بوف کور

نویسنده
پرویز رجبی

مرور یک داستان در روز مرگ نویسنده

یک وجب دیوار

 

 

پرویز رجبی در 27 اردیبهشت 1318 در روستای امامقلی، حدود 40 کیلومتری قوچان، به دنیا آمد. کودکی را در زادگاه پدرش در روستای «آق‌کند»، بین میانه و زنجان سپری کرد و در همان‌جا به مدرسه‌ی ابتدایی رفت. وی در مشهد دیپلم گرفت و به استخدام اداره‌ی فرهنگ قوچان (آموزش و پرورش کنونی) درآمد. در سال 1338 به تهران آمد و در بانک صادرات استخدام شد و تا 1342 در آن بانک کار می‌کرد.

پرویز رجبی در سال 1342برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفت و در سال 1349 با مدرک دکتری از دانشگاه «گوتینگن آلمان» به ایران بازگشت و پس از آن به استخدام دانشگاه اصفهان درآمد و بعد از مدتی توسط ساواک اخراج شد. پس از اخراج از وزارت علوم و آموزش عالی در سال 1351سرانجام مرکز تحقیقات ایران‌شناسی را تأسیس کرد. او در 1367 مجدداً به آلمان رفت و به مدت شش سال به تحقیق و تدریس در دانشگاهای «ماربورگ» و «گوتینگن» مشغول بود.

رجبی در 1373 به ایران بازگشت و ریاست بخش ایران‌شناسی دایرةالعمارف بزرگ اسلامی را تا حدود پنج سال پیش به عهده گرفت. رجبی در 1379 براثر سکته مغزی و فلج شدن نیمی از بدنش خانه‌نشین شد، اما هم‌چنان به کار تحقیق و ترجمه اشتغال داشت.

در پاییز و زمستان 1389 یک دوره سخت بیماری و شیمی‌درمانی را تحمل کرد و سرانجام شامگاه 21 بهمن ماه ـ از دنیا رفت.

به همین بهانه، صفحه ی بوف کور این هفته را به مرور داستان “ یک وجب دیوار ” از این نویسنده اختصاص داده ایم:

 

برای زری، رطب غلتیده در خاک

عجب لوح فشرده ای است این دیوار. هرچه می بینیش و می شنویش تمامی ندارد این فضا. چشمم را که برای اولین بار باز کردم دیوار بود، پشت همهمۀ زایمان و اینک که محکوم به نشستنم، دیوار است رو به رویم.

اما نیمی از عمرم را متوجه نشدم که دیوار تنها محافظ سماور و کرسی و همۀ آن چیزهایی که هست و نیستشان می خوانم نیست. دیوار لوح فشرده ای است از همۀ سرگذشت من و حافظ هزار نقش ناپیدای زندگی. و برای دیگران هم. دیگرانی که از دیوارهای رو به رویشان بی خبریم…

امروز نگاه که می کنم، می بینم که دیوار چسبیده به زندگی است و گاهی هم فکر می کنم که اصلا دیوار خود زنگی است و اگر دیوار را از زندگی بگیرند چیز چندانی از آن بر جای نمی ماند. درحقیقت دیوار است که زندگی را جمع و جور می کند و راه فرار و یا گم شدن تکه های زندگی را می بندد. درست مثل لوح فشرده ای که هم صدای ما را جمع و جور میکند و هم نگاه و راه رفتن و رقصیدن مارا و هم گوشه هایی از سرگذشتمان را. و هم رنگ رخسارمان را.

من از وقتی که واقعیت دیوار را کشف کرده ام بخشی از زندگیم را در حضور دیوار و با خود دیوار گذرانده ام و حتی شب ها که می خوابم دستم را به دیوار می چسبانم و از تنهایی خوفناک رختخواب می کاهم. مثل گوشۀ چادر مادرم که هنوز هم در کف دستم عرق می کند و عطرش بلند می شود. بعد فکر می کنم که گل های ریز چادر مادرم را از بهشت آورده بوده اند.

پشت بعضی از دیوارها دیوار همسایه است. این دیوارها از شگفت انگیزترین پدیده های جهان هستند. با خاطراتی کاملا متفاوت و تنها با نیم وجب فاصله. شب ها وقتی در رختخواب هستم، کمی هم به پشت دیوار فکر می کنم و به کسی فکر می کنم که کاسۀ سرش می تواند در ده سانتیمتری کاسۀ سرمن باشد. مثل دوقلوی به هم چسبده ای با دو مشیمۀ متفاوت. همین است که همیشه فکر کرده ام صفحه ای عایق در میان دیوار، دیوار خودم را با دیوار همسایه بیگانه می کند. همین مشیمه است که نشانی مادر را با ما همراه کرده است. با دیوار تاریکش در کنار دل مادر. دیوار تاریکی که نخستین خاطره های ما را ثبت کرده است.

معمولا به قسمت های بالای دیوار کاری ندارم. مگر این که دیوار دچار کمبود جا بشود. یا بخواهم که به یاد بچگی هایم بیفتم که روی زمین رو به پشت می خوابیدم و دیرک ها را می شمردم و به سر وته دیرک ها نگاه می کردم و می خواستم ببینم که چطور روی دیوارها قرار گرفته اند. همزمان، عنکبوت ها را هم سرشماری می کردم که قسمت بالای دیوار را ترجیح می دادند. در سکوت منظم خود. و با حرکت فاخر خود.

خوبی لوح فشردۀ دیوار در این است که دسترسی به مطالب آن فقط از دست خودت برمی آید و نامحرم را به آن راهی نیست. بی آن که نیازی به چفت و بستی باشد. من همیشه در پی یافتن راهی بودم برای رخنۀ به خاطرات پنهان مادرم در دیوار. اما هرگز موفق نمی شدم. یک روز که تنها بودیم و مادرم به دیوار خیره شده بود، فرصتی خیلی مناسب پیش آمد که بپرسم به چه نگاه می کند. گفت به خیلی چیزها… و بعد مثل همیشه از ته دل خندید. خنده ای که بیشتر در درونش می پیچید. احساس می کردی که غم عالم منقرض شده است و دیگر از جایی قد علم نخواهد کرد.

آخرین بار که مادرم به دیوار نگاه می کرد، نگاهش را در غیاب من، حدود ظهر شروع کرده بود. او تا نیمه شب نگاه می کرد که من ناچار از ترک او شدم. باید می رفتم که رفتم. امروز هم پشیمان نیستم که رفته ام. با این که برای رفتنم جنایتکار هم خوانده شده ام. جنایتی که برای طبقه بندی آن هیچ راه حلی را مناسب ندیدم. مگر این که بنشانمش در دیوار رو به رو.

روی تخت رو به پشت خوابیده بود و صورتش به دیوار بود. رو به یک وجب دیوار. پرسیدم به چه نگاه می کند؟ جوابی نداد و نگفت که به خیلی چیزها نگاه می کند… و بعد هم مثل همیشه از ته نخندید. نگران شدم. اطمینان دارم که متوجه نشد که نگران شده ام. چون همیشه هروقت که می دید که نگرانم، حتی حاضر می شد که نمازش بشکند و کاری می کرد که دست کم، به طور موقت هم که شده نگران نباشم.

نگاه کردم به دیوار روبه روی نگاه مادرم. بیشتر از یک وجب نبود. مثل مجسمه ها نگاه می کرد. مثل تندیس فرشته ای که رنج می برد و رنج همۀ عمرش به سراغش آمده است. اما می دیدم که نبضش روی گردن مهتاب رنگش می زند. نمی دانم روی دیوار چه دیده بود. حتما همان چیزی بود که هیچ وقت نگفته بود که چیست. احساس کردم سرش دارد از درون می ترکد و الان است که دانه های انار، به رنگ سرخاب، بپاشد بر رو بالش. احساس کردم مغزش به دانه انار تبدیل شده است. و یا چیزی شبیه به آتش. می خواستم پاره ای از این آتش بیفتد به تنم و به یادگار بسوزاندش. ولی افتاد به جانم و داغش در درونم ماند.

نمی دانم چرا به یاد آن شبی افتادم که زیباتر از همیشه شده بود. پدرم مسافرت بود و همسایه مان اسماعیل آقا که کارمند راه آهن بود، آن شب کشیک داشت. زن اسمعیل آقا آمده بود به خانۀ ما. او و مادرم نشسته بودند روبه روی هم و همدیگر را بزک می کردند. و من در روشنایی چراغ نفتی آبی رنگی، که چند روز پیش خریده بودیم، زیر چشمی به زن اسماعیل آقا نگاه می کردم. هر دو زیبا شده بودند. اما از زیبایی زن اسماعیل آقا بیشتر لذت می بردم. آرزو می کردم که شب تمام نشود و نفت چراغ تمام نشود و خوابم نگیرد و در حیاط به صدا درنیاید وهمین طور زل زل نگاه کنم به چهرۀ زیبای زن اسماعیل آقا.

مادرم متوجه نگاه کردن من نبود. لابد فکر می کرد که پسر پنج ساله اش غرق تماشای نخ انداختن اوست. اما من به یاد بمباران شدید آلمان هم نبودم که تمام بعد از ظهر، بزرگ ترها با آب و تاب تعریفش را می کردند و از بلندگوی سر چهار راه دقیقه به دقیقه خبرش را تکرار می کردند و مردم همۀ کارهایشان را رها کرده بودند و به حرف های بلندگو گوش می دادند. یادم می آید و خوب یادم می آید که لامپ چراغ شکست و مادرم مثل همیشه چراغ را خاموش کرد که دود نکند و کورمال کورمال رفت که از پستو یک لامپ دیگر بیاورد. و من هم اصلا وقت کشی نکردم و فوری توی تاریکی پریدم روی دوش زن اسماعیل آقا و محکم صورتش را ماچ کردم. عطر صورت پیچید توی دماغم بعد دوباره نشستم سر جایم. با عطر مهربان و جادویی صورت. آن شب خیلی دلم می خواست که مادرم توی تاریکی لامپ را خیلی زود پیدا نکند.

اما حالا می خواستم، یک لحظه هم که شده، مادرم نگاهش را از دیوار بکند. حتی اصرار نداشتم که به من نگاه کند. فقط دلم می خواست که نگاه مستقیمش را از دیوار بکند که با چشمهایش یک آرنج فاصله نداشت. دلم می خواست که مثل همیشه بگوید که به خیلی چیزها نگاه می کند… و بعد مثل همیشه از ته دل بخندد. همین خنده ای که از او به ارث برده ام و حتی وقتی که گریه می کنم، می خندم.

خندۀ مادرم مثل دوا بود. فوری درد را آرام می کرد. مسکن بود. چند روز پیش که در دادگاه از بیدادگری دادم در آمده بود، به یاد آوردم که اگر مادر پهلویم بود، مجال پیدا نمی کردم که عصبانی بشوم. او قابلیت غریبی داشت که ظلم را تبدیل به یک موهبت بکند. بعد یک چیزی می داد که بخورم و بعد سعی می کرد تا با نشان دادن راه رفتن کلاغ بر لب بام رو به رو بخندانم. می خندیدیم. با هم می خندیدیم. و وقتی که خنده مان تمام می شد، متوجه نمی شدیم که کلاغ رفته است. می پرسیدم که دیوار رو به رو کلاغ هم دارد یانه. می گفت، کلاغ هم دارد. می گفت، به دیوار روبه روی خودم نگاه بکنم. بعد بازهم می خندید. می گفت، کلاغ دیوار رو به روی هرکسی مال خود اوست و هیچ کس نمی تواند آن را ببیند.

فکر کردم که لابد مادرم کلاغش را هم می بیند. همان کلاغی که باهم در پشت بام سلام علیک داشتند. و کلاغ مادرم را مثل یک چنار بلند می شناخت. بعد فکر کردم به لوح های فشردۀ دیوارهای خرابه هایی که دیده ام. فکر کردم، هیچ کس نمی تواند ذخیرۀ این دیوارها را رمزگشایی کند؟ بعد فکرکردم به خاطره های کلنگی بودن و قتل عام خاطره ها. و فکر کردم به خاطره هایی که همراه نخاله ها به کنار جاده ها ریخته می شود. و فکر کردم به عبور خونسرد ما از کنار دیوارهای فرو ریخته. چه مجموعه ای می شد درست کرد از پوستۀ نازک این دیوارها؟ و فکر کردم به دیوار زندان ها. و به خاطره های اسیر و مطبق. به خاطره هایی تاریک و گرسنه. به خاطره هایی دور از گرمای بخاری. به خطره هایی که در برودت کولر رشد نمی کنند. به خاطره هایی که دور از کودکان تولید می شوند. و به خاطره های حبس ابد و شیارهای مغز حبس ابدی ها. و دیوار روبه روی مشترک همبندی ها. و در شگفت ماندم که چرا این دیوارها فرو نمی ریزند. چه راز ناگفته ای آفریده است این همه مشکل ها؟ و بعد به مخترع زندان و دیوار رو به روی او فکر کردم. و به نخستین زندانی تاریخ جهان. و به نخستین زندانبان جهان هم. و به دیوار روبه روی نخستین زندانبان جهان.

مادرم داشت به دیوار رو به رو نگاه می کرد. به یک وجب جا. یک وجب جا خیلی حافظه دارد. فکر کردم دیگر میان مغز مادرم و این یک وجب جا حایلی وجود ندارد. و هوای میان راه چشم هایش هم بخشی از مغز او هستند. یادم آمد، دوازده ساله که بودم، هروقت که خیلی افسرده می دیدمش، می گفتم، مرا کتک بزند تا خودش را خالی کند. به حرفم گوش نمی کرد. بعد عصبیش می کردم تا کتکم بزند. می زد و آرام می گرفت. بعد با مهربانی بیشتری کارش را دنبال می کرد…

حالا او در این یک وجب دیوار همۀ آن روزها را می دید. آن روزی را هم می دید که پدرم رفت تا دیگر هرگز نیاید. همۀ ترانه هایی را که زمزمه می کرد می شناسم. هروقت تب می کرد زمزمه می کرد. حالا فکر کردم، همۀ زمزمه های مادرم در دیوار پیچیده اند. از پنجره نگاه کردم به بیرون. یک موتور با سرعت گذشت و سوارش را نیز همراه برد. دو کلاغ لب پشت بام رو به رو نشسته بودند و به پنجرۀ اتاق مادرم نگاه می کردند. یا این که من دلم می خواست که آن ها به پنجرۀ اتاق مادرم نگاه کنند. افسوس خوردم که چرا از مادرم نپرسیده بودم که دوستی او با کلاغ ها از کجا آغاز شد.

فکر کردم مادرم دارد دیوار را جمع می کند. دارد خاطره هایش را جمع می کند و به درونش منتقل می کند و در درونش جا به جا می کند، تا آن ها را با خودش ببرد. به طرز غریبی چروک چند ساعت پیش صورتش محو شده بودند. پوستش لطیف تر شده بود. فکر کردم، زن اسماعیل آقا به صورتش سفیداب زده است. موهای سفید و تمیزش مثل چمنزاری در آخر فصل شده بودند. کِرُّک ها کوچیده بودند. به اطرافم نگاه کردم، چادرش را نیافتم. می خواستم صورتم را غرق کنم. بعدها چند بار خواستم، سراغ چادرش را بگیرم. اما موضوع را به تعویق انداختم. و قناعت کردم به چادری که از دیوار رو به روی خودم آویخته ام. چادری با گل های ریز. بافت بهشت. از چادر سیاه خوشش نمی آمد.

گچ و یا رنگ دیوار به اندازۀ یک وجب ترک برداشته بود و یا مویه کرده بود. فکر کردم مادرم دارد به این ترک نگاه می کند. فکر کردم که لابد با دیدن این شکاف به یاد درۀ سفیدرود افتاده است. در پای قافلانکوه. و یاد آن روزهایی که پس از رفتن پدرم، بچه هایش را به نیش گرفته بود و از ترس کسانی که نمی شناختشان فرار می کرد. سطح آب سفیدرود یخ زده بود و آب هم حرکتی پنهان داشت. شب دوم فرار در قهوه خانه ای خوابیدیم. مادرم برای ما بچه غذا سفارش داد و خودش نان خالی بیات خورد، تا پولش برای بقیۀ راه فرار کم نیاید. زوزۀ گرگ ها شنیده می شد. لابد می دید که بچه هایش را در زیر چادرش خوابانده است و خودش از ترس فقط چرت می زند.

یکی از همین ترس های معمول که مخترعانی پنهان دارند. لابد باید یقۀ آنی را گرفت که ترساندن را اختراع کرد و انداخت مشکل ها.

یک بار دیگر از مادرم پرسیدم که دارد به چه فکر می کند. و او یک بار دیگر برنگشت و نگفت که به خیلی از چیزها فکر می کند. مثل این بود که پذیرفته بود که باید به سکوتی طولانی تن بدهد. همۀ وجودش از جنس سکوت شده بود. حتی پلک نمی زد. من ناگزیر از رفتن بودم. حضور من دیگر نمی توانست در دیوار رو به روی مادرم نقشی برای او فراهم آورد. او جز صداهای درونش چیزی را نمی شنید. وگرنه آهنگ محبوبش را برایش می خواندم. برگشتم به طرف پنجره و نگاه کردم به لب پشت بام همسایۀ رو به رو. کلاغ ها رفته بودند. من هم پس از چند بوس و لختی درنگ رفتم. باید می رفتم