صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “ زیر باران ” از مجموعه داستان کوتاه “زائری زیر باران”، نوشته “احمد محمود” اختصاص دارد.
♦ داستان
زیر باران
هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود میشد و زمانی رنگ سربی میگرفت و حالا که خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز کرده بود و برگهای زرد و خشک را رو زمین میکشید.
مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تکیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها همچون وزوز زنبورهایی که زیر طاق پر بکشند به گوشش نشست.
جان از دست و پاش بریده بود. گردهاش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شکل گرفت…
… صبح که با شکم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل که چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر کشیده بود و زمانی اندک نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند کشیهای سیاه، درهای یک لنگهای سفید، لوله لاستیکی که دور بازویش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …
خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر کرد. غروب سر میرسید. هوا، سرد و موذی بود.
گونههای استخوانی مراد برجسته مینمود. دستهای بیرمقش کنارش ول بود و لبهای خشکش دانههای ریز باران را میمکید.
مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بیامید، از رو تخت قهوهخانه برخاست، پتوی سربازی را تا کرد و به انبار سپرد. حولة نخنما و چرک مرده را دور گردن پیچاند و از قهوهخانه بیرون زد و… همین که آفتاب تیغ کشید و لحظهای زود گذر تابید، کنار دیوار کوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنههای کوره بسته پا چندک زد و همدوش دیگران به انتظار نشست و به حرفها گوش داد
- لامسب! گوش آدم به وز وز میفته
- خوب شیره جون آدمو میکشن… شوخی که نیس… مثه اینه که هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون میزنه
- عوضش سور یکی دو روز روبه راه میشه. هفده تومن، پول کمی نیس! میشه باش چهل تا سنگک خرید. شکم یه هنگو سیر میکنه
و چانههای کشیده تکان میخورد و آروارهها رو هم میگشت و حرفها از میان لبها بیرون میریخت
- زنم پا به ماهه… دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد که برو… فردا برو… یه بار دیگهم بفروش. این یکی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد… خدا بزرگه… اما میدونی میترسم قبول نکنن، آخه همین چن روز پیش یه بار دیگهم فروختهم…
- به کسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو میفروشی…
و نگاه مراد، طاسهایی را میپایید که کمی آن طرفتر، میان سه نفر روی زمین میغلتید
- شش و بش
- ولش! الان برات مک هفت میارم
- دو با چار
- بذ در کوزه!
و دستها که به رانها میخورد و طاسها که رو زمین میگشت
- اکه لامسب… اینه بهش میگن بز… هیچوخ یه ریزه شانس نداشتهم
- اگه داشتی که اسمت شانس الله بود. ما میباس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم
و مراد، از مشروب شب قبل، کوفته، کمحوصله و بیحال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. مراد برخاست و گیوهها را رو زمین کشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشک تو چشمانش حلقه بست
- بچهها سر چی میزنین؟
- پول
- پول؟!
- آره دیگه پول… وختی اونجا باز شد حساب میکنیم…
و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت
-…نیم ساعت دیگه باز میشه… تو چند میفروشی؟
- هرچی بخوان
- از هفده تومن که بیشتر نمیخرن… اگه بیشتر بکشن آدم ضعف میکنه
- خوبه… منم میزنم
و کنارشان نشست و طاسها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود کوفت (…اگه همه رو ببرم یه پول حسابی میشه… اول یه کت میخرم… امشبم یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شبم نشمه…) طاسها رو زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاسها را از زمین برداشت.
- نوبت تو نیس.
- میدونم… ولی میخوام یه دور دیگه بریزم.
- سر دور بهت میرسه
- میخوام امتحانشون کنم
- اگه میخوای بازی کنی، بهت بگم که جر زدن تو کار ما نیست. مارو که میبینی، همه همدیگه رو قبول داریم. بازی میکنیم، بعدم حساب میکنیم… اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.
و مراد به آرامی طاسها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محکم کرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.
- پنج و دو.
- لاکردار طاس میکاره.
- شد سه تومن.
- بخون
- یه تومن.
و صدای مرد جوانی که چین به پیشانیش نشسته بود و موی کهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پیچید:
آخه اینم شد کار؟… آدم سر جونش قمار میکنه؟… خونشو میفروشه و رو پولش طاس میریزه؟… آی که چه بیخیالین!
و مراد میاندیشید (تا حالا که پنج عقبم… اما اگه همه رو ببرم… آخ…) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوشهایش تیغ کشید.
خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بیمصرف خود را رو شهر پاشید.
غروب سر میرسید. مراد، کنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونهاش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شکم جمع کرده بود و ذهنش تلاش میکرد که قضایا را به هم مربوط کند (سرنوشت؟… نه؟… تو پیشونی هر کس تقدیرش نوشته شده…هه!… تقدیر!… فقط دلش میخواس… دلش… شاید از قیافهم خوشش نیومده بود. نامرد…. تو سینهام ایستاد و صداشو کلفت کرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه میمونه… باید کار کنی و به هیچ کاری کار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو…) و اندیشهاش پر کشید و گذشتههای دور را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بود، کاوید. وقتی که چشم باز کرد و خود را شناخت، فهمید که بیکاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفهای (آخ! چه روزایی… بهار که میشد با بچهها میرفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان… کاهوپیچ… کلم…) کبودی تن پدرش و خرنشهای جان خراشش که از بیخ گلو بر میخاست و همراه خون لثهها از دهان بیرون میزد، تکانش داد. پاها را بیشتر تو شکم جمع کرد و لحظهای چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یک شب که وسط کرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیکیهای صبح، وقتی که بر میخیزد به سراغ بیل میرود مار، پیپایش را نیش میزند و تا ورزاوی پیدا کنند و نمد به گردهاش اندازند و سوارش کنند و به شهر برسانند، زهر، کار خودش را میکند و…
باد از تک و تا افتاده بود و قطرههای باران، درشتتر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نکرة پر پشم و گل آلودی از کنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجرههای روبهرو تک تک روشن شد و شیشههای کدر، همچون چشم بیماران کم خون، زردی زد.
مراد، به سختی دست از لای رانها بیرون آورد و حوله را که دور گردن پیچانده بود، رو سر کشید. (وبا بود؟… طاعون؟… نه، تیفوس…)) و یک لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس کرد. سر تراشیده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ کشیده و دستهای استخوانی و زردنبوی مادر براش شکل گرفت. سر خود را بیشتر تو حوله فرو برد (… آخ… این تیفوس لعنتی… بیشتر مردم شهرمونو کشت… عمو یوسف، عباس بنا… زری باقلا فروش، ننه رحیم، برادر بزرگ منصور که میگفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته… زایر فلاح… قاطع پسرش…) باران لباسش را خیس کرد و آب، نمنم به تنش نشست. سرما رو گردهاش دوید و پهلویش تیر کشید (این قولنج لعنتیم از سرم دست بردار نیس… آخ، سربازای امریکایی آی بی انصافها…) و فکرش به آنوقتها کشیده شد که برای امریکاییها کار میکرد. بیرون شهر خانه میساختند، خانههای بزرگ، عین سربازخانه.
اول عمله بود، رنگزن شد، یکی از امریکاییها که از زبر و زرنگیاش خوشش آمده بود، برده بودش که اتاقش را جارو کند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر کارهای دم دستش برسد (بد نبود… شیر قوطی میخوردم، آدامس، ولی گوشت گراز، نه!… آدمو بیغیرت میکنه… از عرق هم حرومتره…) کمرش به سختی تیر کشید و به شدت تکان خورد (لعنتیها… سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا میبردن شهر و میفروختن و جاش ودکا میخریدن و مثل خر میخوردن و مثل سگ هار میشدن… اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم کردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بیرون میآوردم با چوب میزدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونهها میخندیدن. نیمه جون که شدم، از حوض بیرونم کشیدن و… از آن روز… آخ… از آن روز پهلوم…) و دوباره پهلویش تیر کشید (اولادم با اولادشون خوب نمیشه…) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی که آدم دلش میخواد بره تو دشت و بیابون تو گلها و سبزهها قدم بزنه و آواز بخونه… اما من، تو استخر جون میکندم. هیچ آدم خداشناسیم نبود که به دادم برسه… تف!…) و غروب آن روز از پیش امریکاییها رفته بود و از روز بعد، به لهستانیها که تو سرباز خانه، پشت سیمهای خاردار، تو اصطبلها دسته جمعی زندگی میکردند، گردو فروخته بود و بعد با یکی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گهگاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاک. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش که به رنگ خون و نمک مخلوط بود… چه روزگار خوشی!…) تنش به شدت لرزید. ابرها در کار زاییدن باران گرانباری بودند.
از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر میرسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را میبلعید (و اون روز که اون ماشین کمانکار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید کارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت… و اون دو امریکایی که سر اون فاحشه به جون هم افتادن… حکایت چند ساله؟… هجده سال پیش؟… بیست سال؟… آخ… همون روزا بود که زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خرابشده!… و اون نامرد! که همین هفته پیش تو سینهام وایستاد و صداشو کلفت کرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سرکارگر اطاعت کنی… یادش رفته که خودش آهن قراضههای امریکاییارو میدزدید… لاستیک ماشینارو میدزدید… حالا کارفرما شده… فضولی موقوف چشمت کور!… ظهر فقط یک ساعت استراحت. همین!… همه جا همینطوره. اگه کارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همهش موج و سایه داره خیال میکنی برا اینکه منو میشناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟… تو هیچوقت کارت یه پارچه از آب در نیومده… به تو چه که یه ساعت کمه… کارو ده ساعت… یازده ساعت… همینه که هس… اینو که نمیشه اسمش گذاشت تقدیر… با تیپا بیرونم کرد… دلش میخواس… دلش… نامرد!…) و صبح که با شکم خالی از قهوهخانه بیرون زده بود و کامش که از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ که به رگش نشسته بود و طاسهایی که رو زمین غلتید بود و هفده تومان که از دستش رفته بود (بیانصاف، دو دفعه آبدزدک شیشهای رو پر کرد… دو دفعه… گوشام به صدا افتاد… دو پنج… تف… و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت… و من… یه دفعهم نیووردم… همهش سه با یک، دو با چهار… بر این شانس لعنت…) آب باران از حوله نشت کرده بود و به گونههاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانهوار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق کوبید (بادم دلپیچه گرفته… دو… بایک… چهار… با دو…) شیشة پنجرههای روبهرو میلرزید و جوی کنار خیابان، پرشتاب رو هم میلغزید. چراغ پشت پنجرهها خاموش شد و رنگ زردی که کف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریکی و تنهایی در رگهای شهر میدوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی میزد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به کندی میگرایید.
♦ نگاه
نگاهی به کارنامه احمد محمود
احمد محمود توانست در داستانها و رمانهای خود، وقایع جنبشهای اجتماعی و مبارزههای آزادیخواهانه دهه 1330 را به نحوی جاندار و مؤثر بیان کند. وی حدود پنجاه سال به آفرینش آثار داستانی پرداخت و تقریباً تمام زندگی خود را با پشتکار و تداوم کمنظیر، وقف نوشتن کرد. همه نوشتههای او به استثنای دو فیلمنامه، فقط رمان و داستان کوتاه بود و هیج نوع مقاله، نقد ادبی یا شگرد داستاننویسی، از خود به جای نگذاشت. حاصل کار او چهارده رمان قطور و مجموعه داستانهای کوتاه است که در تاریخ و گنجینه ادبیات فارسی و به ویژه ادبیات داستانی ما به یادگار خواهد ماند.
درونمایه آثار او بیشتر مسائل انسانی و اجتماعیست و به ویژه محیط خطه جنوب و روزگار مردم آنجا و مبارزههای سیاسی مربوط به ملی شدن صنعت نفت را به نحوی ملموس و واقعی، در خلال داستانهایش توصیف کرده است. وصف او از زندان و زندانیان و شکنجه مبارزان سیاسی، از نمونههای برجسته این صحنهها در ادبیات فارسی معاصر است. او همچنین در آثار متأخر خود به مسائلی پرداخته که میتوان آنها را به نوعی تقابل سنت و مدرنیته یا زوال خانوادههای اشرافی دانست.
نثر بخش اول رمانهای او، پخته و سنجیده است و در آنها به نگارش ویژگیهای شهرهای اهواز و بندرلنگه میپردازد و مناسبات شهرنشینی و ساکنان متفاوت هر شهر را بررسی میکند و روابط طبقاتی و کارکرد نهادهای رسمی و نفوذ نظامیان را در آنها به خوبی تحلیل میکند.
یکی از دلایل اقبال به آثار محمود با توجه به حجم آنها که در حوصله خواننده امروزی نمیگنجد، این بود که محمود در آثارش بسیار شفاف عمل میکرد. او تجربیات خود و آنچه را واقعاً احساس کرده بود، در نهایت نیرومندی و با زبانی بسیار ساده بیان میکرد.
از هوشمندیهای منحصر به فرد او این بود که زمانی که محمود میخواست همسایهها را بنویسد، دقیقاً نقشه فعالیتهای ادبی آینده خود را در ذهن داشت و این بسیار مهم است که نویسندهای تکلیفش را با خود روشن کند که از چه مقطعی آغاز به کار کند و چه خط سیری را دنبال نماید. این ارتباطات در “همسایهها”، زمین سوخته و داستان یک شهر به چشم میخورد و معلوم است که از ابتدا تکلیف نویسنده با خودش روشن است. نقطه عطفهای تاریخی، مرکز ثقل داستانهای محمود است. در “همسایهها” این مسئله به چشم میخورد و آن نقطه عطف تاریخی، ملی شدن صنعت نفت است.
همچنین او از معدود نویسندگانی بود که از “همسایهها” تا درخت انجیر معابد خودش بود. محمود هرگز خود را وارد دغدغههای فرمگرایی و صورتگرایی نکرد و حتی از فرمگرایی بیپایه، به شدت دلخور بود. او با اعتماد به نفس کامل ایستاده بود و خودش بود.
یکی از شاخصههای نویسندگان بزرگ دنیا، طنز تلخ و گزندهای است که در آثارشان به چشم میخورد. این طنز که بسیار هم پنهان است در جایجای آثار محمود به چشم میخورد. حتی در غمانگیزترین صحنههای آثار او، این رگه طنز به چشم میخورد.
احمدمحمود از جمله داستاننویسان تجربی است، چون بیشتر از تجربیات خودش و از نتایجی که در طول عمر داستاننویسیاش به دست آورد، استفاده کرد تا داستانهای بعدی خود را بنویسد. اگر دوره داستاننویسی محمود را بررسی کنیم در آن نوسانهای زیادی میبینیم و او از این حیث به صادق هدایت شبیه است. اولین داستانهای او به اعتراف خودش، داستانهای ضعیفی هستند و پس از زائری زیر باران، غریبهها و پسرک بومی بود که شخصیت داستاننویسی احمد محمود با توجه به تجربیاتی که از قبل داشت، شکل گرفت و روی پای خود ایستاد.
احمد محمود در داستاننویسی همیشه رو به اوج حرکت میکرد، یعنی بهترین آثار او، آخرین کارهایش به شمار میآید. البته این حرکت رو به اوج، امری بسیار دشوار است، به خصوص اگر از اثری استقبال شود، نویسندگان همواره به تکرار آن قسمتی که مورد اقبال قرار گرفته، میپردازند اما احمد محمود خود را از تکرار رها کرده است.
گفتوگوهایی که احمد محمود میساخت چندان با نثر او متفاوت نیست. به خصوص او در داستانهای پیش از انقلاب، سعی میکرد گفتوگوهایی ساده نقل کند و از کلماتی که مرتبط با بیان و گفتار مردم جنوب بود، معمولاً استفاده نمیکرد. همچنین در آثار قبل از انقلاب او، خواننده با لغت خاصی مواجه نمیشود که او را با مشکل مواجه کند. گفتارهای آثار او گفتارهایی شهری شده و ساده هستند و یکی از دلایل شیریننویسی و همهخوان بودن آثارش این است که سعی نمیکند تسلطش را بر لهجههای محلی خیلی نشان دهد و همین امر او را از دیگر نویسندگانی که روی ادبیات بومی کار کردهاند، متمایز میکند.
احمد محمود نویسندهای تقریباً رئالیست بود و در میان آثارش اثر غیررئالیستی کمتر به چشم میخورد. او مبنای واقعیت را در نظر میگرفت و در ابتدای داستان شخصیتهایش را به خوبی معرفی میکرد. وقتی شخصیتهایش روی پای خود میایستادند، بعد از آن بود که خود شخصیتها راه میافتادند و داستان را ادامه میدادند؛ در داستانهای او هیچ وقت احساس نمیشود که نویسنده شخصیتها را وادار به کاری میکند. به همین جهت در مجموعه داستانی او معمولاً شخصیتی غیرطبیعی به چشم نمیخورد.
محمود در داستاننویسی شگردهای خاصی داشت. در قسمتهایی خیلی زیاد از این تفننها استفاده میکرد و گاهی چندان به آنها توجهی نداشت. زاویه دید داستانهای او از “همسایهها” به بعد تحول زیادی نیافت. او بعد از “همسایهها” به کمال داستاننویسی که میخواست، دست یافت و بعد از آن به زاویه دید دست نزد. هر چند در داستانهای آخر خود میخواست دخل و تصرفی در ساخت داشته باشد اما چندان موفق نبود. البته خود محمود چندان به ساخت اعتقادی نداشت و بیشتر توجهش معطوف به این امر بود که داستانهایش به دل بنشینند.
- برگرفته از گزارشی از یکصد و دومین نشست کتاب ماه ادبیات و فلسفه
♦ در باره نویسنده
احمد (اعطاء) محمود : 50 سال آفرینش ادبی
محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی الاصل به دنیا آمد و شاید همین دلیل سبب شد تا بیشتر خود را دزفولی بداند. در برخی از آثارش چون همسایهها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتی به گویش دزفولی به چشم می خورد.
پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهٔ افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهٔ افسری بود که پس از کودتای ۲۸مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحالیکه تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقی ماندند.
احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود که نه توبهنامهای امضا کرد و نه به هیچگونه همکاری با رژیم کودتا تن داد. به همین دلیل، مدت زیادی را در زندان به سر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بودهاست.
مدتی هم درحوالی خلیج فارس از جمله در بندر لنگه در تبعید به سر برد و البته خودش از این دوران با عنوان “زمانی که گرفتار بازی سیاست شده بودم”یاد میکند
محمود در اواخر عمر با بیماری تنگی نفس مواجه شد و این بیماری در سال ۱۳۸۰ یکبار او را به بیمارستان کشاند. در اول مهرماه ۱۳۸۱ بار دیگر حال او به وخامت گرایید و پس از انتقال به بیمارستان و بستری شدن در روز جمعه، ۱۲ مهر سال ۱۳۸۱، بهدنبال یک دورۀ بیماری سخت ریوی، در بیمارستان مهراد، تهران درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. از آثار وی می توان به: مول (۱۳۳۸)، دریا هنوز آرام است (۱۳۳۹)، بیهودگی (۱۳۴۰)، زائری زیر باران (۱۳۴۷)، از دلتگی (۱۳۴۸)، پسرک بومی (۱۳۵۰)، غریبه ها (۱۳۵۲)،دیدار (۱۳۶۸)،قصه آشنا (۱۳۷۰)، از مسافر تا تب خال (۱۳۷۱)،همسایهها (۱۳۵۳)، داستان یک شهر (۱۳۶۰)، زمین سوخته (۱۳۶۱)، مدار صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجیر معابد اشاره کرد.