نگاهی به رمان “سرزمین گوجههای سبز” نوشته هرتا مولر برنده جایزه نوبل سال 2009
نگاه خودکامهها به انسان ها و درخت ها
اشاره:
درباره نویسنده: خانم هرتا مولر نویسنده و شاعر رومانی تبار در سال 1953 در رومانی در خانواده یک کشاورز به دنیا آمد.
پس از تحصیلات دانشگاهی مترجم شد، اما به دلیل عدم همکاری با دستگاه مخوف امنیتی چائوشسکو از این کار محروم گردید. شغل معلمی خصوصی پیشه کرد، اما دستگاه امنیتی در این کار هم مشکلات پرشماری برای او پدید آورد. درحالیکه بارها از سوی نیروهای اطلاعاتی - امنیتی به مرگ تهدید شده بود، در سال 1987 همراه همسرش از رومانی به آلمان مهاجرت کرد، اما در این کشور هم همچنان پیامها «تهدید به مرگ» از دستگاه ضدآزادی کشورش به او میرسید. در چنین شرایطی آثاری نوشت که اساساً سیاسی بودند و تصویرگر فقر، بی عدالتی، و شرایط دشوار اقتصادی و اجتماعی، منتها با رویکرد به مؤلفههای شگفت، غریب و پستمدرنیستی. این رویکردها که روی نوع روایت او تأثیر زیادی گذاشتند موجب شدند که آثارش علاوه بر خصلت بارز معناگرایی [سیاسی] ویژگی تکنیکمحوری هم پیدا کنند. همین دو وجه باعث شد که جوایزی مانند هاینریش فنکلایست، معتبرترین جایزه ادبی آلمان، و ایمپک دوبلین، فرانتس کافکا و چندین و چند جایزه دیگر نصیبش شود.
یک توضیح مهم: معمولاً نویسندگان دهههای هفتاد و هشتاد شمسی کشورمان به نویسندگان دهه چهل و پنجاه انتقاد وارد میآورند که به ادبیات خصلت سیاسی بخشیدند و مسیر بیراهه رفتند. در اینجا لازم میدانم نکتهای بسیار ظریفی را به اطلاع برسانم که امروزه بیشتر منتقدین و دوستداران جدی ادبیات معاصر ایران بر سر آن توافق دارند. دهههای چهل و پنجاه شمسی همان دهههای شصت و هفتاد میلادی است که بیش از نود درصد آثار نویسندگان آمریکای لاتین سیاسی بود و درصد قابل ملاحظهای از آثار نویسندگان اروپا و آمریکای شمالی بار سیاسی داشتند. ذکر مثال منزلت بحث را تقلیل میدهد؛ پس مستقیماً میروم به دهههای هشتاد و نود قرن بیستم میلادی و دهه اول قرن بیست و یکم. در این سه دهه بیش از سه چهارم آثار منتشره ادبی جهان از جمله اروپا، آمریکای شمالی و آمریکای لاتین و استرالیا «بهنوعی خصلت سیاسی» داشتهاند. پس مشکل دهه چهل و پنجاه شمسی نویسندگان سیاسینویس ایران چه بود؟ خیلی ساده: الگوبرداری از نویسندگان مقبول حکومت لنینیستی - استالینیستی شوروی یا همان رئالیسم سوسیالیستی نویسندگانی که صبح به اتحادیه نویسندگان شوروی میرفتند کارت میزدند و تا عصر مینوشتند و بعد با زدن کارت از محل کارشان خارج میشدند تا متناسب با خدمتی که به «حکومت شوراها و بسط صلح و سوسیالیسم جهانی» میکردند از نعمات آن برخودار شوند. اینکه آدم خوب یا کارگر و دهقان و زحمتکش است یا طرفدار آنها و آدمهای پولدار و صاحبمنصب همه بدند و موضوع فردیت هم مطرح نیست، اصلاً مهم نبود. در همین ایران داستان کوتاهی به این علت که در آن یک ژاندارم عاشق دختر روستایی میشود، برای چاپ در مجله ادبی رد میشود چون «مگر ممکن است یک مزدور حکومت شاه عاشق هم بشود.» بهعبارت دیگر عدالتخواهی ما که ناحواسته خصلت لنینیستی - استالینیستی داشت - خصلتی که ماهیت ضدانسانیاش هم ثابت شد- از ما نویسندگان و شاعران که حاضر نبودیم سر مرغ را ببریم، دشمنانی برای بخش مرفه جامعه و بی عدالتی رقم زد که فکر میکردند ادبیات را بهصورت بیانه اعتقادی خود درآورند نه اینکه عقایدشان را در لایههای مختلف ادبیات تنیده سازند. درضمن باید این امر مثل نویسندگان خود شوروی بدون خلاقیت و نوآوریهای «منحرفینی چون کافکا، کنراد و فاکنر» شکل میگرفت. بنابراین اگر کافکا با استفاد از رویکرد غریب یا اگزوتبک شاهکاری عمیقاً سیاسی و در ظاهر غیرسیاسی چون «محاکمه» مینویسد یا فاکنر با چرخشهای نبوغآمیز روایت و عالیترین شکل استفاده از نماد و استعاره به «القای مضمون انسانی ضدنژادپرستی و دوری از جاهطلبی» خود در هر نوزده رمان و بیشتر نود و یک داستان کوتاهش رو میآورد، در مقابل نویسندهای که به مسکو چشم دوخته است، از تمام اینها محروم است و باید خیلی ساده و سرراست حرف روی زبان شخصیتهای مردمی خود حرف بگذارد تا هر گونه اختلافی را معادل عدمعدالت و حاکمیت ظلم، و آزادی را معادل بیبند و باری و دمکراسی را بهمفهوم «بازگشودن فضا برای بورژوازی خونخوار» معرفی کنند. در این مورد کافیست به آثار آونر زیس و بوریس ساچکف مراجعه کنید تا ببینید این دو حزبی وفادار به لنینیسم - استالینیسم چه نسخهای برای نویسندگان جهان میپیچیند؛ نسخه شومی که متأسفانه بهدلیل آرمانگرایی شماری از نویسندگان ما مادیت پیدا کرد. پس، نفس برخورداری داستان از خصلت سیاسی مسأله نیست، مهم این است که این خصلت در متن تنیده شده و از بیان صریح یا حتی پنهان شده اندیشه سیاسی اجتناب شده باشد و شعور سیاسی در لابلای شور سیاسی و این یکی در آمیزههای رنگارنگی از قصه و طنز و خشونت و تلیمح و رمز و راز و افسانه و حرف و حدیثهای روزمره و خرافه و جادو و جنبل و مجادلهها و کنشهای غیرسیاسی تنیده شده است یا نه؟ نکته بسیار ظریفی که آدم استالینیستی چون مارکز، که از نظر اندیشه درست در نقطه مقابل خانم هرتا مولر است، با تمام وجود به آن پی برده است.
در ادبیات لنینیستی – استالینیستی مبارزه فردی معنی ندارد، آرزوهای فردی فردگرایی محض است و کوشش برای بهتر کردن زندگی فردی امری خودخواهانه است. مبارزه وقتی معنا دارد که جمعی باشد و ترجیحا زیر نظر حزب (برای مثال در ایران حزب توده که کارگران جنوب ابران را به بازیچه خود تبدیل کرده بود و ملت ایران را به ورطه بدبختی کشاند). در این نوع ادبیات، مدیران و مهندسان و کارخانه دارانی با صفات خوب نداریم، آنها زمانی «خوب» تلقی می شوند که به طور مشخص و شفاف از لنینیسم – استالینیسم و حزب متکی بر آن جانبداری کنند. تا آن زمان آنها عنصر «بینابین» هستند و نمی توان کمترین اعتمادی به آنها کرد. از سوی دیگر تلاش برای به ثمر رساندن فرزندان و بهتر کردن فضای نشیمن خانه و امکانات آشپزخانه هم «کوشش های میانه مایه و خرده بورژواگونه ای است که کارگران تحت تاثیر القائات بورژوازی» به دام آن می افتند. لذت بردن از فیلم های خوب – برای نمونه یک فیلم عشقی یا کمدی - نشان از «گرایشات مبتذل» دارد و اگر واش در شاهکار کوچک «واش» اثر فاکنر و «تپلی» در شاهکار دیگری به همین نام اثر گی دوموپاسان برای بقای خود و (حتی دیگران) دست به عمل می زنند، ناشی از ذهن «منحط فاکنر و موپاسان» است و «نویسندگان مردمی و عدالت خواه و آرمانگرا» چنین انحطاط آشکاری را برنمی تابند. بی دلیل نبود که حزب توده شاهکار ادبیات ایران «بوف کور» را اوج انحطاط معرفی می کرد و از این لحاظ با راست گراترین جریان های سیاسی و ادبی همسویی مطلق داشت.
حال در چنین فضایی که فقط یک حقیقت وجود دارد و آن هم لنینیستم – استالینیسم است (و نه حتی مارکسیسم که خود آن کم اشکال ندارد) نویسنده چه بنویسد که مقبول دوست و دشمن قرار گیرد؟ بورخس و یوسا و فوئنتس و حتی استالینیست غوغاسالاری چون مارکز که هنوز هم هر از گاهی ناهار یا شام را در محضر ابر مرد آمریکای لاتین کاسترو (یا به قول خود مارکز فیدل کبیر) صرف می کند، می دانند که ادبیات لنینیستی - استالینیستی پشیزی ارزش ندارد، پس همراه با آریل دورفمان، خوئائو اوبالدو ریبیرو، مانلیو آرگه تا، ماریو مونته فورته تولدو، سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه ) که سیاست را اس و اساس همه وجوه زندگی می دانند، را ه و آثار خود را از القائات مخرب احزاب لنینیست - استالینیست به کلی دور نگه داشته و می دارند؛ امری که بدبختانه در جامعه ما اتفاق نیفتاد.
درباره این رمان
این رمان اثری است کاملاً سیاسی، اما غیرایدئولوژیک. سیاسی به این دلیل که زندگی شخصیتهای اصلی داستان، با مکانیزمهای همه روزه و پنهانناپذیر قدرت سیاسی حاکم بر کشور رومانی پیوند خورده است؛ و انگیزههای ادبی متن، از انگیزههای درونی (روانشناختی - جامعهشناختی) خاصی نشأت میگیرند که بهنوعی با خشونت و تحقیر، فرار از فشارهای سیاسی، مقابله با مأموران حکومتی و سرپیچی و عناد آشکار و پنهان مفهوم پیدا میکنند. در واقع، عامل سیاست - که به مردم امر میکند فقط با قاشق غذا بخورند و حق استفاده از کارد و چنگال را ندارند و گوشت را مثل بشر اولیه به دندان بکشند( ص 10 و 26) و «جوراب دولتی بهدردنخور» بپوشند و در آتش حسرت جوراب غربی بسوزند(ص 14) و به سرودهای پرولتاریایی گوش دهند(ص 27) و سرانجام به تمایل بیمارگونه ترک کشور و تب مهاجرت به غرب مبتلا شوند - همه به امید فرار به دیار دیگر بودند و بنمایه رمان را شکل میدهد.
بخشی از فضای داستان را، با حضور مأمورهای امنیتی دونپایهای که در خیابانها مردم را میپایند و بسیاریشان بهتازگی از روستاها یا شهرهای کوچک آمدهاند، تصویر میشود. اینها برخلاف مأمورهای تراز اول، مثل سروان پجله و پدرِ ترزا- که هر هفته مواد خوراکی را با اتومبیل به در خانهاش میبرند، و دخترش لباس فرانسوی، جین آمریکایی، جوراب آلمانی میپوشد - شکمشان را با گوجههای سبز پر میکنند و حریصانه جیبهایشان را پر میکنند. اما در قسمتهای زیادی از رمان، غیاب چنین فضایی حس میشود بیآنکه خواننده دلیل آشکار یا نهفتهای برای آن ببیند. اما عنصر دیگر، یعنی شایعه، بهتقریب در کل متن تنیده شده است. اگر گفته کارل پوپر را بپذیریم که «حکومتی مشروعیت دارد که هر گاه مردم اراده کردند، بدون توسل به ابزار خشونت، نهاد یا نهادهایی یا کل آن را تغییر دهند.»، در آن صورت در حکومت نامشروع چائوشسکو، مردم محروم از قدرت به انواع و اقسام شایعه و پچپچ رو میآورند و در همانحال که از «وحدت و عظمت کشور» سخن میرود (ص 29) و تنها کسانی که قصد فرار ندارند دیکتاتور و مأمورهای امنیتیاش هستند( ص 58) هر روز برای دیکتاتور یک بیماری ساخته میشود (سرطان ریه، سرطان خون، سرطان حنجره و…(ص 71) خواننده این مطلب میداند که شایعه در نبود شفافیت پدید میآید. اگر مردم موقع برخورد به همسایه یا خویشاوند بپرسند: «تازگیها کجا سیل یا زلزله آمده؟ یا این روزها چند نفر خودکشی کردهاند؟ یا این هفته خلافکارها چند خانواده را قتلعام کردند؟» سؤالهایشان نشاندهنده این واقعیت است که از نظر اجتماعی از زمین و آسمان بدبختی میبارد. از نظر فلسفی چنین پرسشهایی نشاندهنده گرایش مردم به نیهیلیسم یا دقیقتر بگوییم ترکیب خاصی از نیستانگاری و پوچگرایی (نوع عملی و نه فلسفی) است. شایعه نیهیلیستی در یک جامعه نهتنها از عمق فاجعههای روزمره که از نومیدی و افسردگی مردم حکایت میکند. طبعاً نویسندگان و شاعران از این امر خطیر نمیگذرند. آثار نویسندگان یونان باستان و تا حدی روم، نیز اشعار مسعود سعد سلمان، و عطار و دهها شاعر دیگر بیانگر این ادعاست. در آلمان، کریستیان فریدریش هبل (1813-1863) در سال 1840 نمایشنامهای نوشت به نام یودیت(Judith) که موضوع آن را از تورات گرفته بود. در این نمایشنامه مردم یادشان رفته بود سلام و علیک کنند و بهجای آن میپرسیدند:«خبر تازهای از ستمگری هولوفرنس نداری؟» هولوفرنس سرداری آشوری بود که شهر را اشغال کرده بود. در این نمایشنامه، زنها بیکار نمینشینند و بالاخره یکیشان به اسم «یودیت» بهنوعی خود را به هولوفرنس نزدیک میکند و او را میکشد.
عنصر دیگر حکومت چائوشسکو ترس بود که تهرنگی از آن در این رمان تصویر میشود: همکلاسیها از هم میترسند، آدمهای مشکوک مدام از پشت پنجره عبور میکنند، گارسونها حکومت را قبول ندارند ولی برای مأمورانش خبرچینی میکنند. تمام این امور با شگرد شبیهسازی کامل میشود: کارگرها در ظاهر و سطح روابط شبیه حکومتگران شدهاند؛ مثل آنها «خون» گوسفند میآشامند و بچههایشان را کتک میزنند. فساد هم بیداد میکند: کارگران گوشت و مغز حیوانات را میدزدند (ص 114 و چند جای دیگر) و زنهال برای کسب پول به دیگر کشورهای بلوک شرق میروند و هنگام عبور از مرز، کیسه پلاستیک محنوی طلا را در جاهای ناگفتنیشان پنهان میکنند (ص150) و گرفتن گواهی پزشک با پرداخت رشوهای ناچیز بسیار ساده است.
صراحت این تصاویر و گفتگوها در جاهای زیادی به دل مینشیند، اما غیاب عنصر تخیل برای پر کردن شکاف واقعیتهای مختلف، باعث شده است که «بارِ سیاسی» رمان خصلت خیلی «فردی» به خود نگیرد و درنتیجه بهصورت نهادینه «خصلت اجتماعی» پیدا نکند. بهبیان دیگر، بار سیاسی در سطح روابط روزمره و رفتارها باقی میماند و به درون شخصیتها رخنه نمیکند. برای نمونه، وحشت و اضطراب حکومت خودکامه چائوشسکو در شخصیتهای اصلی - راوی و سه پسر - بازنمایی نمیشود؛ درحالیکه «رعب» یکی از ارکان حکومتهای توتالیتر است. هانا آرنت در کتابهای فخیمش، «توتاتالیتاریسم» و «انقلاب» شرح جامعی در اینباره میدهد و کسانی همچون اریک فروم و کارن هورنای در حوزههای روانکاوی و روانشناسی آن را بسط میدهند و به موضوع اضطراب بنیادین که بیشتر خاص انسانهای «تنها و درمانده جامعه توتالیتر» است، میرسند. این اضطراب، از اضطرابهای واقعی، روانرنجور و اخلاقی یعنی ترس از خطرهای عینی جهان واقعی، مقابلهها و هجومهای روانی و ارجاعهای درونی به وجدان و اخلاق فردی - اجتماعی، بهمراتب تباهکنندهتر است. در حکومت توتالیتر که آرتور کوستلر در رمان «ظلمت در نیمروز» و یوگینا گینزبرگ در «سفری در گردباد» بازنمایی میکنند، اضطراب بنیادین «استعداد تجربه کردن، اندیشیدن، و رضایتخاطر عادی انسان را نابود میسازد؛ همانطور که استعداد هر گونه عملی را نیز از او سلب میکند» - موضوعی که در صفحه 333 کتاب «توتاتالیتاریسم» و صفحات پیش و بعد از آن بهدقت مورد بررسی قرار گرفته است.
به زبان ساده، خواننده ترس و لرز شخصیتهای این رمان را خیلی زیاد حس نمیکند؛ چون اعمال قدرت در حد «تعقیب، توهین و اخراج » شهروندان ناراضی نشان داده میشود. البته عضو خاطی حزب هم بهدلیل عدم پخش اعلامیههای دریافتی و ادامه شیوه قبلی در پارک، به دار آویخته میشود یا در کشور دیگری از پنجره سقوط میکند، ولی به علت نپرداختن به جزئیات - شاید بهدلیل افراط در رعایت نادرست تکنیکهای پستمدرنیستی - عنصر وحشت و اضطراب در بافت رمان تنیده نمیشود؛ طوری که خواننده حتی «سیاسی بودن» چهار شخصیت اصلی را چندان جدی نمیگیرد. فقط حس میکند که آنها تحقیر شدهاند و حالا بهخاطر «جبران روانی» دست به کنشهای کماهمیت میزنند.
بهعنوان پاراگراف معترضه باید خاطرنشان کرد که نیکلای چائوشسکو از سال 1945 تا 1965 بعد از گئورگی دژ، بهعنوان نفر دوم و از 1965 تا 1989 بهعنوان نفر اول دولت و حزب، حکومتی بهمراتب بیرحمتر از والتر اولبریخت و اریش هونکر (در آلمان شرقی) و گوستاو هوزاک (در چکسلواکی) و ولادیسلاو گومولکا(در لهستان) و تئودور ژیکوف (در بلغارستان) را بر مردم کشور خود تحمیل کرده بود. اما ژستهای ضدروسیاش باعث شد که تبلیغات غرب، او را از ضربات افکار عمومی جهانی به دور نگهدارد و حتی وجههای مقبول برای او دست و پا کند. چائوشسکو تنها عضو پیمان ورشو بود که در سالهای 1956 و 1968 با جنبشهای اصلاحطلبی مردم مجارستان و چکسلواکی ابراز همدردی کرد، اما در سال 1989 میخائیل گورباچف را بهدلیل «اصلاحطلبی» بهباد حمله گرفت. او تنها رهبر اروپای شرقی بود که حاضر به پذیرش مقّدرات عینی تاریخ نشد و صراحتاً گفت: «اگر درخت گیلاس گلابی بدهد، حکومت رومانی هم تغییر میکند.» هیچ کدام از ما بهخاطر نداریم که درخت گیلاس میوه گلابی داده باشد، اما به هر حال فرق نداشت و درختها به حرف او گوش ندادند و گرچه نیروهای درندهخوی امنیتیاش بیشتر از جمع کشته های تحولات هدیگر کشورهای اروپای شرقی آدم کشتند. اما سرانجام او و همسرش در پی اوج گرفتن مبارزه مردم به یک شهرک کارگری پناه بردند تا به قول خودشان «رهبری پرولتاریای انقلابی را برای دفاع از حکومت خود» در دست بگیرند، اما پرولتاریای همان شهرک او و زنش را پس از یک محاکمه چند ساعته اعدام کردند.
خواننده توقع ندارد نویسنده وظیفه یک مورخ معمولی و متعارف - مانند دوما یا اسکات را بهعهده بگیرد و چنین رخدادهایی را هم بنویسد، اما دستکم توقع دارد که همچون کورت ونهگوت دست قدرتمندان و بازیگرانِ بازیخورده را بهشیوهای هنری بازنمایی کند. رمانهای پستمدرنیستی «سلاخخانه شماره پنج» و «شب مادر» از ونهگات و رمان مدرنیستی «شکار انسان» از خوئائو اوبادو ریبیرو با رویکرد چندصدایی ارزش بالایی کسب کردهاند، چون به هر حال خواننده تمایل دارد که رمان تکصدایی نباشد و غیر از حرفهای بیاهمیت سروان پجله، حرفهای اصلی حکومتکنندگان را بخواند تا بداند چائوشسکو به اتکای چه دلایل و مستنداتی حکومتش را مشروع میدانست. در ضمن به اعتقاد نگاره این سطور، رمان تکلایه است و در ورای رفتارها و برخوردها، اثری از لایههای دیگر نیست. خواننده فقط شاهد تقابلهای روابط سطحی اجتماع است. این تقابلها، از جمله تقابل سنت و مدرنیته، در تراز نصایح والدین به فرزندان باقی میماند. برای نمونه نشان نمیدهد که حکومت خودکامه در یک موقعیت با مدرنیسم همسو میشود تا اعتقادات، مفاخر و ارزشهای ملی را نفی کند و چنانچه فرصت دست دهد با عقبماندهترین بخش اجتماع دست به یکی میشود تا خواستهها، نیازها و پیشرفتهای مدرنیته، خصوصاً آزادیهای دمکراتیک و نهادهای مردمی یا حتی گرایش به آنها را سرکوب کند. بولگاگف در «مرشد و مارگریتا» و یوگنی زامیاتین در رمان «ما» این ویژگی را بهخوبی تصویر کردهاند؛ چیزی که در این رمان کمبودش بهخوبی احساس میشود. حتی نشانهای از تقابل آراء و تضاد پیشبرنده نسلها با هم و شخصیت با خودش دیده نمیشود. البته شاید دلیل آورده شود که رمان پستمدرنیستی گرایش دارد به تکلایه بودن، اما بنا به دلایلی که بحث آنها ما را به حاشه میبرد، چنین نیست. فقط اشاره کنم که کارهای پستمدرنیستی جان بارت و رابرت کوور چند لایه اند.
در عین حال رمان فاقد عنصر عاطفه و مهر است. البته در جامعه توتالیتر کسی منکر «بیروح بودن» زندگی نیست، اما حتی در این جامعه هم نمیتوان علقههای عاطفی را انکار کرد- مثلاً عشق زن و مرد، یا رابطه مهرآمیز والدین و فرزندان. نویسنده میتوانست با چنین روابطی، تقابل را برجسته کند. این امر بهخودی خود به شخصیتپردازی هم ربط پیدا میکند. ما در این رمان اثری از شخصیت نمیبینیم. حتی هر یک از چهار شخصیت اصلی را میتوان در دو سطر خلاصه کرد. تنها شخصیتهای برساخته - صرفنظر از بار خوبی و بدیشان - ترزا و خانم مارگیت هستند؛ که اولی دختر لوس، مبتذل و مصرفگرای یک مقام مهم حکومتی است و دومی پیرزنی پروسواس که زندگی خستهکننده به اتکای علایق مذهبی برای خود قابلتحمل میکند.
موجه نکردن شخصیتها، دوری جستن از تطهیر مظلومها از نقاط قوت رمان است. وقتی برای محکومیت عضو خاطی حزب و اخراج او از حضار خواسته میشود که دستهایشان بهنشانه توافق بالا ببرند، همه، از جمله راوی با نگاه به یکدیگر، چنین میکنند. این امتیاز با خلاقیتهای دیگری برجسته میشود: دیالوگ اول رمان در آخر هم تکرار میشود: «وقتی لب فرومیبندیم، غیرقابلتحمل میشویم و آنگاه که حرف میزنیم، از خود دلقک میسازیم.»
تکرار کلمه «پارک لعنتی» و جملههایی شبیه «هیچ شهری در سایه دیکتاتوری رشد نمیکند، چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک میماند.»(ص 54) یا عکس گرفتن از عناصر مرتبط با مرگ (مثلاً پنجره) و تأکید روی کمربند و ناخنگیر و… تداعیهایی هستند که خصلت هنری اثر را بیشتر کردهاند. گرچه بخشهایی مثل صفحه 128 به دلیل تحمیل چارچوبهای ارجاعی از قبل موجود غیرموجه شدهاند و دینامیسم جریان سیال ذهن روایت را دچار خدشه کرده است. با این وجود نمیتوان منکر «ارزش سیاسی» این اثر «غیرایدئولوژیک» شد؛ زیرا به هر حال مقطعی از تاریخ یک جامعه را تا حدی به خواننده انتقال میدهد.