ریچارد براتیگان
ترجمهی حسین نوش آذر
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
وقتی داشتند آرام آرام سوار بر اسب، به طرف عمارت میرفتند، در ورودی عمارت باز شد و زنی به ایوان رفت. او خانم هاوکلاین بود. یک پالتو سنگین سفیدرنگ پوشیده بود. ایستاده بود روی ایوان و به آنها نگاه میکرد که سواره نزدیک میشدند.
گریر و کامرون تعجب کرده بودند که خانم هاوکلاین در بعدازظهر داغ ماه ژوئن پالتو پوشیده است.
خانم هاوکلاین، بلند قد و ترکهای بود و موهای بلندی به رنگ شبق داشت. پالتو از روی شانهاش مانند آبشار تا ساق پاهایش که پوشیده بود در چکمههای نوکتیز فرو میلغزید. چکمههایش ورنی بود و مانند ذغال گداخته میدرخشید. مثل این بود که چکمههایش از جنس ذغالهایی بود که کنار عمارت روی هم بار شده بودند.
ایستاده بود روی ایوان و به آنها نگاه میکرد که نزدیک میشدند. حتی یک قدم هم به طرفشان برنداشت. اصلا از جایش تکان نمیخورد. ایستاده بود و نگاه میکرد به آنها که از شیب تپه پایین میآمدند.
خانم هاوکلاین تنها کسی نبود که به آنها نگاه میکرد. از یکی از پنجرههای طبقهی بالا هم به آنها نگاه میکردند.
به صدمتری عمارت که رسیدند، هوا ناگهان سرد شد. درجهی حرارت هوا تقریبا سی درجه کاهش پیدا کرده بود. تغییر درجهی حرارت هوا آنقدر ناگهانی بود که مثل کارد توی بدنشان فرو رفت. انگار در چشم بر هم زدنی از تابستان به زمستان رسیده بودند. دو اسب خانم هاوکلاین و مرغها و خروسها در گرما ایستاده بوند و به آنها نگاه میکردند که داشتند در چندقدمیشان به قلمرو سرما وارد میشدند.
مجیک چایلد به آرامی دست بلند کرد و با مهربانی برای خانم هاوکلاین دست تکان داد. خانم هاوکلاین هم با همان مهربانی برای او دست تکان داد.
وقتی به فاصلهی پنجاه قدمی عمارت رسیدند، متوجه شدند که زمین یخ بسته است. خانم هاوکلاین یک قدم به طرف آنها آمد. بیاندازه خوشگل بود. خطوط چهرهاش به زیبایی و کمال صدای ناقوس کلیسا در یک شب مهتابی بود.
به بیست و پنج قدمی عمارت که رسیدند، خانم هاوکلاین تا پای راهپله آمد. هشت پله به چمنزار زردرنگ راه میبردند و لایههای ضخیم یخ، راهپله را مثل یک سینی نقرهای عجیب پوشانده شده بود که علفها نتوانند خود را به عمارت برسانند. اگر کپههای برف نبود، علفهای یخزدهی زردشده ادامهی منطقی عمارت و فرشی بودند که از بس بزرگ بود، نمیشد آن را توی عمارت پهن کرد.
علف قرنها بود که به این شکل یخ بسته بودند.
بعد مجیک چایلد زد زیر خنده. خانم هاوکلاین هم زد زیر خنده و از همآوایی خندههای این دو زن، صدای خیلی قشنگی به وجود آمد. آنها غشغش میخندیدند و در همان حال در آن هوای سرد، بخار نفسشان از دهان بیرون میآمد و صدای خندهشان طنین زیبایی داشت.
گریر و کامرون بدجور سردشان بود.
خانم هاوکلاین دواندوان از پلهها پایین آمد و خودش را به مجیک چایلد رساند. مجیک چایلد هم مثل کسی که قصد نوازش دارد به چابکی از اسب پایین آمد و خودش را توی بغل خانم هاوکلاین انداخت. خندهکنان یک لحظه در آغوش هم ماندند. این دو زن همقد یکدیگر بودند، رنگ موهاشان، قد و قواره و خطوط چهرهشان عین هم بود، انگار دو روح در یک تن بودند. مجیک چایلد و خانم هاوکلاین دو خواهر دوقلو بودند. همدیگر را خندهکنان تنگ در آغوش گرفته بودند. دو زن زیبا که مثل خیال جلوه میکردند.
مجیک چایلد گفت: «پیداشون کردم بالاخره. این دو نفر قطعا آدم این کارن.»
در آن روز گرم تابستانی انبوه برف به دیوارهای عمارت فشار میآورد.
مراسم معارفه
گریر و کامرون از اسب پیاده شدند. مجیک چایلد و خانم هاوکلاین از آغاوش هم بیرون آمده بودند و خانم هاوکلاین متوجه گریر و کامرون شده بود. او حالا آمادگی این را داشت که با گریر و کامرون آشنا بشود.
مجیک چایلد بین آن دو مرد و خانم هاوکلاین ایستاده بود. لباس سرخپوستی پوشیده بود و خانم هاوکلاین به شیوهی زنان انگلیسی، لباس آراستهی زمستانی پوشیده بود. جز این، زنها از هر نظر دیگه شبیه هم بودند. گفت: «این خانم هاوکلاینه.»
گریر گفت: «از آشناییتون خوشوقتم، خانم هاوکلاین.» و لبخند خفیفی روی صورتش نقش بست. خانم هاوکلاین گفت: «من هم همینطور.»
مجیک چایلد گفت: «اینم کامرونه.»
خانم هاوکلاین گفت: «از آشنایی با شما هم خوشحالم.»
کامرون سر تکان داد. ناگفته پیداست که هر آنچه تا این لحظه آنها را شگفتزده کرده بود، پیش در امد اتفاقاتی بود که قرار بود امروز، تا پیش از پایان روز روی بدهد.
کامرون به خانم هاوکلاین و مجیک چایلد خیره ماند و گفت: «یک، دو!»
خانم هاوکلاین گفت: «چی گفتید؟» و منتظر ماند که کامرون حرفش را به پایان برساند. اما کامرون چیزی نگفت.
مجیک چایلد گفت: «منظورش اینه که از آشنایی با تو خوشحاله.» و نگاه معنیداری به گریر کرد و لبخند زد.
غارهای یخی
خانم هاوکلاین گفت: «بفرمایید تو تا براتون تعریف کنم که چرا مجیک چایلد شماها رو اجیر کرده و در ازای مزدی که گرفتید چکار باید بکنید. راستی صبحونه خوردید؟»
مجیک چایلد گفت: «صبح زود راه افتادیم.»
خانم هاوکلاین گفت: «پس، پیش از هر کاری اول باید صبحونه بخورید.»
گریر و کامرون متوجه شده بودند که هرچه به عمارت نزدیکتر میشوند، هوا سردتر و سردتر میشود. عمارت مقابل آنان مانند کوهی که قلهاش را برف زردرنگی پوشانده باشد، سر بر آورده بود. گریر دید پشت یکی از پنجرههای طبقهی اول چیزی تکان میخورد؛ چیزی مثل آینهی کوچکی در هوا در نوشان بود. بعد هم زود ناپدید شد. فکر کرد حتما غیر از آنها کس دیگری هم در عمارت سکونت دارد.
وقتی داشتند از پلههای ایوان بالا میرفتند، خانم هاوکلاین گفت: «حتما تا حالا متوجه برودت هوا شدید.»
گریر گفت: «آره.»
خانم هاوکلاین گفت: «این خونه روی غارهای یخی ساخته شده. برای همین هم اینقدر سرده.»
چترهای سیاه
وارد عمارت شده بودند. عمارت پر بود از مبلمان بسیار زیبای ویکتوریایی و همهجا فوقالعاده سرد بود.
خانم هاوکلاین گفت: «بریم توی آشپزخونه. میخوام براتون صبحانه درست کنم. خیال میکنم از ژامبون و تخم مرغ بدتون نیاد.»
مجیک چایلد گفت: «میرم بالا لباسامو عوض کنم.» و از پلههای مارپیچ که از چوب ماهوتی تراشیده شده بودند بالا رفت و کمی بعد، از نظر ناپدید شد. گریر و کامرون تا وقتی که مجیک چایلد از نظر ناپدید شود از پشت سر به او نگاه میکردند. بعد از پی خانمهاوکلاین رفتند به آشپزخانه. خانم هاوکلاین پالتویش را از تنش درآورده بود و یک لباس بلند سفیدرنگ با یقهی بلند پوشیده بود. گفت: «اول صبحونه رو آماده میکنم، بعد میگم باید چکار کنید. از پرتلند تا اینجا راه زیادی اومدید. امیدوارم بتونیم با هم همکاری کنیم.»
آشپزخانه فوقالعاده وسیع بود. از پنجرهی بزرگ آشپزخانه میشد تودههای برف و زمین یخبسته را دید. آتش در اجاق زبانه میکشید و آشپزخانه به طرز مطبوعی گرم بود.
گریر و کامرون نشستند پشت میز آشپزخانه و خانم هاوکلاین، کتری را از روی اجاق برداشت و فنجانهایشان را از قهوه پر کرد. بعد ژامبون آورد، چند قطعهی بزرگ ژامبون برید و آن را در تابه، روی اجاق سرخ کرد. با تردستی و به سرعت، نان را خمیر کرد و در تنور گذاشت تا بپزد. اولین بار بود که گریر و کامرون میدیدند کسی با این سرعت و مهارت خمیر میگیرد و نان میپزد.
خانم هاوکلاین خوب از عهدهی آشپزی بر میامد و معلوم بود که از عهدهی زندگیاش هم خوب برمیآید. وقتی داشت صبحانه را آماده میکرد زیاد حرف نزد. فقط یک بار از آنها پرسید از پرتلند خوششان میآید و آنها هم تایید کردند.
گریر و کامرون از خانم هاوکلاین چشم برنمیداشتند. با نگاهشان هر حرکت او را تعقیب میکردند و از خودشان میپرسیدند قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ آنها خوب میدانستند که اینها همه پیشدرآمدی است برای ماجراهای عجیب دیگر.
انها خونسرد و آرام و مسلط بودند. انگار همهی اتفاقاتی که افتاده بود و این عمارت عجیب که روی غارهای یخی آرام گرفته بود و زمینش در چلهی تابستان پوشیده از لایهی ضخیمی از یخ بود. همه و همه وقایعی روزانه و کاملا عادی بود.
کامرون ساک اسلحه را با خودش به درون عمارت آورده بود. ساک را گذاشته بود توی راهرو، کنار مجسمهی بزرگ. پای یک فیل که توی آن یک عالمه چتر سیاه گذاشته بودند.
اولین صبحانه
صبحانه تازه آماده شده بود که مجیک چایلد به آشپزخانه آمد. او دقیقا همان لباسی را پوشیده بود که تن خانم هاوکلاین بود. موهایش را دقیقا مثل موهای خانم هاوکلاین آرایش کرده بود و چکمههای نوکتیزش هم مثل چکمههای خانم هاوکلاین، عین ذغال گداخته میدرخشید. حالا دیگر نمیشد مجیک چایلدذ و خانم هاوکلاین را از هم تشخصی داد.
آنها یکی بودند.
مجیک چایلد گفت: «این لباس بهم میآد؟»
گریر گفت: «خیلی. حرف نداره.»
کامرون گفت: «چقدر این لباس بهت میآد!»
خانم هاوکلاین که با دیدن مجیک چایلد ناگهان از آشپزی دست برداشته بود، به طرف او رفت و دوباره او را تنگ در آغوش گرفت و گفت: «چقدر خوشحالم که برگشتی.»
گریر و کامرون به آن دو زن زیبا خیره مانده بودند که یکی نسخهی دیگری بود.
خانم هاوکلاین دوباره شروع کرد به پخت و پز. چند دقیقهی بعد، صبحانه آماده شد. تابه را گذاشت روی میز. بنا بود به زودی سر همین میز غذاهای زیادی با هم نوش جان کنند.
دربارهی نویسنده:
ریچارد گری براتیگان زادهی ۳۰ ژانویه ۱۹۳۵، درگذشتهی ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴نویسنده و شاعر معاصر امریکایی است. از او ۹ رمان، یک مجموعه داستان و چندین دفتر شعر منتشر شده است. رمان صید قزل آلا در امریکا اولین و شناختهشدهترین اثر اوست. او عضو جنبش بیت بود. ریچارد براتیگان با تفنگ شکاری کالیبر ۴۴ خودکشی کرد.