کودک اگر با جنگ بیامیزد، شاید که تا پیری اسلحه کنار نگذارد.ذبیح الله بخشی،هفت سال بیشتر نداشت که متفقین ایران گرفتند و پدرش که رعیتی بیش نبود در دهاتی نزدیکی های اراک، کشته شد و نان آوری خانه در قحطی سال 1320 به دوش کودکانه اش افتاد.
از آنجا که تاریخ را برای بزرگان می نویسند و ذبیح الله بخشی تا پیرانه سری، سری در سرها نداشته، از نوجوانی و جوانی اش چیزی نمی توان دانست. پسرکی پدر مرده از رعیتِ ایران، قدری در مکتب خانه ها ابجد خوانی کرده و بعد به بازار و کسب و کار زده و به فعلگی تا اهواز و آبادان آن روزگار رفته است. گفته اند که در همان نوجوانی، قتلی کرده است.انگار که یک افسر انگلیسی، دوستش را کشته و نوجوان با آمریکایی هایی که در کارون دینامیت می انداخته اند تا ماهی بگیرند، دوستی کرده و یکبار که سرشان گرم بوده، دینامیت کش رفته و بر زیر جیپ افسرانگلیسی گذاشته و طرف را به هوا فرستاده است.
شاید که این اتفاق افتاده است و شاید آن دوست، همان پدر بوده که در جنگ متفقین به دیار باقی رفته و خون خواهی اش با پسر مانده است و یا هم اینها را حاجی در ذهن خود ساخته و کینه های کودکی در پیری اش، شکلِ حماسی خاطره ای دور گرفته است.
روزنامه کیهان دو سال پیش که حاجی بخشی بر بستر افتاد، یاداشتی نوشت و شرحی از مبارزاتِ قبل از انقلاب “بخشی” گفت.همراهی اش با آیت الله کاشانی و پیوستن به فدائیان اسلام و نواب صفوی.
اما هر چه بوده ذبیح الله بخشی، کسی بیش از سیاهی لشگر مردمانی که به خیابان می آمدند و مرگی و درودی می گفتند، نبوده است. بخشی، سابقه زندان ندارد و رهبران فدائیان اسلام که هنوز برخی زنده مانده اند،چیزی از جوانی های بخشی به یاد نداشته اند و یا نگفته اند. ولی زندگی حاجی در سالهای بعد نشان می داد که بسیار چیزها از روحیه نواب صفوی بر دلش نشسته است. همان دغدغه ها که نواب داشت از بستن در میخانه ها تا وضع حجاب بانوان و محاسن آقایان، گرفتاری ذهنی حاجی هم بوده و روشی دائمی اش برای اصلاح امور، دستِ بزن.
نواب صفوی بیش از آنکه اهل درس و بحث و حُجره باشد، اهل خیابان و قیل وقال بود. در قم حتی مرجع شیعه، آیت الله بروجردی را بد می گفت که ملاحظه کار و سازشگر است و از همین بود که مریدانِ آیت الله، نواب و دار و دسته اش را از قم بیرون انداختند. حاج بخشی سالهای بعد، احتمالا از این بی پروایی نواب، اسوه ای ساخته است.
تا انقلاب نشد و جنگ بالا نگرفت، حاجی، حاجی نشد. انقلاب اسلامی ایران، همه چیز را زیر و زبر کرد. روستاییان تا عمقِ کاخ ها رفتند و حتی مسند گرفتند. ذبیح الله بخشی، از همان پا برهنگانی بود که آیت الله خمینی بشارت آمدنشان می داد. باغ گیلاس و زرد آلویی در حوالی کرج داشت وهمین. این پا برهنه، البته تا جماران و حضور خصوصی امام هم می رسید. در جبهه با اینکه 47 سال بیشتر نداشت، میانِ رزمندگانِ نوجوان 17 ساله و جوانهایِ فرمانده بیست ساله، با ریش پُرِ جو گندمی اش، پیر دیر را می مانست. حاجی به کار تدارکات شد، لنکروزی از غنیمت عراقی ها برداشت و از شکلات تا حنایِ شب عملیات که جوانها به عزم حجله شهادت می بستند به سنگرها می برد.
لنکروز بلندگویی داشت و صدایش خط ر ا پر می کرد و پیرمرد با آن شور و روحیه و خنده و جیب پرپسته پدربزرگی می مانست برای بچه های از خانه به دور افتاده.
همان چیزها که از رادیو می گفتند و در تلویزیون می دیدند، همه دانستنی های حاجی بود. در ایلام غرب، آنقدر از حقِ وتو بر گوش رزمندگان خوانده بود و ناسزا به آمریکا و انگلیس نثار کرده بود که رزمنده ها “پدر وتو” صدایش می کردند.
حاجی در جبهه شوخ و شنگ بود، یکبار رزمنده ها بر دست بلندش کردند و از دستشان در رفت و بر زمین خورد. فیلم این صحنه های شور و شادی جبهه، به جماران رسید و آیت الله چنان خنده ای زده بود که شنیدن خبرش، روح حاجی را غرق ابتهاجی عرفانی کرد.
جبهه همیشه هم لبخند نمی زد، نه آن وقت که پتو را از جنازه شهیدی کنار زد و پسرش را دید. نه آن وقت که سه زخمی با تویوتا می برد و یکی دامادش بود و گلوله تانک، ماشین را با بدنهای مجروح سوزاند و نه آن وقت که دیگر پسرش و برادرش به مقتل رفتند.
هشت سال نبرد را حاجی در جبهه بود با گلاب پاش و باری از مهماتِ خوراکی. اما به شهر که برگشت قناسه بر دستش بود. هر چند دخترش بعدها گفته که آن تفنگ نمادین بوده نه خشاب داشت و نه دیگر قوت تیرانداختن.
رهبر تازه رسیده جای امام را پر نمی کرد، اما یک مراد تازه بود که می شد بر زیر سایه عبایش عقل رها کرد و شور گرفت. حاجی همین کرد و آیت الله خامنه ای هم چنان نقش مظلوم را در حکومت بازی می کرد که همه تقصیرات و بدیها بر گردنِ رفسنجانیِ رییس جمهور می افتاد. از بدحجابی گرفته تا اوضاع بد اقتصادی و احیانا چشمکی که هاشمی به غرب می زد.
رهبر تازه رسیده که هنوز جاگیر نشده بود و قدرت به دست رییس جمهور مقتدری می دید، خرسند بود از اینکه رزمندگان پیش کسوت در عِداد هوادارانش بر هاشمی می تازند و سوخت این جنگ تازه را البته می رساند. شبیخون فرهنگی، تهاجم فرهنگی، گله گذاری های اقتصادی همه از سخنرانی های رهبری می آمد و حاجی این خط می گرفت و به خط می زد.
درصف اول نماز جمعه علیه هاشمی شعار می داد و دیدنش با آن لباس پلنگی در خیابان لرزه بر تن هر دختر و پسر دست هم گرفته ای می انداخت. دیری نگذشت که بر قناسه و تویوتای ترکش دار جنگ، چفیه آقا نیز افزوده شد. یک جور پرچم که نشان می داد حاجی در کدام جبهه است و چه قدر می تواند با اصلاحات و هر چه گردی بر قبای رهبر بنشاند، ستیز داشته باشد.
در ذهن ساده حاجی، هاشمی منافق بود، خاتمی و دولتش عینِ گارد ریاست جمهوری حزب بعث و مجلس ششم مثل سپاه سوم عراق. وقتی نمایندگان اصلاح طلب، تحصن کردند و تا انتقاد و نامه نگاری به رهبری پیش رفتند، حاجی بخشی روبروی مجلس ایستاد و در نقش لیاخوف گفت که اگر فرمان از بیت آقا برسد، مجلس به توپ می بندد.
خودش گفته است با بهزاد نبوی نایب رییس مجلس، بگو مگویی کرده و تا این گفته که از مجلس بیرونتان می کنم، نبوی لبخند تمسخر آمیزی زده و پرسیده شما که باشید؟
از آن لبخند و صفای جبهه، حاجی، قهر و عربده اش به شهر آورده بود. این نسل تازه هم که نه از “ماشاالله حزب الله”، حسی می گرفتند و “نه جواب کی خسته است؟” را می دانستند.از حاجی چیزی به یاد نمی آوردند جز اینکه هر جا این پیرمرد هست، کتک هست و فحاشی.
حاج بخشی هم دیگر به آخرهای خط عمررسیده بود. جنبش سبز را ندید و فریادهای مرگ که به سوی رهبری می رفت را نشنید. در کما بود و خانواده هم چیزی نگفتند تا پیرمرد دوباره بر تخت نیفتد.
گو اینکه باز که حالش جا آمد بر ترکِ موتوری نشست و چند خیابانی را گشت زد و چند ماه بعد هم دوباره بستری شد و اینبار برنخاست.آدینه این هفته حاجی را از نماز جمعه تشییع می کنند. چند هزار نفری می آیند و دوربین های صدا و سیما چند دقیقه ای در اخبار نشانش می دهند و بیندگان یا کانال را عوض می کنند و یا زیر لب چیزی می گویند. قسمتِ حاج بخشی نشد تا مردمی که به خاطرشان جبهه رفته بود، همه بیایند و این کهنه سرباز را به خاک بسپارند.