خبر ناگهانی بود. انتظارش را نمیکشیدم. گرچه دو ماه پیش که برای آخرین بار به دیدنش رفتم، دیگر چشمانش آن نور مجذوبکننده و خیرهکننده همیشه را نداشت. هنوز باورش برایم مشکل است که او دیگر نمیخندد، دلم برای آن دستان مهربان و بیشتر مادرانهاش و سماور همیشه روشن خانهاش که برای شاگردانش غلغل میکرد، تنگ میشود.
سال 1379 که از هنرستان موسیقی دختران فارغ التحصیل شدم، از آن همه هیاهو و اضطراب کهنه و بوگرفته که ناشی از تعصبات خشک بود، خسته و دلگیر بودم. چند ماهی را به خوابهای طولانی تا بعدازظهر و بیکاریهای خستهکننده گذراندم. نسل من که همان سالها فارغ التحصیل شدند شرایط بلاتکلیفی داشتند، راهی برای ادامه تحصیل نبود. برای ورود به دانشگاههای رسمی باید تغییر رشته میدادیم و یک سال پیشدانشگاهی میخواندیم و با بچههایی که 4 سال بهطور جدی دروس عمومی را خوانده بودند، کنکور میدادیم. شانش ما تقریبا در رقابت با آنها به صفر میرسید. دوره پیوسته علمی- کاربردی هم هنوز راه نیفتاده بود. بعد از این چند ماه خوابهای طولانی و بیکاریهای خستهکننده، پدرم مرا نزد استاد ارفع اطرایی عزیز و دوستداشتنی برد تا نزد ایشان جواب آواز بیاموزم. در واقع پدرم برایم دانشگاه خانگی تاسیس کرده بود که در آن جواب آواز را نزد استاد ارفع اطرایی، هارمونی را نزد استاد فرهاد فخرالدینی و ساز تار را نزد استاد هوشنگ ظریف میآموختم. برایم از هر دانشگاه رسمی و غیررسمی آموزندهتر و دوستداشتنیتر بود. در این هنگام استاد اطرایی مرا نزد همسایه، دوست و همکار چندین ساله خود فرستاد تا نزد او ردیف آوازی و تصنیفخوانی بیاموزم؛ خانه استاد اطرایی و استاد خاطره پروانه در یک کوچه بود. کلاسم که با استاد اطرایی تمام شد، پیاده به سمت خانه استاد خاطره پروانه راه افتادم. از او هیچ نمیدانستم فقط نامش را از مادربزرگم شنیده بودم که زنی بسیار زیبا بود، وقتی روی صحنه میرفت همه را جذب زیبایی و صدای خودش میکرد. خانهاش در طبقه چهارم ساختمانی قدیمی بود که آسانسورهم نداشت. از پلهها بالا رفتم در را گشود. چشمانش در قاب در میدرخشید و به من میخندید. هنوز هم زیبا بود. مهربان بود. تصورم از او تصویر بیشتر استادانی بود که تا آن روز دیده بودم؛ خشک، از خود راضی و طلبکار از روزگار اما خاطره پروانه هیچکدام از آنها نبود. در را به رویم گشود و من را به سالن پذیرایی خانهاش راهنمایی کرد. سماور را نشانم داد و گفت: برای خودت و من چای بریز؛ چای را ریختم و نشستم. اضطراب در چشمانم میدوید. آرام و مهربان پرسید: چند سال داری؟ چه سازی مینوازی؟ ردیفسازی را زدهای؟ گفت: از آواز اصفهان شروع میکنیم. ضبط همراه داری؟ گفتم: نه! تاکید کرد: از جلسهدیگر با خودت ضبط بیاور؛ این هم باز از عجایب وجودش بود که بیمنت اجازه میداد، صدایش را ضبط کنم (آخر کلاس برایم از نوههایش گفت و از نوه دختری که خیلی دوستش میداشت.
آخرین بار که دیدمش گفت همان نوه دختر در کنسرواتور نیویورک اپرا میخواند و نسل سومی است که در این خانواده خواننده میشود.) از خانهاش که بیرون آمدم او دیگر تنها برایم معلم آواز نبود، مادر بزرگی مهربان بود که مدام دلتنگش میشدم. او درست عکس تصور من بود، انگار که همه همنسل او مثل او هستند. استاد اطرایی و استاد هوشنگ ظریف هم مثل او هستند، مهربان، دلسوز و متواضع. استاد ظریف را پدرانه دوست دارم، همانقدر نگران سلامتیاش هستم که نگران سلامتی پدرم؛ استاد اطرایی را دوستانه دوست دارم، نمیگویم مادرانه چرا که روحش و جسمش هنوز بسیار جوان است. انگار که این خصیصه آن نسل است که متواضع و مهربان باشند دستانشان را همیشه بدرقه راهت کنند.
با استاد خاطره پروانه آواز اصفهان، دستگاه ماهور و همایون را خواندم؛ بیتعصب هر تصنیفی را از هر خوانندهای که به نظرش زیبا بود، به شاگردانش میآموخت. خوانندهای حرفهای بود که تحریرهای آوازی را آرام و روان میخواند. شعر را بسیار خوب تلفظ میکرد و بسیار تمییز و کوک آواز میخواند. برای خواندن سخت است که بدون همراهی ساز بخوانی اما او همیشه سرکلاسهایش بدون ساز میخواند و تدریس میکرد؛ برای همه شاگردانش جز استاد، مادر هم بود؛ مریض که میشدم، سرفه که میکردم بهدانه برایم درست میکرد و قرص به من میداد. شاگردان بسیاری را تربیت کرد و بیدریغ هرچه میدانست به آنها میآموخت. شرح حال او را در هیچ جا نخواندم. از خود او شنیده بودم که مادرش خواننده پرآوازهای بود که در جوانی بر اثر بیماری سل از دنیا رفته بود؛ نامش پروانه بود، به همین دلیل به “اقدس خاوری”، خاطره پروانه میگفتند. او خاطرهای از پروانه مادرش بود. برایم گفته بود که معلم مدرسه بود و این شغل را بسیار دوست داشت اما بعدها با آشنا شدن با استاد ابوالحسن صبا به صورت جدی به آموختن ردیف آوازی و تکنیک های خوانندگی نزد او و عبداللهخان دوامی پرداخت و خواننده رسمی ارکستر وزارت فرهنگ و هنر به رهبری استاد ابوالحسن صبا شد. بعد از فوت ایشان هم که استاد حسین دهلوی رهبری ارکستر وزارت فرهنگ و هنر را به عهده گرفت، خاطره پروانه همچنان خواننده ارکستر بود.
در سال 1337 بعد از تشکیل گروه استاد پایور با این گروه همکاری خود را شروع کرد. تصنیفهای دوامی را از استاد پایور آموخت و اولین کسی بود که تصنیفهای دوامی را اجرا کرد. درباره تدریس ردیف آوازی به شاگردان روش خاصی داشت. معتقد بود خواندن و یاد گرفتن تمام ردیف کار محقق است، پس به شاگردان مبتدی فقط گوشههای مهم از هر دستگاه را میآموخت. آخرین بار که دیدمش بسیار دلگیر و غمگین بود. میگفت کسی در خانهام را نمیزند، حالی از من نمیپرسند که مردهام یا زنده. دستانش را بوسیدم و گفتم تا ابد در حافظه مردم میمانی و تا ابد در تاریخ موسیقی این مرز و بوم نفس میکشی. من به همه کسانی که به دفتر فرهنگ این مرز و بوم صفحهای اضافه کردهاند، احترام میگذارم؛ به خاطره پروانه هم احترام میگذارم و به احترامش جلوی پاهایش زانو میزنم که با آن همه زیبایی و خوش صدایی هرگز خواننده کافه و کاباره نشد و تا آخر در سکوت و شرافت در آپارتمانی که از همسرش به یادگار مانده بود زندگی کرد که اگر خواننده کافه و کاباره میشد، در خانهای بزرگ و مجلل زندگی میکرد و تا آخرین روز، نامش و تصویرش بر صفحه تلویزیونهای مبتذل برونمرزی بود و آخر همچون دیگران در روز مرگش و تا 7 روز بعد تصویرش روی همین تلویزیونها میماند و در قبرستانهای سرد نیویورک یا لسآنجلس میخفت اما صاعقهآسا مثل همه خوانندههای کافه و کاباره تمام میشد. ولی او ماند و تا آخر خاطره پروانه خوانندهای باشرافت و اصیل از این جهان رفت که در سینه خاک ایران میخوابد و نامش و صدایش تا ابد میماند.
سرپرست گروه موسیقی آوین
منبع: اعتماد ملی