فرانسیس اوزون، فیلمساز جوان و خوشفکر سینمای فرانسه که در عین جوانی به پختگی دوران سینمائی خویش رسیده است در غالب فیلمهایش، مفاهیم سنگین و پیچیده زندگی بشری از قبیل تولد، مرگ، زمان، هویت، مذهب و… را به چالش کلامی- تصویری می کشد.
درجستجوی زمان از دست رفته
فرانسیس اوزن در فیلم زمان رفتن، به سراغ مرگ می رود و قصه جوان عکاسی را حکایت می کند، که به بیماری سرطان مبتلا است و تنها زمان محدودی برای وداع با زندگی دارد.
زمان رفتن، قصه چگونگی مواجهه و پذیرش مرگ است و تمنای جاودانگی. مرگی که یقینا مادر هنر و تمامی علوم انسانی است و جاودانگی ای که پیرترین دست نیاز بشر است به روی کائنات.
هنرمند جوان، تنها زمان کوتاهی را به عنوان سرمایه در جیب دارد و فیلم، چگونگی خرج کردن این اندک سرمایه را نشانمان میدهد.
وی برای اولین سوژه وداع، عشق را برمی گزیند و سپس خانواده. و آنگاه که از تعلقات حسی رها شد، به سراغ بازبینی گذشته و ادغام دیروز و امروز و فردا می رود تا همه را همزمان در اختیار داشته باشد.فیلم، با بازیهای درست تصویری، جوان را در موقعیت کودکی قرار می دهد و کودکی اش را برای بیننده و خود او به نمایش می گذارد.
لباس قرمز به درستی انتخاب شده بر تن مرد، در سیاهی مرور خاطرات، از میل به زیستن و زندگی کردن نشان دارد آنهم تا آخرین لحظه ممکن.
اینکه جوان به دنبال کسی می گردد تا راز بیماری خویش را برایش بازگو کند نیز یکی از نکات حساب شده فیلمنامه است. وی به سراغ مادربزرگ فرسوده و پیرش می رود و تنها او را از راز زندگی اش آگاه می کند. “محرم این هوش، جز بی هوش نیست” مادربزرگ از تمام دورو بریهایش به مرگ نزدیکتر است و اوست که حال جوان را می شناسد و درک می کند.
واقع گرائی یکی دیگر از نقاط قوت فیلم است. پذیرش این نکته که خواسته یا ناخواسته، نیروی مرگ از نیروی عشق قوی تر است. فیلم روال واقعی خود را از دست نمی دهد، از نیروهای روانی تخیلی سخن نمی گوید و پذیرش بزرگترین جبر لابد زندگی را به بهترین نحو به تصویر می کشد.
در یکی از قصه های فرعی که هنرمندانه به قصه اصلی مرتبط شده است، جوان از سوی زنی به همآغوشی دعوت می شود، آنهم به دلیل عقیم بودن شوهر و میل آن دوبه داشتن فرزند.
پسر که همجنسباز است، پیشنهاد زن را نمی پذیرد و راههای دیگر رسیدن به آرامش را امتحان می کند.
او به سراغ مذهب می رود. پسر با مذهب بیگانه، خود و کودکی اش را همزمان به کلیسا می برد. همان مکانی که در آن باور مذهب را با عشق، سودا کرده بود.
این نکته که هر انسانی در اعماق نا خودآگاهش به مذهب ایمان دارد را با روشن کردن شمع شاهد هستیم. جوان بعد از عشق و مذهب، دوباره به سراغ زن می رود و تن به خواهش او می سپارد.
“دریا ” نمای به درستی انتخاب شده برای پلان آخر و هم گذاشتن چشمان است.دریا در ادبیات شرق و غرب سمبل هستی و عشق است و ماهی(شناگر) سمبل سالک. مرد در دریا شنا می کند و به ساحل بازمی گردد.
دوربینش را برمی دارد و چند عکس می گیرد، با هنرش نیز به عنوان آخرین همدم وداع می کند؛ و به مرگ سلام می گوید.