چنین گفت فردین

نویسنده

» مانلی

شعرهای فردین نظری

 

 

شعر ایرانی  را در مانلی بخوانید

فردین نظری، شاعر آنارشیستی که همیشه با بساط کتاب‌های دست‌سازش در حوالی خیابان کریم‌خان زند رؤیت می‌شد، بالاخره به صورت رسمی تن به انتشار دفتر شعرش داد. او برای سالیان متمادی، تا آن‌جا که بر موهای انبوه و ریش بلندش برف نشست، از این‌که آثارش را به وزارت ارشاد بسپارد خودداری کرد. کتاب‌های دست‌ساز او که آمیزه‌ای از خط و شعر و ترسیم بودند، همیشه در بساط کوچک‌ کتاب‌فروشی‌اش به فروش می‌رسید و میان خوانندگان شعرش دست به دست می‌شد. او به جز چند کتاب انگشت‌شمار چون؛ «در می‌زنند»، «من و فروغ» و «من و هدایت» که در دهه‌ی هفتاد و با همکاری نشر نگیما منتشر شد، دیگر هیچ‌گاه راضی به هم‌سو شدن با جریان «رسمی» و «نظارتی» ادبیات نشد. حالا به تازگی دفتر شعری از او با عنوان «چنین گفت فردین» در انتشارات چشمه به چاپ رسیده است. این اتفاق گرچه فردین را از تصویر همیشگی‌اش اندکی دور می‌کند، اما دست کم باعث می‌شود که خوانندگان بیش‌تری شعر او را بخوانند.

شاید اگر نشر چشمه حداقل در طراحی جلد و یونیفرم کتاب‌هایش، هویت و استقلال هر شاعر را به رسمیت می‌شناخت و باعث نمی‌شد که خواننده احساس کند با یک «موج» و یک «جریان توده‌وار» رو به روست و نه با مؤلفانی که هرکدام صدایی متفاوت دارند، این اتفاق خوشایندتر هم می‌بود.

چند شعر از او را با هم می‌خوانیم:

۱

نه دریا را دیده‌ام

نه کویر را

نه از پُلی به شهری رسیده‌ام

نه از تپه‌ای به رودخانه‌ای

من از درونم آمده‌ام

و شعرهای من

از رگ‌هایم آمده‌اند، نه از «ونیز»

از روده‌هام ، نه از «آتن»

از درد زانوها و سنگینی مُخچه‌ام.

کار من تشریح خودم بوده

و کالبد شکافی‌ام،

من این شعرها را از خودم بالا کشیده‌ام

بالا آورده‌ام

زاییده‌ام

بیرون ریخته‌ام

بزرگ کرده‌ام

به این جا رسانده‌ام.

 ۲

برای میلاد جنت.

نهنگ به گل نشسته ،

قورباغه نیست،

نهنگ ی ست که به گل می نشیند.

۳

کافی ست تو را ببینم

تا “ میکلانژ” اندامت شوم

و از سنگ

ونوس “ ی بیرون بیاورم ،

با چنگ و دندان.

۴

همیشه سکوت می کنی

خجالت می کشی

و حرف هایی را که آورده بودی را با خودت پس می بری ،همیشه همیشههمیشه

این بار، اما حرف بزن

یک باربرای همیشه که به فردا هیچ اعتباری نیست ، ازامروز بگو.

 ۵

شادمانی را دریاب

چرا که اندک است ،بسیاراندک.

 ۶

یک بارهم ساعت چهارصبح

توی کُما عاشق شدم ،

عاشق پرستاری که

برای عوض کردن پانسمانم آمده بود.

۷

سربازهایم را زدی

اسب هایم را

فیل هایم را

تمام کن این بازی را ،

من که همیشه مات تو بوده ام !

۸

برای بیژن جلالی.

شاعرهم مثل باغبان است

فقط به جای توت فرنگی های وحشی کلمه ها را می چیند ،

کلمه های زیبا

سالم

رسیده.

۹

کاش مادرم

دختربچه ای سه ساله بود

درتابستان ۱۳۲۱

تا

به آغوشش می کشیدم و

می بوسیدم اش ،

پدرانه.

۱۰

من بودم و یک جزیره متروک ،

و زنی که لال بود.

۱۱

دراین نمایش زنی وجود ندارد

مرد روی “ سن ” می آید

ازتنهایی اش می گوید

و صحنه را ترک می کند.