دیدار

مسیح علی نژاد
مسیح علی نژاد

» نگاهی به نمایشگاه پرواز با قفس در تورنتو

رویای خرید از کتابفروشی های خیابان انقلاب

امروز میهمان یک آمریکایی ایران شناس بودم که ایران را مثل کف دستش می شناخت. برایم از حافظ و خیام و شاملو خواند و وجب به وجب شهرهای ایران را مثل یک قصه شیرین برایم تصویر سازی کرد. از شیراز و اصفهان و یزد و مازندران و دریای شقه شقه شده خزر گفت و مزه قرمه سبزی و فالوده شیرازی را درست مثل مزه شیرین یک قرار ملاقات برایم زنده کرد. 

دوست آمریکایی من حتی ضرب المثل های ایران را بیشتر و بهتر از خودم می دانست و لطیفه های بکر فارسی  را بیشتر و بهتر از من  از بر بود. شاکی بود از نسل دوم ایرانی های مقیم آمریکا که زبان دلنشین فارسی را فراموش کرده اند و با آداب ناب ایرانی بیگانه اند. دلش بیستر از دل من  برای قضاوت افکارعمومی غرب در مورد ایران می سوزد و می گوید دلش نمی خواست که در ایران «ندا» و دیگران کشته شوند تا تازه آمریکاییها و باقی جهان به واسطه مرگ آنها از خواب قضاوت های مسموم خود بیدار شوند و بدانند که ایران چهره دیگری هم دارد و فقط قصه بمب و ترور در اذهان نیاید آنگاه که نام این کشور بزرگ را می شنوند.

 

 

 

این روزها که در آمریکا چون مسافری گیج و گم می گردم، ایرانیان به ایران نرفته بسیار دیده ام. یکی دختر نازنینی که برای دولت آمریکا کار می کند و با دیدن یک خبرنگار ایرانی که برای اولین بار در میان خبرنگارانی که همگی از خاورمیانه اند و اخبار واشتگتن را پوشش می دهند، می گوید : شما از خود خود ایران می آیی و برای رسانه های ایرانی قرار است  اینجا کار کنی؟ پس یعنی می شود؟ مانده ام چه جواب دهم؟ چون خودم هم نمی دانم که جای من کجاست؟ میان اینجا و آنجا مانده ام. معلق بین زمین و آسمان.  با آنکه باور دارم گرفتن مصاحبه با رییس جمهور آمریکا چندان بزرگ و پر اهمیت  نیست در مقایسه با گرفتن حقی که مردم در ایران برایش عزیز و رفیق از دست داده اند اما کماکان برای همین کار کوچک به اندازه بضاعتم چانه زنی می کنم.

 دوست آمریکایی ام می گوید که او هم آرزو دارد دیوار میان این دو کشور بشکند و مردم بی هراس و آزادانه با هم دوستی کنند. آرزوی بزرگش این است که روزی در خیابان های انقلاب روبروی دانشگاه تهران راه برود و خروار خروار کتاب بخرد. طوری حرف می زند که انگار سالها ایران بوده و حالا از آنجا رانده شده است اما او ایران را فقط خوانده است. ایران را به تعبیر خودش زندگی کرده است بی آنکه دیده باشد. آمریکایی ها بر عکس انگلیسی ها چندان نقش بازی کردن بلد نیستند و کمتر لبخندهای مصنوعی تحویل آدم می دهند. برای همین است که لبخند و حسرت اش برای دیدن و راه رفتن میان مردم ایران را باور می کنم و دلم می گیرد از مردان کوچکی که کلید خانه بزرگم را از ما دزدیده اند و انگار بلعیده اند و ما هرچه می گردیم در تمام این سالها این کلید لعنتی را پیدا نمی کنیم تا به سبک خویش دوستداران واقعی ایران را میزبانی کنیم. 

دوست نازنین دیگری دارم که همسرش یک ایران شناس بی نظیر است. تنها یک شب در خانه اش در نیویورک مهمان بوده ام. اما وقتی از تبریز و تاریخ و روند جاری مبارزات ایران با زبان شیرین فارسی حرف می زند دلم می گیرد از مغزهای کوچک مردان سرزمینم که می پندارند هرجا هر آمریکایی، جمع آوری اطلاعات و تحقیق و مطالعه  در مورد ایران را آغاز می کند بی شک به دنبال براندازی است. به دنبال انقلاب مخملی است. 

 دوست ایرانی ام با عاشقانه های یک آمریکایی سالهاست که زیر یک سقف زندگی کرده است و این عشق را به خانه بزرگش ایران هم به راحتی می توانست بیاورد. همان سالها که طرح گفتگوی تمدن ها کلید خورد به گمانم زندگی زیبا و عاشقانه این دو زوج ایرانی و آمریکایی مصداق ساده و روشن همان طرح بود زیر یک سقف مشترک اما بردن همین سقف و چهاردیواری در ایران  انگار به یک رویای دست نیافتنی برایمان بدل شده است.

 این دو آمریکایی نازنین که یکی را در واشنگتن و دیگری را در نیویورک ملاقات کرده ام،  بیشتر از کسانی چون کردان و احمدی نژاد و باقی مردان کوتوله سیاست برای ایران ارزش قایل اند و چهره ای که آنها از ایران به جامعه خود معرفی می کنند، برابری نمی کند با چهره سیاهی که حاکمان حقیر ما در این چند سال نشان داده اند.

این آمریکایی های برانداز دوست داشتنی که من دیده ام اینجا، همان هایی هستند که سالها در مدرسه و مکتب جمهوری اسلامی به همت مسولان و مدیران مان،  پرچم شان را آتش زده ام و مشت ها گره کرده ام تا مرگ بر شیطان و استکبار بگویم بی آنکه اساسا استکبار جهانی در خزانه لغت کودکانه من مفهوم روشنی داشته باشد.

من هنوز هم با دیدن چهره بوش دلم آشوب می شود از خونی که در کشورهای همسایه به راه افتاده اما باورم نمی شود که ما خودمان خونریز تر از بوش در خانه خودمان داشته ایم و آنگاه تشویق می شدیم که مرگ بر بیگانه بگوییم. اینجا به جز «شیطان» و «دشمن»، دوست بسیار است که اگر کسی نگاه چپ به پرچم ما بیاندازد، همین شیطان های دوست داشتنی تر از فرشته های خیالی خانه خودمان بیشتر از ما سینه سپر می کنند تا از ایران واقعی دفاع کنند. فقط مانده اند که چرا شیطان های خانگی از یک طرف حساب ملت آمریکا را از دولت آمریکا جدا می کنند و از سوی دیگر وقتی همین ملت  به عنوان توریست و ورزشکار و معلم زبان و محقق وارد ایران می شوند، کمی بعد باید جلوی دوربین های رسانه ملی ما بنشینند و اعتراف به دشمنی نداشته خود با ایران کنند و همچون هاله و کیان و کلوتید و دیگر غربی های غریبه برای دولت ایران اقرار کنند که ملت ایران را دشمن بوده اند. 

دوست آمریکایی ام همه این اتهامات را می شناسد اما خوش بین است و می گوید درست می شود به دست خود ایرانیان. 

شاید کمی خودخواهانه باشد اما قند توی دلم آب شد وقتی دیدم همین  دوست آمریکایی که برای اولین بار نامش را شنیده و صورت مهربانش را دیده ام، مرد جا افتاده ای است که کتاب «تاج خار» مرا خوانده بود و با کتاب دیگرم؛ «من آزاد هستم»، سر قرار آمده تا بگوید: تاریخ  ایران را خوب خوانده است اما دوست داشت فضای فعلی ایران را با کلماتی که مزه تازه ای از ایران دارد بخواند. بی هیچ تواضعی باید بگویم احساس غرور کردم و در همزمان بغضی سنگین راه نفسم را گرفت وقتی که او رفت و من حتی به سبک سنت دیرینه مان هم نتوانستم  حداقل به زبان خروار خروار تعارف بریزم و بگویم: « تشریف بیاورید ایران، قدمتان روی چشم».

کدام چشم؟ در خانه ما این روزها چشم و چار ما و این غربی های برانداز را یکجا با هم کور می کنند خاصه اگر در ایران آشوبی باشد و این خارجی های از خدا بی خبر به سرشان بزند که احیانا همانند همین دختر برانداز فرانسوی ایمیل بزنند و عکس های آشوب ایران را به دوستانشان گزارش کنند. چشمی نمانده که تقدیم چشم انتظاران کنیم. ما کلید خانه را گم کرده ایم و تب داریم این روزها. تب دارم این روزها. هوای بیرون خانه به من نمی سازد. اینجا غریبی می کنم. نشسته ام  کنار یک رودخانه زیبا و دلم برای رودهای گل آلود ایران تنگی می کند. من چه زود دلتگ شده ام و انگار با دل تنگ نمی شود میهمان به خانه دعوت کرد یا میهمان خانه ای بود. باید راه بیافتم و دوباره پر رمق کارهایم را از سر بگیرم. ما بیشماریم و کارهای بسیاری داریم.

 

پی نوشت

می خواستم این روزها گزارش سفر بنویسم از ینگه دنیا اما در ایران آواری به راه افتاد که به مرثیه گفتن افتادم. در تمام این سالها همیشه با دل نوشته ام و به تعبیر برخی ها یک روزنامه نگار احساسی بوده ام. انکار نمی کنم. ضعف هم اگر باشد می پذیرم. ولی همین دل نوشته هایم نجاتم داده اند تا به امروز. چون آنچه از دل بر می آید را نمی توان به شیطان های کوچک و بزرگ قدرت فروخت.