سه سال با دلارا دارابی

آسیه امینی
آسیه امینی

بار اولی که او را دیدم سه سال پیش بود. قرار ملاقات داشت در زندان رشت با خانواده اش. با چادر گل گلی آمد نشست. نه، ‏قبل از اینکه بنشیند محکم در آغوشم گرفت و با دشت نم اشکش را پاک کرد. صدایش می لرزید. نگاهش را از من می ‏دزدید. نمی دانم چرا. انگار که از چیزی خجالت بکشد. انگار نمی خواست ببینم که نقاشی که تابلوهایش را به خانه ام برده ام ‏حالا در زندان روبروی من نشسته است. دستش را که گرفتم انگار به یک فلز سرد دست زده ام. مانتوی آجری رنگی به تن ‏داشت و مویش را رنگ کرده بود. بعدها مادرش گفت ما دائما از او می خواهیم به سرو وضعش برسد شاید بتوانیم از ‏افسردگی اش کم کنیم. لباسهای شاد برایش می خریم. همه چیزهایش را با رنگهای شاد انتخاب می کنیم. اما پشت این لباس ‏شاد دختر نازک اندامی نشسته بود که از شدت لاغری پشتش غوز می کرد. دختر غمگینی که با من از آرزوهایش حرف می ‏زد :‏

‏” از وقتی خیلی بچه بودم آرزو می کردم یک نقاش یا نویسنده معروف بشوم. حالا به آرزویم رسیده ام. اما خودم کجایم؟!“‏
دائما با دست پیشانی اش را فشار می داد. گفتم چی شده؟ گفت سر درد دارم. خیلی شدید. و باز خندید. آرام و غمگین. گفتم ‏باید برای نمایشگاه نقاشی اش خودش مطلبی بنویسد که در ورودی نمایشگاه برای خیر مقدم به بینندگان نمایشگاهش قرار ‏بدهم. با خنده گفت حتما می نویسم. می دهم باباخرم بیاورد ( دلارا به وکیلش عبدالصمد خرمشاهی می گفت بابا خرم). ‏
و حالا من باز هم راهی رشت هستم. این چندمین بار است؟ یادم نیست. صبح امروز ( جمعه یازدهم اردیبهشت) عبدالصمد ‏خرمشاهی در یک اس.ام.اس کوتاه برایم نوشت که حکم دلارا اجرا شد! ‏

ناباور با او تلفنی صحبت کردم. در راه رشت بود. راهی که من هم بعد از نیم ساعت مسافرش شدم. ‏

خانواده خانه را عوض کرده اند. برای سومین بار. به این خانه تابحال نیامده بود. صدای فریاد از داخل حیاط شنیده می ‏شد… ‏

گزارش از مادر و خواهرانی که از خدا به التماس می خواهند تنها یک بار دیگر به آنها فرصت بدهد که دخترشان را ‏درآغوش بگیرند چه فایده ای دارد؟ ‏

خانه پر از سوال است. مادرش زنی که همیشه او را آرام و سنگین و منطقی دیده بودیم چنان هوار می کشد که فکر می کنم ‏فریاد چند سال حرف نگفته را در گلو دارد؟! به نام صدایمان می کند و داد می زند: تو تا حالا دیده ای کسی را روز روشن ‏آن هم جمعه اعدام کنند؟ چرا فرصت ندادند حتا ببوسیمش، با او خداحافظی کنیم؟ چرا اجازه ندادند برای آخرین بار دخترم را ‏بغل کنم؟ ما دوماه وقت داشتیم. و داد می زند رو به ما که : مگر قرار نبود رضایت بگیرید؟ … ‏

و پاسخی برای این سوالها نبود. نه پیش من. که وکلایش هم جوابی نداشتند. ‏

دلارا دارابی متهم به قتلی بود که با اقرار خودش مجرم شناخته شد و حکم قصاص دریافت کرد. روزی که مهین دارابی به ‏قتل رسید پدر دلارا بی آنکه سخنان دخترش را بشنود و توضیح او را بجوید، فقط از روی احساس وظیفه و اعتماد به ‏دستگاه قضایی او را به پلیس تحویل داد. دلارا که همیشه سوگلی پدرش بود و او را ستایش می کرد، و از طرفی می دانست ‏که اگر قتل را به گردن نگیرد، پسری که عاشقش است به طناب سپرده می شود، به خاطر قهر با پدر و مهر آن پسر، قتل را ‏به گردن گرفت. اینها روایتی است که نه فقط خانواده دلارا بلکه خود او بارها گفته است. وقتی پدر بعد از چند روز به سراغ ‏دخترش می رود با روزه سکوت او روبرو می شود . غافل از اینکه در همان چند روز او قتل را به گردن گرفته و بارها ‏اقرار کرده است که خودش مرتکب قتل مهین دارابی شده است. ‏

در دیدار با پدر او حرف نمی زند و پس از گریه پدر و وقتی که او ناامید دخترش را ترک می کرده می گوید: چه فرقی می ‏کند وقتی تو مرا دوست نداری؟ پدر می گرید و با التماس می گوید : تو فقط به من بگو چه شد؟ و او می گوید : تو باور می ‏کنی که دخترت بتواند آدم بکشد؟ تو باور می کنی که من قاتل باشم؟!… ‏

و اینگونه بود که یکی از مشهورترین وکلای رشت را برای دادگاه اول او استخدام می کنند. وکیلی که در نخستین جلسه ‏دادگاه موکل 17 ساله اش حاضر نمی شود در حالی که همه متهمان دیگر و اولیاء دم با وکلایشان در جلسه دادگاه بوده اند. ‏با این وجود دادگاه تشکیل می شود! و معلوم است که در برابر وکلای خبره طرفین دعوا یک دختر 17 ساله چگونه می ‏تواند از خودش دفاع کند؟ ‏

‎ ‎دیر آمدیم‎ ‎

نوشتن از گزارشی که راوی آن سه سال با امید و اطمینان آن را دنبال کرده و با آن زندگی کرده است، آسان نیست. پایان این ‏داستان هرگز آنگونه نشد که ما امید داشتیم. اما بازخوانی آن شاید به دختران و پسران نوجوان محکوم به اعدام از اینرو ‏کمک کند که بدانیم ترازوی عدالت، یک ماشین مکانیزه نیست که خودبخود حق را تمیز بدهد. قانون و نظارت قانونی لازم ‏است تا بدانیم روند دادرسی های ما چگونه طی می شود. ‏

باری اگرچه گام نخست در دادگاه دلارا با نبودن وکیل اولش به نادرستی برداشته شد، اما با گرفتن وکلای دیگری که بر ‏پرونده لایحه دفاع قوی نوشتن و استدلال بسیار کردند در مورد اینکه دلارا با منطق عقلی نمی تواند قاتل باشد، باز هم ‏تغییری در نتیجه حکم صادر شده در دادگاه هم ارز دیده نشد و اینبار قاضی جاوید نیا که اینک دادستان رشت نیز شده است، ‏دلارا دارابی را محکوم به اعدام کرد. ‏

‎ ‎رضایت‎ ‎

رضایت گرفتن از صاحبان خون هم حکایت غریبی است که هی تکرار می شود. بعد از برگزاری نمایشگاه دلارا دارابی در ‏مهرماه سال85 در زمستان همان سال برای اولین بار برای گرفتن رضایت از صاحبان خون اقدام کردیم. نتیجه ناخوشایند ‏آن جای گفتن ندارد. همیشه گفته ام که شاید اگر حاشیه هایی بر پرونده دلارا نمی نشست، امروز خبرهای بهتری برای گفتن ‏داشتیم. کینه های فامیلی گاه چنان درهم گره می خورد که بازگشودن آن کار هرکسی نیست. و این پرونده حاشیه بسیار ‏داشت. دعوا دعوای دو فامیل بود و ما آن وسط بیگانه بودیم. گره باید به دست خودشان باز می شد که نشد.‏

روز هفتم عید نوروز امسال بود که شبی وکیل دلارا تماس گرفت. گفت به او گفته اند می خواهند حکمش را اجرا کنند. یک ‏ماهی بود که به زندان لاکان رشت منتقل شده بود. گفتم چرا؟ گفتند استیذان که دارد و خانواده هم پی گیرند. گفتم چه کنم به ‏جز رضایت؟ … و قرار بر همین شد. ‏

بار آخری که اجرای حکم قطعی شد، دیر بود و فرصت اندک. اما در آخرین ساعتها دو ماه وقت خریده شد. از که؟ نمی ‏دانم! زیرا کسی که وقت می دهد لابد آن قدر به اجرای دستورش اطمینان دارد که آن را ابلاغ و اعلام می کند. همه رسانه ‏ها خبر دو ماه وقت برای دلارا دارابی نقش زندانی اعلام کردند. ‏

و ما باز دست به کار شدیم. دوستی گفت نامه ای بنویس. اینبار نه خطاب به رئیس قوه قضائیه و نه به هیچ مقام دیگری. نامه ‏ای بنویس خطاب به اولیاء دم تا برای آن امضا جمع کنیم و بار دیگر برای رضایت اقدام کنیم. پذیرفتم بی چون چرا و نامه ‏نوشته شد و بیش از پنجاه نفر از اهل فرهنگ و هنر و ادبیات این سرزمسن پای آن امضا گذاشتند. از شاعران و نویسندگان ‏گرفته تا موسیقیدانان و نقاشان و سینماگران. در بخشی از این نامه آمده بود:‏

‏”… اگر چه بسیار سخت و جانفرساست، اما اجازه دهید فرزندان ما بیاموزند که خشونت و جنایت ، سبک و سیاق و منش ‏بزرگان نیست. اجازه دهید دیگران از شما بیاموزند که در قبال مرگ، زندگی بخشیده اید، در ازای محنت، مهر بخشیده اید و ‏در برابر خشونت، نیکی نشان داده اید. ‏

ما امضا کنندگان این نامه که عمری را در راه ائتلای فرهنگ ایران زمین سپری کرده ایم از شما درخواست کنیم که با ‏بخشودن دلارا دارابی به او و جوانان این خاک پرگهر ، راه نیک زیستن را نشان دهید تا امید ببندیم به روزی که در ‏فرهنگ این سرزمین شادابی و نیکی، جای حشونت و پرخاش و جنایت را بگیرد.“‏

اما این نامه هرگز به جایی برده نشد. در فرصتی که برای جلب رضایت داده شده بود و ما سرگرم چانه زنی با روشنفکران ‏برای حمایتشان در حد یک امضا بودیم، شب جمعه در زندان رشت دلارا را به نام خواندند. به او گفته شد که ملاقاتی دارد . ‏او گمان برد که خانواده اش و اولیاء دم قرار است برای رضایت با هم توافق کنند. با این امید بندش را ترک کرد. ‏

بار دوم که نامش را صدا زدند. ساعت 7 صبح بود و در این فاصله نمی دانیم به او چه گفته شد. ساعت 7 صبح با خانواده ‏اش تماس گرفت. روز جمعه بود و همه در خواب. اولین حرف دلارا به پدرش این بود که مرا برای اجرای حکم می برند. ‏پدرش گفت: مگر می شود؟ امروز جمعه است دخترم! نترس امکان ندارد امروز اعدامت کنند. دلارا اصرار کرد که از پای ‏طناب صحبت می کند و دار ، مقابل اوست. و صدای دیگری در گوشی تلفن به پدر می گوید: همه آنچیزی که فکر نمی ‏کردی شدنی است! ‏

خانواده سراسیمه تا زندان می رود و راهشان نمی دهند به درون و اجرای حکم با رضایت دو دختر مهین دارابی که در ‏زندان حاضر بودند صورت گرفت . ‏

‎ ‎بهت‎ ‎

نه در رشت و نه بعد از بازگشت به تهران و نه همین نیم ساعت پیش که خواهرش برایم صورت سفید او را موقع شستن ‏توصیف می کند، از بهت در نیامده ام. از فردا دوباره تیغ منتقدان این نوشته را نشانه می روند که از متهم و محکوم و قاتل ‏قهرمان نسازید! این گزارش ناظر بر سرگذشت هیچ قهرمانی نبوده و نیست. رابطه شخصی من و دلارا و هرکس دیگری با ‏او، و نیز هنرمند و نقاش بودنش ، عاطفی و حساس بودنش و هر صفت دیگر نه حق قانونی به او اضافه می کند و نه کم. ‏صحبت از قانون و حقوق قانونی متهمان و محکومان است. سوالهایی که هر گز در روند دادرسی دلارا دارابی به آن ‏پاسخی داده نشد. سوال از حقوق محکوم به اعدامی است که بالاترین مقام قضایی به او وقت برای جلب رضایت داده است. ‏کدام مقام قضایی می تواند بالاتر از حکم رئیس قوه قضائیه به اجرای حکم پیش از موعد، بدون حضور وکیل، بدون اطلاع ‏خانواده و به این شیوه ای که پر از وهم و گمانه زنی است دستور دهد؟ ‏

وقتی سخن از قانون مجازات اسلامی است، مساله وهن اسلام و حکومت دینی مطرح می شود. آیا وهنی بالاتر از این؟ که ‏دختر 22 ساله ای را بدون امکان خداحافظی با خانواده اش بالای دار ببرند؟ و آیا اینگونه اجرای حکم کردن آن هم در روز ‏غیر معمول جمعه و در ساعت غیر معمول جز ان است که تداعی کننده سوالهای بی جوابی باشد که به زمزمه یا صریح ‏بیان می شود؟ که دلارا قربانی دعوای سیاسی بین کسانی شد که مخالف یا موافق اعدام کودکانند؟! ‏

بهت، گریبانمان را رها نمی کند. امروز 12 اردیبهشت ، دلارا را در بهشت رضوان رشت به خاک سپردند. بدن سردش را ‏خواهرش شست. و ما که از بهت در اییم، قربانی بعدی در راه است تا در فاصله بهت های ما، آنچه که فراموش شود، ‏داشتن قانونی است که زندگی فرزندانمان را پاس بدارد.‏