- “گوش کن! به چشمهای من نگاه کن و خوب گوش کن! میخواهم اتفاق عجیبی را برای تو تعریف کنم.”
- از همون اتفاقات همیشگی؟!
- “نه! این یکی متفاوته. مثل یه داستانه. یه داستان ترسناک که شاید شبیه آنرا در جایی خوانده باشی، اما هیچ وقت تصور نمیکردی که ممکنه خودت جزء این داستان باشی. میدونم که باور آن برای تو خیلی سخته. حتی ممکنه فکر کنی که من خرافاتیم. اما این داستان، داستان تو هم هست. اگر همه چیز همان طوری باشه که من حدس میزنم، تو باید بدانی که کدام دستان را میخام برات تعریف کنم. به من نگاه کن! نمیترسی؟ یعنی، هیچ احساس ترس نداری؟ به نظرت هیچ چیز غیرعادی به نظر نمیآد؟ آخر همین لحظه هم جزء داستان است. داستان تو همین حالا هم جریان دارد! احساس نمیکنی؟”
- داستان من؟
- “داستان تو. داستان ما. داستانی که گرهاش کوره و پایانی نداره. راست توی چشمای من نگاه کن. میخام عکسالعمل تو را ببینم. خوب. حالا بهتر گوش میکنی. آنچه باعث شد که من تصمیم بگیرم ماجرا را برای تو تعریف کنم اتفاقی است که امروز افتاده. فرض میکنم که تو چیزی این قصه نمیدونی. بعد که تعریف کردم بیدار میشی و…”
فکر نمیکنی مقدمه طولانی شد؟
- “مقدمهای در کار نیست. من از مؤخره شروع کردم. حالا برمیگردم به عقب. به اعماق. به جاهای تاریکی که منو میترسونه. میدونی، مثل این که نور یه جایی توی تاریکی قایم شده.”چیزی توی مغز تو پنهان شده و کمین کرده. همین تو را میترسونه. مرا هم میترسونه. باید بیرونش بیاری تا راحت بشی!
- “امروز ظهر بود. همون وقتی که من تنها توی اتاقم بودم و تو تنها توی اتاقپذیرایی. صدای بادی که شاخههای درختا را پشت پنجره خم و راست میکرد شنیده نمیشد. اما وقی شاخهها به شیشهی پنجره میخوردند مثل این بود که کسی آنجاست و درمیزند. نشسته بودم و به ساعت دیواری نگاه میکردم که صدای تیکتاکش توی مغزم میپیچید. کمی سرگیجه داشتم. پاندول ساعت مثل پای آدم در حرکت بود. یکباره احساس کردم که حرکت ثانیهشمار کند شده. انگار کسی در یک جایی با تیک تاک آن قدم برمیداشت. مثل این بود که صدای قدمهای شمرده و سنگین کسی را توی راهروی خالی و تاریک زندان میشنیدم. کسی داشت میآمد پیش من. پیدا نبود، اما میدیدمش. صدای ساعت ناگهان قطع شد. هر سه عقربه روی سه ایستادند. وحشت کردم. مثل این که کسی از پشت پنجره به من نگاه میکرد. خواستم تو را صدا کنم. اما در همین موقع، پس از سه ماه و سه روز دوباره صدای آن سوت عجیب و قشنگ را شنیدم. خوب بیاد داشتم که آخرین بار کی این سوت را شنیدم. هر روز به اون فکر میکردم. این آهنگ هم برایم آشناست و هم ناآشنا. هم ترسناک و هم تسلی دهنده. سالهاست که آن را میشنوم، بدون آن که حتی یک بار نوازندهاش را ببینم. صدای صوت این بار واضحتر از همیشه شنیده میشد. انگار پشت در اتاق من بود. مثل همیشه، بیرون پریدم تا شاید او را ببینم. وقتی از راهرو گذشتم و در اتاق پذیرایی را باز کردم، در جای خودم خشک شدم. تو پشت به من نشسته بودی و متوجه نشدی. من دیدم که تو…که…تو…”
- من؟
- “تو…”
پشتم لرزید. سرمایی گزنده بر سراسر پوست تنم سرید. همچون گربه سیاهی در دل شب، اندیشه های بیچهره و مرموز بگونهای نامحسوس از نهانترین کمین گاههای مغزم بسوی کلمات رازآمیز او کشیده میشدند. نگاهم درنگ آمیز و همشتاب با حرکت آهسته افکار ابرآلوده بر سینه دیوار روبرو سُرید و تا حاشیه زیر سقف بالا رفت و همانجا، در گوشه تاریکی منتظر ماندـ
-“ناراحتت میکنم میدونم. اما باید بگم. نمیتونم نگم!”
در پی مجالی برای برداشتن نقاب از چهره اندیشههای وهمآمیز خودم، نگاهم را به آهستگی روی پنجره کوچکی که درست بالای سر ما بود کشاندم. تابشی سربی رنگ و بس غریب چهرهی ترحمانگیزش را مهتابی مینمود و بر چشمان سیاه و گیسوان بلندش گرد غم میپاشید. در آن پرتو و زیر تأثیر فضای داستانی درون خود حالتی اَثیری یافته بود. روبروی هم نشسته بودیم. انگار به من خیره شده بود، اما نگاهاش از من می گذشت و حسی ناشناس را در روحم به حرکت در میآورد. میخواستم داستانش را بگوید و خود را سبک کند. اما نگران بودم که مبادا داستان او از آنگونه موضوعاتی باشد که پس از بازگو کردنشان خود به واقعیتی سخت و مشکلی حل ناشدنی تبدیل میشوند. اینکه داستان او چه رابطهای میتوانست با من داشته باشد مرا سخت کحنجکاو میکرد.
-بگو! همه را تعرف کن.
-“نباید از آخر شروع کنم.”
-تو که شروع کردی. همینطور ادامه بده.
-“نه! عجله نکن. هنوز شروع نکردم.”
دستهایش را ضربدر زیر بغل گذاشت، شانهها را بالا کشید، سرش را روی شانه چپ خم کرد و آنچنان که گویی صدایش از آنسوی زمانهای گمشده به گوش میرسید داستانش را آغاز کرد.
- “غروب یک جمعه پاییزی بود. چند هفتهای پس از آزادی از زندان. سخت تنها و دلتنگ بودم. میدانستم که وقتی من احساس تنهایی و بیکسی کنم او هم حتماً چنین احساسی خواهد داشت. تاب نیاوردم که تنها بگذارماش. با اینکه دیر شده بود و راه نیز بسیار طولانی بود، بدون همراه برای دیدن او راهی گورستان شدم. چه گورستانی، باید گفت خاکستان. نه سنگی، نه نشانی، نه درختی، نه گیاهی. فقط خاک خالی بود و بوته های خار، و سنگپارههای خردی که انگار ترسان و لرزان به جویندگان میگفتند که آنجا، در زیر آن زمین سخت و فرو کوبیده، کسانی خوابیدهاندـ
وقتی رسیدم هیچکس آنجا نبودـ آسمان نیمه ابری غروب را تاریکتر کرده بود و همه کسانی که آمده بودند سر خاک دیگر برگشته بودندـ تنها در دوردست چند نفر دیده میشدند که احتمالاً مأمور بودند. خیلی دور از من، نزدیک گورستان بهاییها بودند. رداها یا چادرهای سیاه آنان دیده میشد که در باد میلرزیدـ سایه وار کنار دیوار کوتاه گورستان پرسه می زدند. گاهی باد صدای نامفهوم اما نگران کننده آنها را همچون وردی جادوئی و مرگبار بر سینه ساکت گورها میسُراند و کلاغهای گرسنه را هراسان پرواز میداد. باد از میان بوته های خار که میگذشت بشدت زوزه میکشید و نگاه را بی اختیار به آنسو جلب میکرد. همه بوتهها در نظرم مانند دستهائی بودند که به جستجوی امداد از زیر خاک بیرون زده بودند.
چنین تصوری از آنجا شکل گرفته بود که من چندی پیش از آن، بیخ یک بوته بزرگ، دست خونینی را دیده بودم که از آرنج، راست از گور بیرون زده بود. پرندهای کوچک و پر تب وتاب گاه از روی بوته بروی انگشتهای باز شده کشته میپرید، نوکاش را به حلقه زرین او که تنگ در انگشت ورم کردهاش نشسته بود میسایید، و دوباره بر میگشت روی شاخههای لخت و سیاه خار و آواز کشیده خود را از سر میگرفت. کسانی با احتیاط و بدون جلب توجه آنها دست بر افراشته را با ریختن خاک روی آن دفن کرده بودند. اما یک رگبار تند خاکها را شسته و دو باره دست را با آن پنج شاخه گشوده انگشتان بیرون آورده بود. این دست، همچنان خشک شده و گل اندود لای بوته خار بیرون زده بود. من در آن غروب غمبار دوباره آنرا دیدم. بی اختیار ایستادم و هراسان به انگشتهای گشوده خیره شدم که شاخه های خار آنها را در بر گرفته بودند. بنظرم آمد که تکان میخورند. از ترس منجمد شدم. با چشمهای دریده کوشیدم تک تک انگشتها را ببینم. نه، تکه کوچکی پارچه بود که به آنها پیچیده شده بود و در باد تکان میخورد. آیا تکهای از کفن او بود؟ نه، او هم حتماً مثل دیگر کشتهها کفنی به تن نداشت. شاید تکهای از لباساش بود؛ یا اینکه تکهای از ریسمانی بود که پیش از تیرباران دستهایش را با آن بسته بودند. هراس مانع از آن شد که برای دفن دست کاری بکنم. چشمهایم را بستم، کف دست خیس از عرقام را روی لبهایم فشردم، سمت حرکت را تغییر دادم و هذیان گویان از آنجا دور شدم.
همچنانکه از کنار سنگنشانه ها میگذشتم، آهسته و با صدایی که برای هیچ زنده ای جز خودم قابل شنیدن نبود با همه آرمیدگان زیر خاک احوالپرسی میکردم. همه شان آشنا بودندـ آشنایِ آشناـ حتی آنها که نه نامشان را شنیده بودم و نه نشانشان را میدانستم. بعضی را چند ماه پیش از آن در زندان دیده بودم و هنوز صدایشان توی گوشم بودـ بعضی را هنوز آشنایانشان زنده میپنداشتند و برایشان نامه میدادند. پیراهن سرمهای سادهای که آنروز پوشیده بودم مال یکی از آنها بود، مال دختری به شادابی شکوفه. احتمالاً پیراهن گلبهی رنگی که من به او داده بودم کفناش شده بود؛ و در آن لحظه، در تاریکی بی پایان جهان زیرین، تنها محافظ آن همه لطف و لطافت در برابر خشونت خاک بودـ ما چند هفته پیش از کشتار زندانیان پیراهنهایمان را به یادگار باهم عوض کرده بودیم.
حالت عجیبی داشتم. فکر میکردم که یک دنیای کامل در زیر خاک وجود دارد، دنیایی که همه ساکنان آن با همدیگر آشنا و دوست هستندـ احساسم این بود که همگی آن پایین با شور و مهر در رفت و آمد هستند؛ مشغول بازدیدهای دوستانه و تیمار یکدیگراند؛ درست مثل روزهای معمولی زندان. راستی هیچ فکر کردی که دشمنی و ستیز فقط تا دروازه مرگ میتواند ادامه پیداکند و نه بیش از آن؟ عجیب نیست که نه زندگی بلکه مرگ پایان دهنده رنج آدمی است؟ عجیب نیست؟!“
تلخی نهفته در آخرین کلماتاش بازتابی در چهره او نداشت. چشمانش گشاده بود و نگاه اش پیشاپیش بر حادثه دوخته شده بودـ دیگر می توانستم سایه سرگردان آن رویداد راز آلود را بر سنگفرش کلمات او در باریکه راههای میان گورها ببینم. کوشیدم تا با کلامی از سنگینی فضای مه آلودی که ما را فرا گرفته بود بکاهم. اما او سمت حادثه را گرفته بود و بی توقف و تغییر پیش میرفت.
-“وقتی پیش او رسیدم سخت خسته و از پا افتاده بودم. باد نچندان تندی که میوزید خاک نرم و خُرده خارهای شکسته را با خود به اینسو و آنسو میکشید و طوری بر تار و پود روح آدمی مینواخت که آهِ اندوه آسمان و زمین را پرمیکردـ ابرها مانند گلوله های خونین پنبه بر دست باد میرفتند، و خورشید نیمه نهان در ابرها، انگار در زخم سرخِ سوزانی که خنجر افق بر گلوگاه زمین شکافته بود غرق میشدـ از فاصله ای بسیار دور، صدای شهر همچون همهمهای گُنگ با باد می آمد و می رفت. گهگاه غرش یک کامیون یا پژواک کشیده صدای بهم خوردن یک جسم فلزی سنگین بعد بزرگ فاصله را نمودار میکرد.
او تنها بودـ سلام کردم؛ دور گور مسطح اش گشت زدم؛ میخکهایی را که همه راه در آغوشم آرمیده بودند بوسیدم و روی سینهاشگذاشتم، و کنارش نشستم. مدتی خاموش به گور خاکیاش نگاه کردم و کوشیدم تا صدای نفسهایش را بشنوم. سپس، درحالیکه حلقه ازدواجمان را همچون آشناترین و صمیمی ترین چیزها درجهان با سر انگشتانم نوازش میکردم، آهسته آهسته حوادث چند روز آخر را برایش تعریف کردم. از خودم برایش گفتم و درد نبودن او؛ برای هزارمین بار لحظه ای را برایش تعریف کردم که تازه از زندان آزاد شده بودم و راست رفتهبودم خانه ای که پیش از دست گیری با هم درآن زندگی می کردیم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بودـ زنگ زدم. کسی در را باز کرد و پرسید: با کی کار داشتید خانم؟ من او را نشناختم. لبخند زدم و براه افتادم و زیر لب گفتم: با خودم. آنروز برای اولین بار متوجه شده بودم که نشانی خودم را گم کرده ام؛ که من هیچ آدرسی از خودم ندارم، هیچ آدرسی، مگر آدرس او؛ و راه افتادم و رفتم آنجا، سرم را گذاشتم روی سینهاش، و همینطور گریه کردم.
از دوستان مشترکمان برایش گفتم؛ از همسایه ها، از آشنایان، از طبیعت، از شهر، و از همه زندگی جاری. او تنها شنونده نبود بلکه در هر موردی نظر داشت، و در بسیاری موارد مرا راهنمایی میکردـ من همه افکار و نظریات او را میشناختم.
گفتگوی ما تا دیر وقت ادامه یافت. هنگامی که به خود آمدم هوا تاریک شده بود و از آنها هم دیگر خبری نبودـ میدانستم که احتمالاً کسی از آنان یک جایی در پناه تاریکی کمین کردهاست و همه گورستان را میپاید، اما هر اندازه تلاش کردم هیچ نشانی ندیدم. انگار تنهای تنها شده بودم، و این تنهایی را با همه وجودم احساس میکردم. ترس در کمین بود تا مرا شکار کند؛ اما من گفتگویم را با او ادامه دادم و تلاش کردم مجالی به ترس ندهم. شاید درست در لحظه بیرون آمدن ترس از کمینگاه بود که ناگهان آن اتفاق افتادـ همینطور که نشسته بودم و آهسته حرف میزدم، یکباره احساس کردم کسی از پشت سر به من نزدیک شد و به آرامی کنارمن، کمی عقب تر از شانه راست من نشست. حالت شگفتی بود. بی آنکه برگردم و به اونگاه کنم، انعکاس تصویر آشنایش را در چشم انداز مه گرفته و سرابگونه ذهن تاریکام میدیدم. بجای آنکه از حضور اسرار آمیز و مبهم او در کنار خودم بهراسم، یکباره آرامش یافتم؛ یا بهتر است بگویم دچار ترس بی خطری شدم که خطر واقعی را از ذهن من میزدود. من حضور او را همچون پدیده ای کاملاً طبیعی و مثبت پذیرفتم. اما، با آنکه وجود او را با همین وضوحی که اکنون تو را در برابر خود می بینم احساس میکردم، حتی یک بار بر نگشتم تا نگاهش کنم. انگار نیرویی مرا از پیش قانع کرده بود که اینکار را نکنم. هشیار بودم، همانگونه که اکنون هشیار هستم و این داستان را باز گو میکنم، امایک لحظه هم از خود نپرسیدم که آیا آنچه میبینم واقعیت است یا توهم، چرا که آن واقعیت چنان آشکار بود که نیاز به چنین پرسشی را از میان میبرد.
سر انجام هنگام خدا حافظی فرا رسیدـ برخاستم و برای بار آخر دسته گل را مرتب کردم. آنگاه مدتی به خاک او نگریستم، سپس، بگونهای که خود صدای خودم را میشنیدم خدا حافظی کردم و برای آنکه آرامش او را بهم نزنم با احتیاط و نرمش یک گربه براه افتادم. با اینکه تاریک شده بود کمابیش سبکبار میرفتم. دلنگرانی و اندوه من با احساس خطر همراه نبود و پاهایم برای رفتن شتاب نداشتند. همیشه، وقتی دیگر گورستان را پشت سر گذاشته و به جاده خاوران نزدیک میشدم، درست مانند مادری که پس از خواباندن فرزند خود هنگامیکه از اتاق کودک بیرون میرود برای اطمینان خاطر بار دیگر به کودک خفته مینگرد، بر میگشتم و پشت سرم به سمت گورستان نگاه میکردم، تا مطمئن شوم که او در آرامش بسر میبرد و کاری با من ندارد. آن شب نیز میخواستم همین کار را بکنم. اما، درست هنگامیکه میخواستم برگردم و به پشت سرم بنگرم، ناگهان در آن خلوت بی پایان احساس کردم کسی از من جدا شد و خاموش بسوی گورستان بازگشت. در این موقع بود که با یک تکان شدید و سخت اندوهزای روحی متوجه شدم کسی را که پیش من نشسته بود فراموش کرده بودم. با همان وضوحی که به من پیوسته بود ازمن جدا شد و رفت. انگار وظیفه خودش را انجام داده بود و پس از بدرقه من تا یک جای نسبتاً امن، به مکان اصلی خود بازمیگشت. من نگاهش نکردم، اما رفتناش را متوجه شدم. صدای نفس باد بود یا صدای رفتن او، نمیدانم. اما گام به م دور شدنش را احساس میکردم و میشنیدم. تنها بود. خیلی خیلی تنها بودـ میخواست که من بودنش را باورکنم؛ و من در بودن او شک نکردم.»
- شک و انکار در باره واقعیت بیرونی این پدیدههاست، اما آنها به گونه واقعیت های بغرنج درونی قابل درک و توضیح هستند.
-“چه شک و انکار مؤدبانهای! آیا بهتر نیست بگذاریم داستان به پایان برسد؟ شاید در نقطه پایان دیگر جایی برای شک باقی نماند!“
- پایان؟
-“در این داستان آغاز و پایان به هم میرسند. ما در دهلیز شگفتی گیر افتادهایم. دهلیزی پیچاپیچ و تاریک، که آن سر تاریخ را به این سر تاریخ وصل میکند. در اینجا از ترکیب روح و ماده طبیعت دیگری آفریده میشود که در آن واقعی و غیر واقعی هردو بیک اندازه واقعی و غیرواقعی هستند.”
-و بهمین دلیل نه جایی برای شک میماند و نه یقین؟!
-“شاید!… بر میگردیم بر سر داستان. چند ماهی پس از آن حادثه، یک روز عصر تنها در خانه بودم. سخت دلتنگ و بیتاب و نگران بودم. باید کاری میکردم و مشغول میشدم. اما چه میشد کردـ تصمیم گرفتم بروم و زیر دوش بایستم تا شاید آرام بگیرم. سکوت سنگین بود، اما وقتی در حمام را بستم بر سنگینی آن باز هم افزوده شدـ هنوز لباس از تن بیرون نیاورده بودم که یکباره صدای سوت زدن کسی را در خانه و پشت در حمام شنیدم. کسی آهنگ آشنایی را که من نمیدانستم کجا آنرا شنیده بودم با سوت میزد. هراسان و افسون شده، به یک آن در حمام را باز کردم و پریدم توی اتاق و کنکاشگرانه همه جا را نگاه کردم؛ اما آن آهنگ شگفت انگیز خاموش شده بود و هیچ کسی هم در خانه نبودـ باخود گفتم که خیال بود، و برگشتم حمام. مطمئن بودم که خطری مرا تهدید نمیکندـ جلوی آینه ایستادم، صورتم را به آن نزدیک کردم، و تلاش کردم آن آهنگ را بیاد بیاورم و با سوت یا با حنجره بزنم. با اینکه آهنگ در مغز من بگونهای مبهم طنینانداز بود نمیتوانستم آنرا در صدا جاری کنم. آینه با نفس من بیشتر و بیشتر مه آلود می شد، تا جائیکه صورتم محو گشت و تنها انعکاسی از چشمهایم بر سطح آن باقیماند. بی آنکه خود متوجه بشوم به این چشمها خیره شده بودم که با مردمکان گشاده مرا میکاویدند. کمکم احساس کردم که چشمهای درون آینه مال من نیستند. من اختیار آنها را نداشتم. بر عکس، آنها با نگاه پرسنده و اسرار آمیز خود مرا تسخیر کرده بودند. کی؟ کی از درون آینه به من مینگریست؟ صورتم را به آینه نزدیک و نزدیکتر کردم، تا جائیکه آن مردمکان گشاده همه نگاهم را پر کردند. در اینجا بود که ناگهان بخود لرزیدم و همراه سرامای تندی که بر تنم نشست چشمان او را باز شناختم. با شتاب صورتم را پس کشیدم، اما او همچنان از درون مه سنگین اندوهگین به من مینگریست. انگار مرا سرزنش میکرد که چرا آهنگ او را بیاد نیاوردم. آری، آهنگ او بود. من تنها و تنها از او این آهنگ را شنیده بودم! اینبار با واکنشی بسیار سریعتر از پیش از حمام بیرون پریدم و یخ زده وسط اتاق ایستادم و به پیرامون چشم دوختم. اما شنیدنی فقط سکوت بود و دیدنی خلأء.”
-تو که میدانستی تنها پژواک خیالی آن آهنگ را شنیده بودی…
- “من چنین چیزی را به خودم میگفتم، اما نمیتوانستم و نمیخواستم که آنرا باور کنم. رویدادهای آینده هم به زیان منطق رایج عمل کردندـ آن آهنگ آواره هرگز مرا فراموش نکردـ چند بار دیگر، در سکوت و خلوت خانه کوچک خودم، درست هنگامیکه تنهای تنها بودم آن را شنیدم، و همزمان حضور کسی را احساس کردم. هر بار، مثل بار نخست، از جایی که بودم بیرون پریدم و به جستجوی نوازنده گوشه کنارهای خانه را گشتم، اما هرگز اثری از او نیافتم. تا اینکه امروز…“
-امروز؟!
-“امروز، وقتی که همه جا ساکت بود و من تنها توی اتاقم بودم، باز آن آهنگ را شنیدم. در یک چشم بهم زدن از اتاق به درون نشیمن پریدم. کسی اینجا بود. اینجا، توی نشیمن کسی بود!”
-نه!
-“آری!”
-کی؟
-“تو!”
-من؟!
-“آری، تو! تو آن آهنگ را میزدی! همچنانکه نشسته بودی پشت پیانو و سرت را تایک وجبی تکمهها پایین آورده بودی، آن آهنگ را می زدی…”
گونهها و نیمی از صورتش را با دستهایش پوشانده بود و با چشمهای کمین کرده ای که انگار آفرینه ای شگفت را میپایند خیره و کنکاشگر به چشمهای من نگاه میکرد. نگاهش آشنایی نا آشنایی داشت. به جای من، انگار به کسی آشناتر در درون من چشم دوخته بود. به روح سرگردانی که کمکم مرا از درون تسخیر میکرد و در زمان به عقب و در مکان به ژرفاهای ناشناخته میکشاند. از خودم دور و دورتر میشدم. بسوی گردابی از مه و ابهام کشیده میشدم. به سختی تلاش کردم تا حالت نگاهام تغییری نکند و برای او همان آشنایی همیشگی را داشته باشد.
-من چند تا آهنگ را زدم. کدامیک از آنها آن آهنگ مرموز تو بود؟
-“من آن آهنگ را خوب می شناسم، اما نمیتوانم خودم آنرا بزنم.”
-اگر من آهنگها را دوباره بزنم می توانی بگویی که کدام یکی است؟
- “آری.”
- بسیار خوب. اما اجازه می خواهم که پشت به تو آهنگها را بزنم. نمی خواهم حالت چهرهام هیچگونه نقشی ایفا کندـ تو پشت سر من بایست!
-“هر طور که راحت تر هستی.”
آهنگهای آنروز را نواختم، سپس برگشتم و پرسنده به او نگریستم.
-“هیچیک از این ها نبود.”
-ولی من همه آهنگهای امروز را زدهام!
-“اشتباه میکنی. تو آهنگ دیگری را هم زده بودی.”
-آهنگ دیگر؟ نه. من چیزی را فراموش نکردهام.
-“یا من خودم را فراموش کرده ام یا تو آهنگات را!”
-من حتی آهنگ بی نظم و قاعده و خودجوشی را که در نتیجه خستگی سُرید روی تکمهها هم بیاد دارم.
-“آنرا هم بزن!”
با تلاش بسیار و پس از چند بار اصلاح و تکرار توانستم آن آهنگ خود ساخته و برای خود ناشناخته را هم بازسازی کنم و بزنم. وقتی بسوی او برگشتم با چشمهای گشاده به من خیره شد. من نمیتوانستم آماج نگاه او را بدرستی تشخیص بدهم. او نه برمن بلکه در من خیره شده بود؛ و من میخواستم که از مسیر این نگاه اسرار آمیز کنار بروم.
- شنیدی؟
-“شنیدم. همین بود. آن آهنگ آواره همین است!“
-ممکن نیست!
-“ناممکن هم یک امکان است.”
-این یک آهنگ خود بخودی خودجوش است که من نه قبلاً آنرا شنیده یا زدهام و نه فردا میتوانم دوباره آنرا بیاد بیاورم. چگونه ممکن است که او هم این آهنگ را بارها زده باشد و تو بارها آنرا از یک موجود نا مرعی نیز شنیده باشی؟
-“هیچ کس دیگری جز تو این آهنگ را نزده است!»
-ولی تو گفتی که او…
-“گفتم که تو… “
- من؟!
- “تو! تو بودی که این آهنگ را میزدی. تو این آهنگ را خیلی وقت پیش از آن هم زده بودی، یادت نیست؟ شاید روزی که می خواستی از من خواستگاری کنی ولی نمی دانستی چطور شروع کنی همین آهنگ را زده بودی. توی زندان، وقتی اولین بار باهم ملاقات کردیم، موقع رفتن، همین آهنگ را نزده بودی؟ وقتی اعدامت میکردند، وقتی میبردنت خاوران… یادت نیست؟”
-چه شبی! چه شبی!
-“گوش کن مهربان! همان وقتی که در آن تاریکی گورستان آمدی و کنارم نشستی تو را شناختم. آرام در زیر خاک خفته بودی. من صدای نفس هایت را میشنیدم. حتی گاهی چیزهایی را که در خواب میگفتی هم میشنیدم. بعد، وقتی احساس کردی که ممکن است در تنهایی و ظُلمت گورستان بترسم، برخاستی و آمدی کنارم نشستی. بی آنکه نگاهات کنم تو را بوییدم و بوی آرامش بخش پدرانهات را باز شناختم. اکنون، مدتها پس از آن رویداد، در سیمای سوم خود روبرویم نشستهای ومعصومانه و بُهت زده نگاهم میکنی.”
-سیمای سوم؟!
- “خاکها را از روی زخمها و از درون شکافهای گوشت و عصبت زدودی تا من تو را نشناسم. اما فراموش کردی که زخمهای پاک شده سر باز میکنند، و خون، این خون همیشه جاری، تو را به من میشناساند.”
-خون…
-“من سایه هزار فاجعه را بر نگاه تو میبینم!”
-انگار همه پنجرهها رو به شب باز میشوند.
-“صدا را میشنوی؟ اهریمن، “اهریمن است این که پستان شب را میمکد!” میشنوی؟”
-همه نورهای جهان تاریکاند.
-“جز نور تو. نگاه کن! آنجا، در اعماق ظُلَمات، آن شعلههای سرکش را میبینی که شب را میشکافند؟ این تویی که میسوزی و میتابی و تاریخ را روشن میکنی!“
-چرا؟ چرا باید بسوزم؟
-“فرمان سرنوشت این است. فرمان شوم سرنوشت.“
-فرمان اهریمنی.
-“فرمان اهریمن!”
-تو کیستی؟ تو کیستی؟ از بالای دار تا ژرفای گور همراه من! با این همه اندوه و درد…
-“آه، عیسای من مرا نمیشناسد…”
-تـــــــــو؟
-“مــــــــــــــن…”
-مـــــــادر،مـــــــــــــــــــــــــــــادر!
دستم را دراز میکنم تا دست او را بگیرم، اما دستم از خیال او می گذرد و در هوا سرگردان میماند. سرم گیج میخورد. سقوط بی پایان در ابدیت زمان و مکان. بوی تند خاک بدرون مغزم می خُلد. درظُلمت زیر خاک خون را میبینم که از دو کف دست و دو کف پایم به سرخی جاریست. استخوانهای شکسته با سفیدی خونالودی گوشت و پوست را پاره کرده و بیرون زده اند. رشته هایی از رگ و پی، پوشیده از خاک و خاشاک، به سنگپارههای پیرامون چسبیدهاند و هنوز با لرزشهای خفیف خود جریان زندگی را به جائی نا معلوم منتقل میکنند. اعدام را بیاد می آورم، و سیه پوشان را، که با رداهای بلند لرزان در باد و داسهای متقاطع مرگ برعَلَم، در سیاهی شب صف اعدامیان را به سوی مرگگاه میکشانند. جُلجتا را بیاد میآورم؛ یهودا را که میگرید؛ هرودس را که بربام معبد بزرگ تنها ایستاده است؛ و مادر را، با مرحم نگاهاش بر شعلههای زخم. و ماه مغموم مجدلیه را، که پرتو عشقاش همچنان بر تن و روح مصلوب من میتابد.
خاک مرا سخت و سنگین بهم میفشرد و هر تکان و تپشی را پایان میدهد. حفره کوچکی که سرم در آن گیر افتاده است کمکم دارد از هوا تهی میشود. نفسم پس میرود. تنم دیگر از آن من نیست. تنها مغزام هنوز زنده است. مغزم انگار با نور شگفتانگیزی پیرامون را روشن میکند. کاش در بیهوشی میمردم. هوش رنج آفرین. هوش درد. صدا میشنوم، صدای پا میشنوم. خاک تکان میخورد. نام خودم را میشنوم. دیروقت است. شب شده و خاوران خالی میشود. همه دارند میروند خانه. خانه! چقدر این نام زیبا و آرامش بخش است. خانه! از جُلجتا تا خانه چه راه کوتاهی است. جُلجتای ستم؛ با صلیب خونیناش بر گرده تاریخ.
هوا تمام شدهاست. مغزم این را میداند، اما تنم دیگر نیازی به هوا ندارد. تن در حضور ذهن برای همیشه آرام گرفته است. و ذهن، بر صلیب تن، ماه مجدلیه را فریاد میزند که در شبنم اندوه میتابد و دور و دور و دورتر میشود. دست من، که برای گرفتن دست او گور را شکافته است، با پنج انگشت گشاده تُهی میماند. و ظُلمت فرو میافتد.
سپتامبر 1998