آیا تاثیرات بازجویی، سلول انفرادی و شکنجه محدود به همین هایی است که در رسانه ها و مصاحبه ها و تصاویر می خوانیم و می بینیم؟ چندی پیش تحقیق مشترکی با یک دوست انجام دادم در خصوص آثار روحی و روانی شکنجه که با عنوان “شکنجه، چرایی و چگونگی” در یکی از ماهنامه های مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران به چاپ رسید. در این تحقیق سعی شده بود که از تجربیات افرادی که زندانهای جمهوری اسلامی را تجربه کرده اند و نیز از نظرات کارشناسی روانکاوان و روانشناسانی که با این گروه از آسیب دیدگان سر و کار داشته اند، بهره گرفته شود. اگرچه مقاله در برگیرنده تمامی ابعاد روحی و روانی ناشی از فشار بازجویی و شکنجه و انفرادی نبود، اما اینک با گذشت زمان و مشاهده و بررسی نزدیک زندگی روزمره این افراد، بر آنم تا در حد بضاعت برخی از تأثیرات ناگفته و ابعاد ناپیدای شکنجه، بازجویی و سلول انفرادی را بر زندگی روزمره قربانیان آن حتی پس از گذشت سالیان، مورد بررسی قرار دهم. آنچه در ادامه می خوانید نظرات کارشناسی یک متخصص، روانشناس یا جامعه شناس نیست،بلکه بیان تجربه ای است از آنچه که از فاصله ای نزدیک شاهدش بودم و لمس اش کردم.
تصاویری که از اعمال خشونت بر زندانیان و زخمها و صدمات ناشی از شکنجه های قرون وسطایی و غیر انسانی بر جسم آنها دیده ایم به قدری تلخ و تکان دهنده است که شاید تا همیشه تصویرش در کنجی از ذهنهامان نقش ببندد. از کابوس و ترس و اضطراب و افسردگی دوران پس از زندان و دیگر عواقب رو حی و جسمی این اعمال خشونتها،از دکتر “رویان جونز” روانکاو ایرانی مقیم ویرجینیا پرسیدم. نظر دکتر جونز بر اینست که برخی از این آثار و عواقب با روان درمانی و دارو در طول زمان قابل درمان است، اما برخی از این آثار مثل کابوسهای شبانه برای همیشه با فرد می ماند و تنها می توان فرد را آموزش داد که چگونه با آن سر کند و کنار بیاید.
اما آنچه که تلخ تر و تکان دهنده تر از آثار زخم بر بدن قربانی شکنجه، یا کابوسهای شبانه اوست، گم شدن مرز واقعیت و خیال در ذهن فرد شکنجه شده است. مطابق تعریف کارشناسان این مقوله اگر زندان انفرادی را در دسته شکنجه های سفید (شکنجه ای که بر روح و روان اثر می گذارد و تأثیرش بر جسم قابل مشاهده و اندازه گیری نیست) قرار دهیم، شکسته شدن مرز واقعیتها و خیالها شاید فاجعه بار ترین تأثیر این نوع شکنجه باشد.
یکی از زندانیان سیاسی که به مدت هفده ماه در سلول انفرادی به سر برده در این باره چنین می گوید: “در انفرادی در بی خبری مطلق به سر می بردم، چیزی وجود نداشت که زمان را با سرگرم شدن به آن بگذرانم، زمان انگار ایستاده بود و نمی گذشت. پس از چند روز راهی پیدا کردم برای گذراندن زمان. چشمانم را می بستم و زندگی ام را از ابتدا، از همانجایی که قادر بودم به خاطر بیاورم، مرور می کردم. سعی می کردم با تمرکز حتی جزئیات پیش پا افتاده را هم به یاد بیاورم. روز به روز، لحظه به لحظه، حتی رویدادهایی که مدتها بود به آنها فکر نکرده بودم به یادم می آمد و گاهی از به یاد آوردن آنها شگفت زده می شدم. بار اول گذشته ام را همانگونه که اتفاق افتاده بود، مرور کردم. درست مثل دیدن یک فیلم سینمایی. روش جالبی بود. سنگینی گذشت زمان را کمتر احساس می کردم. اما زندگی گذشته ام با همه جزئیات قابل یادآوری اش بارها مرور شد اما دوران انفرادی من تمام نشد. تصمیم گرفتم بار دوم اینگونه گذشته ام را مرور کنم: هر کجا و در هر مقطعی از زندگی ام که بیش از یک گزینه برای انتخاب داشتم و آن گزینه را انتخاب کردم و مسیر زندگی ام اینگونه شد، حالا در ذهنم گزینه یا راه دیگر را انتخاب می کردم و بقیه ماجرا را در خیالاتم بر اساس انتخاب آن راه دیگر تصویر سازی می کردم. در تصویرهایی از زندگی خیالی ام بر حسب انتخاب یک گزینۀ دیگر سوای آنچه که در آن مقطع انتخاب کرده بودم، می دیدم که کل سرنوشتم تغییر کرد و به گونه ای دیگر شد. کم کم این بازی و خیالپردازی به نظرم جالب آمد و شاید صدها نوع زندگی و سرنوشت، با توجه به انتخاب راهها و گزینه های گوناگون موجود در آن مقطع، برای خودم تصویر سازی کردم. روزها می خوابیدم و در سکوت و آرامش شب بیدار می ماندم و تخیل می کردم که اگر مثلا در آن زمان فلان کار را نمی کردم و به جایش فلان کار را می کردم، چه می شد؟ و یک زندگینامه متفاوت خلق می کردم، تصویری واقعی و با جزئیات. مدتی که گذشت آرام آرام ترس عجیبی به جانم افتاد، چون دیگر گاهی فراموش می کردم که کدامیک از زندگینامه هایی که در ذهنم تصویر سازی شده متعلق به من است و کدامیک از آنها خیالی است! به عبارت دیگر گاهی گذشته ام را میان آنچه که حقیقتا اتفاق افتاده بود و آنچه خودم ساخته بودم، گم می کردم، گیج می شدم و نمی دانستم سرگذشت واقعی من کدام است؟”
اما گم شدن مرز میان خیال و واقعیت تنها منحصر به دوران انفرادی نیست، این عارضه گاه تا مدتها و گاه تا آخر عمر با فردی که این تجربه را از سر گذرانده، باقی می ماند. در مشاهداتم از برخورد نزدیک با این قبیل افراد می دیدم که گاها از سوی دیگران متهم به دروغگویی می شوند، چرا که مثلا اتفاقی که چندی پیش رخ داده و کسانی هم از چند و چون رخ دادن آن آگاهند، از طرف این فرد به گونه ای دیگر تعریف می شد، گونه ای که با واقعیت آن رویداد شاید حتی تفاوتهای اساسی داشت. اما حقیقت این است که این مورد به خصوص را نمی توان به حساب دروغگویی گذارد، چرا که “دروغ، دگرگونی آگاهانه واقعیت است” اما این عارضه که من نامش را “گم شدن مرز واقعیت و خیال” می گذارم، دگرگونی ناخودآگاه واقعیت است که البته با اسکیزوفرنیا (شیزوفرنی / روان گسیختگی) تفاوت دارد.
“اسکیزوفرنیا نوعی اختلال روانی است که فرد قابلیت تمیز دادن بین افکار، ایده ها و تصورات خودش با واقعیت را ندارد. اسکیزوفرنی اختلال فکر و خُلق ناآرام است. این اختلال به صورت دشواری در حفظ تمرکز و تشکیل مفاهیم آشکار می گردد. این اختلال می تواند به برداشت ها و عقاید غلط، به مشکلات عظیم در درک واقعیت و به مشکلات مشابه در زبان و ابراز هیجان بینجامد. از جمله عوارض این بیماری این است که فرد ممکن است صداهایی را بشنود یا تصاویری ببیند که واقعیت ندارند. این صداها ممکن است صداهای آشنا، دوستانه یا انتقادی باشند. این صداها ممکن است رفتار یا افکار فرد شنونده را بررسی کنند و یا ممکن است به او بگویند چه باید بکند. ممکن است فرد فکر کند که افراد دیگر می توانند فکر او را خوانده و یا افکار او را کنترل کنند و گاهی نیز بیمار فکر می کند که دیگران در حال طراحی نقشه برای صدمه زدن به او هستند.”
اما آنچه که حاصل مشاهدات نزدیک من است از فردی که تجربه سلول انفرادی طولانی مدت را از سر گذرانده، اینست که به مجرد رخ دادن رویدادی ( اغلب رویدادهای مهم و نه روزمره ) چندین حالت از آن رویداد به موازات اتفاق واقعی در ذهن فرد ساخته می شود و از میان آن چند حالت تخیل شده، حالتی که به تمایلات و خلق و خوی شخص نزدیکتر است، پر رنگ تر و واقعی تر جلوه می کند و شخص این نسخه از تخیل خویش را آنقدر با خود مرور می کند تا جاییکه نسخه های دیگر به تدریج در ذهنش کم رنگ شده یا محو می شوند. بررسی اینکه آیا این قلب ناآگاهانه واقعیت حاصل یک اختلال مغزی است یا یک اختلال رفتاری؟ قطعا بر عهده متخصصین این حوزه است اما در ادامه به بررسی واکنشهای فرد در مواجهه با عکس العمل اطرافیان هنگام بروز این اختلال خواهم پرداخت:
خشم : هنگامیکه به شخص یادآوری می شود که واقعیت رخداده آن چیزی نیست که در خاطر او ثبت و ضبط شده و اساسا متفاوت با کدهای موجود در ذهن اوست، خشم نخستین واکنش فرد است.
ترس : این ترس به دلیل تداعی ناخودآگاه دوران بازجویی می تواند باشد، همان شرطی شدن، زمانی که پس از هر جمله “اینکه می گویی حقیقت ندارد” یک تنبیه یا تهدید آمده است.
انزوا: اما مهمترین پیامد این پروسه، انزوای فرد یا دوری گزیدن از اشخاصی است که حقیقت ماجرا را به وی گوشزد می کنند و پناه بردن او به کسانی که هر آنچه را که اوبیان می کند بعنوان واقعیت بپذیرند.