ساعت ده و سی دقیقه صبح:
“دو ساعت است که در اتوبوس نشسته ایم… نه ما را سمت هواپیما می برند و نه می گذارند فرودگاه را ترک کنیم. گویا هواپیما خراب است. صدقه کنار بگذار، دلم شور می زند!” این آخرین جملاتی است که از طریق تلفن، بین پدر و دختری رد و بدل می شود. دختر بیست ساله با شنیدن آخرین جملات پدر جیغ کوتاهی می کشد. پدر خبرنگاری است که دارد به یک ماموریت نظامی می رود.
ساعت دوازده و سه دقیقه ظهر:
“هواپیما خراب است. خلبان حاضر نیست پرواز کند. قرار است خلبان را عوض کنند. ما می خواهیم برگردیم ولیاجازه نمی دهند!” این ها را خبرنگار دیگری به همسرش می گوید. زن با شنیدن این حرف ها، پشت تلفن بی تابی می کند و التماس می کند که: “تو را بخدا برگرد!” مرد می گوید:“ نمی شود، نمی گذارند. گفتم که…!” و با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع می کند چون خودش هم دیگر طاقت ادامه این مکالمه را ندارد.
ساعت سیزده و سی و چهار دقیقه:
“داریم برمیگردیم… هواپیما دور زد… انگار قسمت نیست برویم… به مادر چیزی نگو دلواپس می شود…” این ها تنها جملاتی است که - با وجود صدای کر کننده آنطرف گوشی - خبرنگار دیگری از داخل هواپیما به برادرش می گوید.
پانزده آذرماه سال هشتاد و چهار است. آنها همگی دارند برای پوشش خبری مانور عاشقان ولایت می روند چابهار. گروه چهل و شش نفره گزارشگران، عوامل فنی تصویربردار از تلویزیون و خبرنگاران مطبوعات، بهمراه جمعی از پرسنل ارتش. گروهی بالغ بر یکصد نفر. قرار بود ساعت ۸ صبح پرواز کنند. بعضی ها از پنج صبح از خانه زده اند بیرون که به پرواز برسند. خلبان که می آید، می بینید هواپیما نقص فنی دارد. چک و چانه زدن هایش برای تعویض هواپیما نتیجه نمی دهد. بعضی قطعات را از روی هواپیمای دیگری برمی دارند و روی همین یکی سوار می کنند. ظهر شده است و گروه پرواز که از صبح زود آمده، ممکن است جای خودش را به شیفت بعدی پرواز بدهد. قانون اینطوری است که نمی شود یک گروه پرواز را چندین ساعت روی زمین معطل نگه داشت، بعد به آن اجازه پرواز داد. توان بدنی خلبان و خدمه، قبل از پرواز بایستی در یک حد قابل قبول باشد. این ها البته قوانین عادی هواپیمائی است، برای شرایط معمولی و مردم عادی. این گروه اما دارند برای پوشش یک مانور نظامی می روند. از همان لحظه ای که اسمشان رفت توی لیست پرواز، شده اند آدم نظامی. بی آنکه خودشان بخواهند.
بالاخره همان خلبان، با همان هواپیما ساعت سیزده و بیست و چهار دقیقه می پرد. هواپیما از نوع هرکولس سی-۱۳۰ ارتش است. پرنده ای جان سخت که می گویند خیلی به ندرت سقوط می کند، گرچه گفته ها همیشه با واقعیت جور در نمی آید. آنطور که هواپیمای حامل خبرنگاران، دقایقی بعد از پرواز - در ساعت سیزده و چهل و هفت دقیقه - وسط یک منطقه مسکونی بنام شهرک توحید تهران، سقوط می کند و همه مسافران و خدمه پرواز در آتش می سوزند. سی و چهار نفر هم روی زمین و بین خانه های شهرکی که هواپیما روی آن افتاده، از بین می روند.
حالا غروب روز بعد است. آنطرف مانور عاشقان ولایت دارد برگزار می شود و بزن و بکوب است، اینطرف بوی گوشت سوخته در سالن پزشکی قانونی کهریزک، نمی گذارد کسی قدم از قدم بردارد. سی نفر تا بحال شناسائی شده اند. آنهائی که از صبح آمده اند برای شناسائی عزیزانشان، جز تکه های گوشت جزغاله - بر اثر سوختگی در آتش - چیزی دستشان را نگرفته. چطور می شود بین این اجساد قطعه قطعه شده و سوخته، به نشانه ای مثل خال، ماه گرفتگی، رد بخیه جراحی یا چیزی شبیه به این رسید؟ اینها همه اش مال جنازه سالم است. برادر حمیدرضا هم دائم مجبور است ماسک را از روی دهانش بردارد و به تلفن همراهش جواب بدهد و بگوید هنوز حمیدرضا را پیدا نکرده. مادرش دارد از دلواپسی می میرد.
ماجرای ملاقات “آقازاده” را برای حمیدرضا تعریف کردم تا سر حرف را باز کنم. نمی خواستم سوال کنم، می خواستم اگر خواست خودش حرف بزند. بچه توداری بود، زیاد حرف نمی زد. گفتم با آقازاده توی یک هتل بودیم، توی سفر سه روزه دبی. اوایل مهرماه ۱۳۷۸. اینکه اولش او را نمی شناختم، فقط می دیدم که چهره خودش و خانواده اش با بقیه آدمهائی که همراه تور آمده بودند برای تفریح، خیلی تفاوت داشت. از جنس دیگری بود. ماها که در طول روز می رفتیم گشت و گذار، آنها می ماندند هتل. شب ها که همه توی هتل بودند، یک بنز با راننده دشداشه پوش می آمد دنبال آنها و سوارشان می کرد و می برد. آخر شب که همه خواب بودند، همان بنز برشان می گرداند هتل. من آخر شب ها توی لابی می نشستم تا سیگاری بکشم و نوشیدنی خودم را با قوطی پپسی سر بکشم. در ترکیب آدمهای آن تور، تفاوت این خانواده خیلی به چشم می آمد. ظاهر مرد با ریش آنکادر شده، تسبیح شاه مقصود، انگشتر شرف شمس، پیراهن تترون یقه آخوندی و کت و شلواری که مناسب یک تور تفریحی نبود، خیلی توی ذوق می زد. همینطور چادر مشکی خانمهای همراهش و تفاوت آن با لباس بقیه خانمها.
اینها را برای حمیدرضا تعریف کردم و گفتم که دست آخر طاقت نیاوردم و نتوانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم. روز آخری، همان موقع که چمدان ها را گذاشته بودیم جلوی در هتل تا مینی بوس بیاید و ما را برگرداند فرودگاه، آمد ایستاد کنار دست من. با همان کت و شلوار و تسبیح. سلام کردم و بی مقدمه گفتم: “قیافه شما خیلی مشکوک میزند!” و خندیدم که زیاد جدی نگیرد. گفت: “قیافه شما هم آشناست… از بچه های علوی هستید؟” گفتم نه. بعد دستش را جلو آورد و دست دادیم و او خودش را معرفی کرد: “من مهدی…” هستم. رنگم پرید. مانده بودم دستپاچگی ام را چطور جمع و جور کنم. خودش انگار فهمید. ادامه داد: “من پزشک هستم… کار نشر هم می کنم… انتشارات دارم…“ و دست کرد جیب بغل کتش و بیزنس کارتی درآورد و گرفت سمت من. کارت او را نگاه کردم: “… چاپ و نشر کتب پزشکی”.
ترسیده بودم. هرچند هراس ما از باور آدمها، هرگز به اندازه وحشتی که از انبوه ناباوری خودشان دارند نیست. حالا دیگر کاملاً مطمئن بودم که رنگ صورتم از سرخی به کبودی زده. هر وقت توی موقعیت نامطلوبی قرار می گیرم، اولین واکنش طبیعی بدنم کبود شدن رنگ صورت است. خودم را سرزنش کردم که چرا سر صحبت را با او باز کرده ام. کنجکاوی ام بی مورد بود. دلیلی نداشت بدانم کیست و آنجا چکار می کند. هنوز نگاهم به کارت ویزیت او بود، گفتم: “ناشر کتاب هویت؟” گفت بله. نمی دانم این را دیگر چرا پرسیدم. شاید بدلیل کنجکاوی اینکه هویت چطور می تواند سر از یک انتشارات تخصصی پزشکی در بیاورد. با عقل جور در نمی آمد. این هم از آن چیزهائی بود که به من اصلاً ارتباط نداشت. انگار نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. گفتگویمان داشت به سمت و سوی خاصی می رفت. پرسید: “ شما نگفتید کارتان چیست؟” در حالی که بیزنس کارت او را توی جیبم می گذاشتم گفتم: “من همکار مجری برنامه چراغ هستم!” و او لبخندی زد و گفت: “آها…”
خوشبختانه مینی بوس رسید و گفتگویمان نیمه کاره ماند.
اینها را به حمیدرضا گفتم که حرف را طوری برسانم به اجرای او در برنامه “چراغ”. و آن قسمت معروفی که شب ۲۱ دی ماه ۷۷ پخش شد و در آن فروهرها و مختاری و پوینده و بقیه، مرتد و ناصبی و مهدورالدم معرفی شده بودند. شنیده بودم که برنامه تلویزیونی “چراغ” با کتاب “هویت” یک طوری ارتباط دارد. شاید هم ادامه آن بود یا بقولی شکل تلویزیونی یک متن نوشتاری. به حمیدرضا گفتم: “ توی بازی بدی افتادی!” و او خنده تلخی کرد. بعد جمله کوتاهی گفت و صحبت را تمام کرد. گفت: “بهره برداری اش را آقایان کردند، فحش و کتکش را ما خوردیم!” نفهمیدم فحش و کتک چی یا از چه کسی. خواستم بپرسم، اما دیدم خودش اکراه دارد که بگوید. بعضی وقت ها حرف های زیادی برای گفتن داری ولی مجالش نیست. می خواهی حرف بزنی ولی فکر می کنی گفتنش چیزی را عوض نمی کند. خیلی وقت ها هم حرف زدن اوضاع را خراب تر می کند. هرچند پشیمانی من از گفتن بعضی حرف ها، هرگز به اندازه شرمساری برای خیل ناگفته ها نیست.
همه گفتگوی آنروز من و حمیدرضا خلاصه شد به شرح خاطره ای از دیدن آقازاده در دبی و جمله معترضه حمیدرضا با این مضمون که: چوبش را ما خوردیم، بهره اش را آقایان بردند. بعدها هرچه کردم موقعیتی پیش نیامد تا از چند و چون آن برنامه بپرسم. این را می دانستم که حمیدرضا مجری اصلی نبود. در واقع مجری جایگزین بود. مجری اصلی (که کار با او شروع شده بود) چند شب قبل کنار گذاشته شده بود، یا نمی دانم، شاید خودش کنار رفته بود. بهرحال، خوشحالی حمیدرضا از اجرای یک برنامه پربیننده در آن ساعت پیک شب، خیلی دوام نداشت.” فحش و کتکش را ما خوردیم” بیشتر نشان از شرمساری داشت تا درد ناشی از مشت و لگد. کبودی مشتی که پای چشم می خورد کم کم محو می شود اما درمان شرمی که روح را آزار می دهد، به این سادگی ها نیست. مخصوصاً اگر نتوانی به کسی بازگو کنی. می خواهی آن را طوری جبران کنی ولی راهی پیدا نمی کنی. می ماند فحش دادن به خودت، توی دل خودت.
غروب همان روزی که فردایش، برادر حمیدرضا داشت توی پزشکی قانونی کهریزک، دنبال تکه های سوخته بدن او می گشت، سری زدم به همکاران حمیدرضا برای عرض تسلیت. ماتم سرائی بود. تنها حمیدرضا که نبود، سی و نه نفر از بچه های تلویزیون بودند.
بین آنها که بیشتر بی تابی می کردند، یکی بود که می شناختم. با دیدن من جلو آمد و مثل بچه ای که آشنایش را دیده و بغضش ترکیده هق هق کرد که: “من باید می رفتم… نوبت من بود… قرار بود من بروم که نتوانستم… حمیدرضا جای من رفت!”
دیدم باز هم یکی دیگر جایش را با حمیدرضا عوض کرده. عجب شانسی داشت این پسر!
دست آخر جسم سوخته حمیدرضا زیر یک متر و نیم خاک سرد قطعه ۵۰ بهشت زهرا آرام گرفت. طفلکی هم فحش را خورده بود، هم کتک را و دست آخر هم که اینطوری. یادم هست هربار که می رفتم سر خاک حمیدرضا، یاد حرف او می افتادم و با خودم می گفتم: “سان دیدن و پُز دادنش بهره آقایان شد، گوشت و استخوان سوخته اش ماند برای خانواده این بچه ها!”
آن صد و سی - چهل نفر، تا وقتی ایران بودم اسمشان وارد لیست بنیاد شهید نشده بود. توی مطبوعات می گفتند “شهدای رسانه” ولی توی دفتر و دستک دولتی، با تصادفی های حوادث جاده ای هیچ فرقی نداشتند. انگار نه انگار عاشق کشی رسم و رسومی دارد. این را می گویند عشق یک سره!
باز جای شکرش باقی ست بعد از سوختن در آتش رزمایش ولایت، برایشان حرف در نیاوردند. بعضی ها را که پروانه وار بال و پر سوزاندند، بعد گفتند مرتد و ناصبی بودند و ریختن خونشان واجب.
غربت این قصه تمام که آن آقازاده ناشر کتاب هویت را هم همین حالا امنیتی ها گرفته اند و برده اند، معلوم نیست توی کدام سلول تنگ و تاریکی به صلابه کشیده اند. بختش بلند باشد، یکوقت کارش به نظافت نکشد!