سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “ زیر باران ” از مجموعه داستان کوتاه “زائری زیر ‏باران”، نوشته “احمد محمود” اختصاص دارد.‏

sovashon811_1.jpg

‏♦ داستان

‎ ‎زیر باران‎ ‎

هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ‏ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود می‌شد و ‏زمانی رنگ سربی می‌گرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و ‏برگ‌های زرد و خشک را رو زمین می‌کشید.‏

مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها هم‌چون وزوز ‏زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند به گوشش نشست. ‏

جان از دست و پاش بریده بود. گرده‌اش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شکل ‏گرفت…‏

‏… صبح که با شکم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل که چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر ‏کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند کشی‌های سیاه، درهای یک ‏لنگه‌ای سفید، لوله لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …‏

خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر کرد. غروب سر می‌رسید. هوا، سرد و موذی بود.‏

گونه‌های استخوانی مراد برجسته می‌نمود. دست‌های بی‌رمقش کنارش ول بود و لب‌های خشکش دانه‌های ریز باران را ‏می‌مکید.‏

مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بی‌امید، از رو تخت قهوه‌خانه برخاست، پتوی سربازی را تا کرد و به انبار سپرد. ‏حولة نخ‌نما و چرک مرده را دور گردن پیچاند و از قهوه‌خانه بیرون زد و… همین که آفتاب تیغ کشید و لحظه‌ای زود ‏گذر تابید، کنار دیوار کوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنه‌های کوره بسته پا چندک زد و هم‌دوش ‏دیگران به انتظار نشست و به حرف‌ها گوش داد

‏- لامسب! گوش آدم به وز وز می‌فته

‏- خوب شیره جون آدمو می‌کشن… شوخی که نیس… مثه اینه که هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون می‌زنه

‏- عوضش سور یکی دو روز روبه راه می‌شه. هفده تومن، پول کمی نیس! می‌شه باش چهل تا سنگک خرید. شکم یه هنگو ‏سیر می‌کنه

و چانه‌های کشیده تکان می‌خورد و آرواره‌ها رو هم می‌گشت و حرف‌ها از میان لب‌ها بیرون می‌ریخت

‏- زنم پا به ماهه… دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد که برو… فردا برو… یه بار دیگه‌م بفروش. این ‏یکی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد… خدا بزرگه… اما می‌دونی می‌ترسم قبول نکنن، آخه همین چن روز پیش ‏یه بار دیگه‌م فروخته‌م…‏

‏- به کسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو می‌فروشی…‏

و نگاه مراد، طاس‌هایی را می‌پایید که کمی آن طرف‌تر، میان سه نفر روی زمین می‌غلتید

‏- شش و بش‏

‏- ولش! الان برات مک هفت میارم

‏- دو با چار‏

‏- بذ در کوزه!‏

و دست‌ها که به ران‌ها می‌خورد و طاس‌ها که رو زمین می‌گشت

‏- اکه لامسب… اینه بهش می‌گن بز… هیچوخ یه ریزه شانس نداشته‌م

‏- اگه داشتی که اسمت شانس الله بود. ما می‌باس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم

و مراد، از مشروب شب قبل، کوفته، کم‌حوصله و بی‌حال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. ‏مراد برخاست و گیوه‌ها را رو زمین کشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشک تو چشمانش ‏حلقه بست

‏- بچه‌ها سر چی می‌زنین؟

‏- پول‏

‏- پول؟!‏

‏- آره دیگه پول… وختی اونجا باز شد حساب می‌کنیم…‏

و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت‏

‏-…نیم ساعت دیگه باز می‌شه… تو چند می‌فروشی؟

‏- هرچی بخوان‏

‏- از هفده تومن که بیش‌تر نمی‌خرن… اگه بیش‌تر بکشن آدم ضعف می‌کنه

‏- خوبه… منم می‌زنم

و کنارشان نشست و طاس‌ها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود کوفت (…اگه همه رو ببرم یه ‏پول حسابی می‌شه… اول یه کت می‌خرم… امشب‌م یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شب‌م نشمه…) طاس‌ها رو ‏زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاس‌ها را از زمین برداشت.‏

‏- نوبت تو نیس.‏

‏- می‌دونم… ولی می‌خوام یه دور دیگه بریزم.‏

‏- سر دور بهت می‌رسه

‏- می‌خوام امتحانشون کنم

‏- اگه می‌خوای بازی کنی، بهت بگم که جر زدن تو کار ما نیست. مارو که می‌بینی، همه هم‌دیگه رو قبول داریم. بازی ‏می‌کنیم، بعدم حساب می‌کنیم… اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.‏

و مراد به آرامی طاس‌ها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محکم کرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.‏

‏- پنج و دو.‏

‏- لاکردار طاس می‌کاره.‏

‏- شد سه تومن.‏

‏- بخون‏

‏- یه تومن.‏

و صدای مرد جوانی که چین به پیشانیش نشسته بود و موی کهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان ‏پیچید:‏

آخه اینم شد کار؟… آدم سر جونش قمار می‌کنه؟… خونشو می‌فروشه و رو پولش طاس می‌ریزه؟… آی که چه بی‌خیالین!‏

‏ و مراد می‌اندیشید (تا حالا که پنج عقبم… اما اگه همه رو ببرم… آخ…) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوش‌هایش تیغ ‏کشید.‏

‏ خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بی‌مصرف خود را رو شهر پاشید.‏

غروب سر می‌رسید. مراد، کنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونه‌اش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را ‏تو شکم جمع کرده بود و ذهنش تلاش می‌کرد که قضایا را به هم مربوط کند (سرنوشت؟… نه؟… تو پیشونی هر کس ‏تقدیرش نوشته شده…هه!… تقدیر!… فقط دلش می‌خواس… دلش… شاید از قیافه‌م خوشش نیومده بود. نامرد…. تو سینه‌ام ‏ایستاد و صداشو کلفت کرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه می‌مونه… باید کار کنی و به هیچ کاری کار ‏نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو…) و اندیشه‌اش پر کشید و گذشته‌های دور را که کمابیش در تاریکی ‏زمان گم شده بود، کاوید. وقتی که چشم باز کرد و خود را شناخت، فهمید که بی‌کاره است، نه درسی، نه سوادی و نه ‏حرفه‌ای (آخ! چه روزایی… بهار که می‌شد با بچه‌ها می‌رفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر ‏دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان… کاهوپیچ… کلم…) کبودی تن پدرش و خرنش‌های ‏جان خراشش که از بیخ گلو بر می‌خاست و همراه خون لثه‌ها از دهان بیرون می‌زد، تکانش داد. پاها را بیشتر تو شکم ‏جمع کرد و لحظه‌ای چشم‌ها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یک شب که وسط کرته هندوانه، تو ‏آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیکی‌های صبح، وقتی که بر می‌خیزد به سراغ بیل می‌رود مار، پی‌پایش را ‏نیش می‌زند و تا ورزاوی پیدا کنند و نمد به گرده‌اش اندازند و سوارش کنند و به شهر برسانند، زهر، کار خودش را ‏می‌کند و…‏

‏ باد از تک و تا افتاده بود و قطره‌های باران، درشت‌تر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نکرة پر پشم و گل آلودی از کنار ‏مراد گذشت و چراغ پشت پنجره‌های روبه‌رو تک تک روشن شد و شیشه‌های کدر، هم‌چون چشم بیماران کم خون، زردی ‏زد.‏

‏ مراد، به سختی دست از لای ران‌ها بیرون آورد و حوله را که دور گردن پیچانده بود، رو سر کشید. (وبا بود؟… ‏طاعون؟… نه، تیفوس…)) و یک لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس کرد. سر تراشیده مادر، ‏چهره رنگ باخته، دماغ کشیده و دست‌های استخوانی و زردنبوی مادر براش شکل گرفت. سر خود را بیش‌تر تو حوله ‏فرو برد (… آخ… این تیفوس لعنتی… بیش‌تر مردم شهرمونو کشت… عمو یوسف، عباس بنا… زری باقلا فروش، ننه ‏رحیم، برادر بزرگ منصور که می‌گفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته… زایر فلاح… قاطع پسرش…) ‏باران لباسش را خیس کرد و آب، نم‌نم به تنش نشست. سرما رو گرده‌اش دوید و پهلویش تیر کشید (این قولنج لعنتی‌م از ‏سرم دست بردار نیس… آخ، سربازای امریکایی آی بی انصاف‌ها…) و فکرش به آن‌وقت‌ها کشیده شد که برای ‏امریکایی‌ها کار می‌کرد. بیرون شهر خانه می‌ساختند، خانه‌های بزرگ، عین سربازخانه.‏

‏ اول عمله بود، رنگ‌زن شد، یکی از امریکایی‌ها که از زبر و زرنگی‌اش خوشش آمده بود، برده بودش که اتاقش را ‏جارو کند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر کارهای دم دستش برسد (بد نبود… شیر قوطی می‌خوردم، آدامس، ولی گوشت ‏گراز، نه!… آدمو بی‌غیرت می‌کنه… از عرق هم حروم‌تره…) کمرش به سختی تیر کشید و به شدت تکان خورد ‏‏(لعنتی‌ها… سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا می‌بردن شهر و می‌فروختن و جاش ودکا ‏می‌خریدن و مثل خر می‌خوردن و مثل سگ هار می‌شدن… اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم کردن و انداختنم تو ‏استخر. تا سرمو بیرون می‌آوردم با چوب می‌زدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونه‌ها می‌خندیدن. نیمه جون که ‏شدم، از حوض بیرونم کشیدن و… از آن روز… آخ… از آن روز پهلوم…) و دوباره پهلویش تیر کشید (اولادم با ‏اولادشون خوب نمی‌شه…) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی که آدم دلش ‏می‌خواد بره تو دشت و بیابون تو گل‌ها و سبزه‌ها قدم بزنه و آواز بخونه… اما من، تو استخر جون می‌کندم. هیچ آدم ‏خداشناسی‌م نبود که به دادم برسه… تف!…) و غروب آن روز از پیش امریکایی‌ها رفته بود و از روز بعد، به لهستانی‌ها ‏که تو سرباز خانه، پشت سیم‌های خاردار، تو اصطبل‌ها دسته جمعی زندگی می‌کردند، گردو فروخته بود و بعد با یکی از ‏دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گه‌گاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم ‏حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاک. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش که به رنگ خون و نمک ‏مخلوط بود… چه روزگار خوشی!…) تنش به شدت لرزید. ابرها در کار زاییدن باران گرانباری بودند.‏

‏ از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر می‌رسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را می‌بلعید (و اون روز که اون ماشین ‏کمانکار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید کارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت… و اون ‏دو امریکایی که سر اون فاحشه به جون هم افتادن… حکایت چند ساله؟… هجده سال پیش؟… بیست سال؟… آخ… همون‌ ‏روزا بود که زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خراب‌شده!… و اون نامرد! که همین هفته پیش تو سینه‌ام ‏وایستاد و صداشو کلفت کرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سرکارگر اطاعت کنی… یادش رفته که ‏خودش آهن قراضه‌های امریکاییارو می‌دزدید… لاستیک ماشینارو می‌دزدید… حالا کارفرما شده… فضولی موقوف ‏چشمت کور!… ظهر فقط یک ساعت استراحت. همین!… همه جا همین‌طوره. اگه کارگر خوبی بودی باز حرفی. هر ‏جارو رنگ زدی همه‌ش موج و سایه داره خیال می‌کنی برا این‌که منو می‌شناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟… ‏تو هیچ‌وقت کارت یه پارچه از آب در نیومده… به تو چه که یه ساعت کمه… کارو ده ساعت… یازده ساعت… همینه که ‏هس… اینو که نمی‌شه اسمش گذاشت تقدیر… با تی‌پا بیرونم کرد… دلش می‌خواس… دلش… نامرد!…) و صبح که با ‏شکم خالی از قهوه‌خانه بیرون زده بود و کامش که از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ که به رگش ‏نشسته بود و طاس‌هایی که رو زمین غلتید بود و هفده تومان که از دستش رفته بود (بی‌انصاف، دو دفعه آبدزدک شیشه‌ای ‏رو پر کرد… دو دفعه… گوشام به صدا افتاد… دو پنج… تف… و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت… و من… یه دفعه‌م ‏نیووردم… همه‌ش سه با یک، دو با چهار… بر این شانس لعنت…) آب باران از حوله نشت کرده بود و به گونه‌هاش ‏نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانه‌وار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق کوبید (بادم دل‌پیچه گرفته… ‏دو… بایک… چهار… با دو…) شیشة پنجره‌های روبه‌رو می‌لرزید و جوی کنار خیابان، پرشتاب رو هم می‌لغزید. چراغ ‏پشت پنجره‌ها خاموش شد و رنگ زردی که کف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریکی و تنهایی در رگ‌های شهر ‏می‌دوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی می‌زد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به کندی می‌گرایید.‏

sovashon811_2.jpg

‏♦ نگاه

‎ ‎نگاهی به کارنامه‌ احمد محمود‏‎ ‎

احمد محمود توانست در داستان‏ها و رمان‏های خود، وقایع جنبش‏های اجتماعی و مبارزه‏های آزادی‏خواهانه دهه‌ 1330 ‏را به نحوی جان‌دار و مؤثر بیان کند. وی حدود پنجاه سال به آفرینش آثار داستانی پرداخت و تقریباً تمام زندگی خود را ‏با پشتکار و تداوم کم‏نظیر، وقف نوشتن کرد. همه نوشته‏های او به استثنای دو فیلمنامه، فقط رمان و داستان کوتاه بود و ‏هیج نوع مقاله، نقد ادبی یا شگرد داستان‏نویسی، از خود به جای نگذاشت. حاصل کار او چهارده رمان قطور و مجموعه‌ ‏داستان‏های کوتاه است که در تاریخ و گنجینه‌ ادبیات فارسی و به ویژه ادبیات داستانی ما به یادگار خواهد ماند.‏

درونمایه‌ آثار او بیش‌تر مسائل انسانی و اجتماعی‌ست و به ویژه محیط خطه‌ جنوب و روزگار مردم آنجا و مبارزه‏های ‏سیاسی مربوط به ملی شدن صنعت نفت را به نحوی ملموس و واقعی، در خلال داستان‏هایش توصیف کرده است. وصف ‏او از زندان و زندانیان و شکنجه‌ مبارزان سیاسی، از نمونه‏های برجسته‌ این صحنه‏ها در ادبیات فارسی معاصر است. او ‏هم‌چنین در آثار متأخر خود به مسائلی پرداخته که می‏توان آن‌ها را به نوعی تقابل سنت و مدرنیته یا زوال خانواده‏های ‏اشرافی دانست.‏

نثر بخش اول رمان‏های او، پخته و سنجیده است و در آن‌ها به نگارش ویژگی‏های شهرهای اهواز و بندرلنگه می‏پردازد ‏و مناسبات شهرنشینی و ساکنان متفاوت هر شهر را بررسی می‏کند و روابط طبقاتی و کارکرد نهادهای رسمی و نفوذ ‏نظامیان را در آن‌ها به خوبی تحلیل می‏کند.‏

یکی از دلایل اقبال به آثار محمود با توجه به حجم آن‌ها که در حوصله‌ خواننده‌‌ امروزی نمی‏گنجد، این بود که محمود در ‏آثارش بسیار شفاف عمل می‏کرد. او تجربیات خود و آن‌چه را واقعاً احساس کرده بود، در نهایت نیرومندی و با زبانی ‏بسیار ساده بیان می‏کرد.‏

از هوشمندی‏های منحصر به فرد او این بود که زمانی که محمود می‏خواست همسایه‏ها را بنویسد، دقیقاً نقشه‌ فعالیت‏های ‏ادبی آینده‌ خود را در ذهن داشت و این بسیار مهم است که نویسنده‏ای تکلیفش را با خود روشن کند که از چه مقطعی ‏آغاز به کار کند و چه خط سیری را دنبال نماید. این ارتباطات در “همسایه‏ها”، زمین سوخته و داستان یک شهر به چشم ‏می‏خورد و معلوم است که از ابتدا تکلیف نویسنده با خودش روشن است. نقطه عطف‏های تاریخی، مرکز ثقل داستان‏های ‏محمود است. در “همسایه‏ها” این مسئله به چشم می‏خورد و آن نقطه عطف تاریخی، ملی شدن صنعت نفت است.‏

همچنین او از معدود نویسندگانی بود که از “همسایه‏ها” تا درخت انجیر معابد خودش بود. محمود هرگز خود را وارد ‏دغدغه‏های فرم‏گرایی و صورت‏گرایی نکرد و حتی از فرم‏گرایی بی‏پایه، به شدت دلخور بود. او با اعتماد به نفس کامل ‏ایستاده بود و خودش بود.‏

یکی از شاخصه‏های نویسندگان بزرگ دنیا، طنز تلخ و گزنده‏ای است که در آثارشان به چشم می‏خورد. این طنز که ‏بسیار هم پنهان است در جای‏جای آثار محمود به چشم می‏خورد. حتی در غم‏انگیزترین صحنه‏های آثار او، این رگه‌ طنز ‏به چشم می‏خورد.‏

احمدمحمود از جمله داستان‏نویسان تجربی است، چون بیش‌تر از تجربیات خودش و از نتایجی که در طول عمر ‏داستان‏نویسی‏اش به دست آورد، استفاده کرد تا داستان‏های بعدی خود را بنویسد. اگر دوره‌ داستان‏نویسی محمود را ‏بررسی کنیم در آن نوسان‏های زیادی می‏بینیم و او از این حیث به صادق هدایت شبیه است. اولین داستان‏های او به ‏اعتراف خودش، داستان‏های ضعیفی هستند و پس از زائری زیر باران، غریبه‏ها و پسرک بومی بود که شخصیت ‏داستان‏نویسی احمد محمود با توجه به تجربیاتی که از قبل داشت، شکل گرفت و روی پای خود ایستاد.‏

احمد محمود در داستان‏نویسی همیشه رو به اوج حرکت می‏کرد، یعنی بهترین آثار او، آخرین کارهایش به شمار می‏آید. ‏البته این حرکت رو به اوج، امری بسیار دشوار است، به خصوص اگر از اثری استقبال شود، نویسندگان همواره به ‏تکرار آن قسمتی که مورد اقبال قرار گرفته، می‏پردازند اما احمد محمود خود را از تکرار رها کرده است.‏

گفت‌وگوهایی که احمد محمود می‏ساخت چندان با نثر او متفاوت نیست. به خصوص او در داستان‏های پیش از انقلاب، ‏سعی می‏کرد گفت‌وگوهایی ساده نقل کند و از کلماتی که مرتبط با بیان و گفتار مردم جنوب بود، معمولاً استفاده نمی‏کرد. ‏همچنین در آثار قبل از انقلاب او، خواننده با لغت خاصی مواجه نمی‏شود که او را با مشکل مواجه کند. گفتارهای آثار او ‏گفتارهایی شهری شده و ساده هستند و یکی از دلایل شیرین‏نویسی و همه‏خوان بودن آثارش این است که سعی نمی‏کند ‏تسلطش را بر لهجه‏های محلی خیلی نشان دهد و همین امر او را از دیگر نویسندگانی که روی ادبیات بومی کار ‏کرده‏اند، متمایز می‏کند.‏

احمد محمود نویسنده‏ای تقریباً رئالیست بود و در میان آثارش اثر غیررئالیستی کم‌تر به چشم می‏خورد. او مبنای واقعیت ‏را در نظر می‏گرفت و در ابتدای داستان شخصیت‏هایش را به خوبی معرفی می‏کرد. وقتی شخصیت‏هایش روی پای ‏خود می‏ایستادند، بعد از آن بود که خود شخصیت‏ها راه می‏افتادند و داستان را ادامه می‏دادند؛ ‌در داستان‏های او هیچ ‏وقت احساس نمی‏شود که نویسنده شخصیت‏ها را وادار به کاری می‏کند. به همین جهت در مجموعه‌ داستانی او معمولاً ‏شخصیتی غیرطبیعی به چشم نمی‏خورد.‏

محمود در داستان‏نویسی شگردهای خاصی داشت. در قسمت‏هایی خیلی زیاد از این تفنن‏ها استفاده می‏کرد و گاهی چندان ‏به آن‌ها توجهی نداشت. زاویه‌ دید داستان‏های او از “همسایه‏ها” به بعد تحول زیادی نیافت. او بعد از “همسایه‏ها” به ‏کمال داستان‏نویسی‏ که می‏خواست، دست یافت و بعد از آن به زاویه‌ دید دست نزد. هر چند در داستان‏های آخر خود ‏می‏خواست دخل و تصرفی در ساخت داشته باشد اما چندان موفق نبود. البته خود محمود چندان به ساخت اعتقادی نداشت ‏و بیش‌تر توجهش معطوف به این امر بود که داستان‏هایش به دل بنشینند.‏

‏- برگرفته از گزارشی از یکصد و دومین نشست کتاب ماه ادبیات و فلسفه ‏

sovashon811_3.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎احمد (اعطاء) محمود‎ ‎‏: 50 سال آفرینش ادبی‎ ‎

محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی الاصل به دنیا آمد و شاید همین دلیل سبب شد تا بیشتر ‏خود را دزفولی بداند. در برخی از آثارش چون همسایه‌ها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتی به گویش دزفولی به ‏چشم می خورد.‏

پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهٔ افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله ‏تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهٔ افسری بود که پس از کودتای ۲۸مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس، بخش‌بخش آزاد ‏شدند؛ درحالی‌که تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقی ماندند.‏

احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود که نه توبه‌نامه‌ای امضا کرد و نه به هیچ‌گونه هم‌کاری با رژیم کودتا تن داد. به ‏همین دلیل، مدت زیادی را در زندان به ‌سر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان ‏دوران بوده‌است.‏

مدتی هم درحوالی خلیج فارس از جمله در بندر لنگه در تبعید به سر برد و البته خودش از این دوران با عنوان “زمانی ‏که گرفتار بازی سیاست شده بودم”یاد میکند

محمود در اواخر عمر با بیماری تنگی نفس مواجه شد و این بیماری در سال ۱۳۸۰ یکبار او را به بیمارستان کشاند. در ‏اول مهرماه ۱۳۸۱ بار دیگر حال او به وخامت گرایید و پس از انتقال به بیمارستان و بستری شدن در روز جمعه، ۱۲ ‏مهر سال ۱۳۸۱، به‌دنبال یک دورۀ بیماری سخت ریوی، در بیمارستان مهراد، تهران درگذشت و در امامزاده طاهر ‏کرج به خاک سپرده شد. از آثار وی می توان به: مول (۱۳۳۸)، دریا هنوز آرام است (۱۳۳۹)، بیهودگی (۱۳۴۰)، ‏زائری زیر باران (۱۳۴۷)، از دلتگی (۱۳۴۸)، پسرک بومی (۱۳۵۰)، غریبه ها (۱۳۵۲)،دیدار (۱۳۶۸)،قصه آشنا ‏‏(۱۳۷۰)، از مسافر تا تب خال (۱۳۷۱)،همسایه‌ها (۱۳۵۳)، داستان یک شهر (۱۳۶۰)، زمین سوخته (۱۳۶۱)، مدار ‏صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجیر معابد اشاره کرد.‏