهادت روان‌پزشک شرکت کند، ژولین داستانش را در کمال صداقت به او گفته بود و حالا این دودوزه‌بازی‌های مداوم عصبانی‌اش می‌کرد. چون بنا به توصیه‌ی روان‌پزشک، تا وقتی که یک بزرگ‌سال عاقل شود و بتواند از خودش مواظبت کند، او را به محل نوجوانان چل بر می‌گرداندند.

خب دیگر، قرص‌ها را به او دادند و قال قضیه را کندند، بیشتر روز و شب، با آن قرص‌ها، خواب و بیدار بود، البته زود متوجه شد که حتی اگر عقلش را از دست داده باشد، ‌آن‌جا از مداوا خبری نیست و با دیدن آن¬هایی که آن‌جا بودند فوری فهمید که خودش اصلاً‌ عقلش را از دست نداده است. بعد از حدود دو ماه اقامت در آن جهنم، یک روز صبح ردای خاکستری همیشگی‌ اعدادمی‌ها را در آوردند و یک لباس تیره‌ی قابل توجه و یک سایز بزرگ‌تر، تنش کردند و موهایش را با یک سنجاق سر بستند و با یک ون یک بار دیگر به دادگاه بردند، اما این بار باید درباره‌ی رابطه‌اش با دایی فیل که با قیافه‌ی درب و داغون پشت میز وکلای مدافع نشسته بود، شهادت می‌داد،. ژولین نمی‌فهمید فیل چه تغییری کرده تا این که فهمید موهایش برق نمی‌زند و فی‌الواقع خاکستری است. بعد فهمید تمام این مدت که آن همه تحت تأثیرش قرار گرفته بود، موهایش را رنگ می‌کرده است. آن هچلی که تویش افتاده بود، فیل را قوزی کرده بود و او، این مرد سرد و گرم چشیده به ژولین اصلاً نگاه نکرد. اندکی از آن احساس کهنه، در ژولین زنده شد و عصبانی‌اش کرد ولی کاری نمی‌توانست بکند. منتظر شد تا برای اعتراف صدایش کنند ولی خبری نشد. موضوع این بود که خاله کِی با لگد دکَش کرده بود، توی دفترش می‌خوابید، کار و بارش کساد شده بود و دیگر هیچ¬کدام از رفقایش با او گلف بازی نمی‌کردند.

ژولین را صدا کردند تا به قاضی نشان بدهند که او در شانزده سالگی برای چنان کارهایی صغیر است که در این صورت فیل طبق قانون متجاوز به عنف محسوب می‌شد. یکی دو دقیقه بحث‌های قانونی خوشگلی در گرفت که او که در آن زمان یک زن متأهل و در واقع یک خانم بالغ بوده است چه طور می‌شود که اطلاعی از زندگی جسمانی نداشته باشد،‌ ولی از قرار معلوم این حرف‌ها مفت نیرزید. ژولین بخشیده شد و او را به دیوانه خانه برگرداندند، ردای خاکستری اعدامی‌ها را تنش کردند و دم‌پایی‌ها را بهش دادند، یعنی که آن چیزها، مال دنیای واقعی بود. ژولین شنید که برای فیل هیجده ماه زندان ایالتی بریده‌اند. نمی‌توانست با فیل همدردی کند چون خودش هم به نوعی در زندان بود.

ژولین به میکی فکر نمی‌کرد،‌ ولی صورتش را بارها و بارها نقاشی کرد. سنگ قبری در قبرستان نقاشی کرد و بعد صورت میکی را روی سنگ قبر کشید. به نظرش کار هنرمندانه‌ای آمد. هر چه بیشتر قیافه میکی را نقاشی کرد،‌ آخرین شامگاه عمر او و جزئیات نگاهش را بهتر به یاد آورد. ولی نقاشی با مداد خالی سخت بود، آن‌جا مداد رنگی نمی‌دادند فقط باید با مداد سیاه نقاشی می‌کرد.

بعد یک اتفاق خوب افتاد. یکی از دخترهای بخش آینه‌ی بالای دستشویی حمام را خرد کرد و با خرده‌ شیشه‌های آن مچش را برید. خب البته این خبر خوبی نبود ولی آینه‌ی تمام حمام‌ها را بردند و دیگر کسی نمی‌توانست خودش را ببیند مگر این که مثلاً روی تخت بایستد و نور خورشید در جهت درستی روی پنجره‌ی پشت ِ توری بتابد. خلاصه ژولین کار پرتره را شروع کرد. صورت یک دختر را که کشید بقیه صف بستند تا چهره‌شان را نقاشی کند. اگر آینه نداشتند ژولین را که داشتند. بعضی از شباهت‌ها خیلی خوب از کار در نیامد ولی چون در بسیاری از موارد خیلی بهتر از اصل بود، کسی اهمیت نداد. خانم اَمِس سرپرستار، به فکرش رسید که این هم درمان خوبی است و یک بسته آب رنگ با سه قلم مو و یک بسته‌ی ‌بزرگ کاغذ طراحی کلفت به ژولین دادند، بعد هم که تب پرتره فروکش کرد، ژولین چیزهای دیگر کشید، از بخش، از اتاق بازی، از حیاطی که قدم می‌زدند، گل‌های توی باغچه، غروب آفتاب پشت توری سیاه، از همه چیز.

ولی از آن‌جایی که به اندازه‌ی‌ بقیه‌ی مردم شعورش می‌رسید، روز به روز بیشتر کارد به استخوانش رسید و می‌خواست از آن‌جا برود. بعد از حدود یک سال، با یکی از کشیک‌های شب، یک زن چانه‌تیز و از لحاظ رنگ و آب پریده، ولی موقر و بفهمی نفهمی مهربان به اسم سیندی بهترین معامله‌ای را که می‌توانست کرد. ژولین فکر کرد سیندی با آن چروک‌های چغر روی صورتش نباید کمتر از پنجاه داشته باشد. سیندی از همان اول چشمش دنبال ژولین بود. به او سیگار می‌داد که بیرون، پشت سطل‌های آشغال بکشد، آرایش مو و صورت هم بلد بود. می‌گفت گلی ـ ژولین موهای قرمز شرابی داشت بنابراین اسم مستعارش

این شد ـ گلی نمی‌خواهد کک و مک‌هایت را قایم کنی،‌ برای دختری مثل تو ملیح است، به صورتت درخشش می‌دهد. اگر موهایت را بکشی عقب و گوجه‌فرنگی کنی، از فرق سر تاس می‌شوی، برای همین یک کمی از موهایت را کوتاه می‌کنم که خودش فر بخورد و برود بالا و به صورت نازت شکل بدهد،‌ حالا بیا و تماشا کن که عین فیلم‌ها خوشگل شده‌ای.

سیندی از کک و مک‌های روی سینه‌ی ژولین هم خوشش می‌آمد، یک زن عاشق آدم باشد خیلی هم بد نیست. این بهترین راه حل ژولین نبود، ولی فکر کرد، وقتی راه میفتی، مهم نیست که کی باشد یا چی گیرش بیاید، همیشه همان وحشت را دارد،‌ با این همه در چنان لحظاتی کوریم. در هر حال معامله بود، و برای این که از آن دیوانه‌خانه خلاص شود قبول کرد که با سیندی در خانه‌ی او زندگی کند،‌ تا او یواشکی مثل یک بچه‌ی ثمره‌ی عشق بغلش کند،‌ ژولین هم تا وقتی که توانست از آن‌جا هم فرار کند، معامله‌اش سر جایش بود. با چند تا کلیک قفل در، و چند دقیقه قایم شدن در کمد ملزومات، بعد چرخش چند تا کلید دیگر و غژغژ چرخش دروازه، ژولین در صندوق عقب کرولای قراضه‌ی سیندی به سمت آزادی روانه شد. یک شب گذشت، سیندی برگشته بود سر کار، بیرون رفتن از در ورودی در روشنایی روز، حتی از فرار قبلی آسان‌تر بود.

ژولین راه افتاد. می‌خواست از آن شهر و از آن ناحیه تا آن‌جا که می‌تواند دور شود. از کسب و کار آب¬رنگش حدود صد دلار جمع کرده بود. چند تا اتو استاپ زد و یکی دو تا اتوبوس محلی سوار شد. یک چمدان کوچک و یک عالم ژست داشت تا او را امن و امان به مرز ایالتی برساند. در لگزینگتن در مغازه‌ی بنجل‌فروشی کار کرد و در ممفیس در لباس¬شویی صنعتی. همیشه یک انجمن زنان جوان مسیحی پیدا می‌شد که بی دردسر در آن‌جا اقامت کند. گرچه مجبور شده بود در طول کشور یکی دو بار تن فروشی کند، حسنش این بود که برای محافظت از خود سخت جانش کرده بود. آن موقع هفده سالش بود ولی لباس‌های تازه‌ای داشت که ده‌سال بزرگ¬تر نشانش می‌داد، بنابراین کسی نمی‌فهمید که درون کمر بند روباسنی‌اش با آن کفش‌های بندی لژدار، یک دختربچه‌ی وحشت¬زده است.

کشیده شد به فونیکس آریزونا، یک شهر مسطح صحرایی ولی با مردمی چابک که زیر تهویه‌ی مطبوع زندگی می‌کردند.

ژولین قدردان جامعه‌ی انسانی غرب بود که خیلی گَنده دماغ نبودند، کسی اهمیت نمی‌داد چه¬کاره بودی یا پدر و مادرت کی‌ها بودند، بیشتر آدم‌هایی که می‌دیدی، اهل یک جای دیگر بودند. چیزی نگذشت که در دی‌ری‌کوئین کار گرفت و یک دوست صمیمی به اسم کندرا پیدا کرد،‌ دختری شمالی اهل اکرونِ اوهایو که هم‌اتاقی‌اش هم شد.

دی‌ری کوئین در حومه‌ی شهر بود و منظره‌ای به انبارها و صحرا و به جاده‌های صاف و کوهستانی قهوه‌ای واقع در دور دست داشت. برای گرفتن این کار باید به سن واقعی‌اش برمی‌گشت. کارش با اسکیت بود که خوشبختانه مهارتش را فراموش نکرده بود. سینی سفارش مشتری در دست با اسکیت می‌روی بیرون و سینی را به پنجره‌ی اتومبیل گیر می‌دهی. حقوقش حداقل دستمزد بود ولی بعضی مردها انعام خوبی می‌دادند، بگذریم که زن‌ها اصلاً انعام نمی‌دادند. در هر حال قرار نبود این کار هم خیلی طول بکشد چون این پسره‌ی بامزه هر روز سروکله‌اش پیدا می‌شد. موهای بلند، ریش بزی ژولیده و یک حلقه تو گوشش داشت ـ شبیه ستاره‌های راک بود. شلوار جین و زیرپوش و پوتین می‌پوشید،‌ برای همین خال‌کوبی‌هایش را می‌دیدی که از سرتاسر دست و باوز می‌رفت به سمت شانه و بعد می‌رسید به سینه. در کادیلاک کروکی بادمجانی ۱۹۶۵ اش حتی گیتار هم داشت. البته که ژولین التماس و درخواست‌های پسره را ندیده گرفت ولی او باز هم آمد و اگر دختر دیگری سفارشش را می‌گرفت، می‌پرسید ژولین کجاست، اسم دخترها روی سینه‌شان بود، آدم می‌دید. یک روز پسره رفت آن‌جا و وقتی ژولین با سفارشش برگشت، دید پسره با وجودی که یک دندان جلویش افتاده، با یک لبخند گل و گشاد روی پشتی صندلی جلو نشسته است. دلنگ و دلنگ گیتارش را در آورد و گفت، ژولین به این گوش کن، و شروع به خواندن آهنگی کرد که خودش ساخته بود، و همین‌طور که می‌خواند لبخندی از سر تحسین می‌زد، انگار کس دیگری دارد می‌خواند.

ژولین، ژولین

وای که چه خسیسه

تو دی‌ری‌کوئین

با من دیده نمی‌شه

ژولین، ژولین

هم اسمه هم معنیه

می‌کَنی عشقو از من

چقده خوشبخت می‌شیم

وقتی باشی با من

ژولین، ژولین

ای ملکه‌ی من