خاطره پروانه ها

نویسنده

mahorahmadi.jpg

خبر ناگهانی بود. انتظارش را نمی‌کشیدم. گرچه دو ماه پیش که برای آخرین بار به دیدنش رفتم، دیگر چشمانش آن نور ‏مجذوب‌کننده و خیره‌کننده همیشه را نداشت. هنوز باورش برایم مشکل است که او دیگر نمی‌خندد، دلم برای آن دستان ‏مهربان و بیشتر مادرانه‌اش و سماور همیشه روشن خانه‌اش که برای شاگردانش غلغل می‌کرد، تنگ می‌شود.‏

سال 1379 که از هنرستان موسیقی دختران فارغ التحصیل شدم، از آن همه هیاهو و اضطراب کهنه و بوگرفته که ناشی ‏از تعصبات خشک بود، خسته و دلگیر بودم. چند ماهی را به خواب‌های طولا‌نی تا بعدازظهر و بیکاری‌های خسته‌کننده ‏گذراندم. نسل من که همان سال‌ها فارغ التحصیل شدند شرایط بلا‌تکلیفی داشتند، راهی برای ادامه تحصیل نبود. برای ‏ورود به دانشگاه‌های رسمی باید تغییر رشته می‌دادیم و یک سال پیش‌دانشگاهی می‌خواندیم و با بچه‌هایی که 4 سال ‏به‌طور جدی دروس عمومی را خوانده بودند، کنکور می‌دادیم. شانش ما تقریبا در رقابت با آنها به صفر می‌رسید. دوره ‏پیوسته علمی- کاربردی هم هنوز راه نیفتاده بود. بعد از این چند ماه خواب‌های طولا‌نی و بیکاری‌های خسته‌کننده، پدرم ‏مرا نزد استاد ارفع اطرایی عزیز و دوست‌داشتنی برد تا نزد ایشان جواب آواز بیاموزم. در واقع پدرم برایم دانشگاه ‏خانگی تاسیس کرده بود که در آن جواب آواز را نزد استاد ارفع اطرایی، هارمونی را نزد استاد فرهاد فخرالدینی و ساز ‏تار را نزد استاد هوشنگ ظریف می‌آموختم. برایم از هر دانشگاه رسمی و غیررسمی آموزنده‌تر و دوست‌داشتنی‌تر بود. ‏در این هنگام استاد اطرایی مرا نزد همسایه، دوست و همکار چندین ساله خود فرستاد تا نزد او ردیف آوازی و ‏تصنیف‌خوانی بیاموزم؛ خانه استاد اطرایی و استاد خاطره پروانه در یک کوچه بود. کلا‌سم که با استاد اطرایی تمام شد، ‏پیاده به سمت خانه استاد خاطره پروانه راه افتادم. از او هیچ نمی‌دانستم فقط نامش را از مادربزرگم شنیده بودم که زنی ‏بسیار زیبا بود، وقتی روی صحنه می‌رفت همه را جذب زیبایی و صدای خودش می‌کرد. خانه‌اش در طبقه چهارم ‏ساختمانی قدیمی بود که آسانسورهم نداشت. از پله‌ها بالا‌ رفتم در را گشود. چشمانش در قاب در می‌درخشید و به من ‏می‌خندید. هنوز هم زیبا بود. مهربان بود. تصورم از او تصویر بیشتر استادانی بود که تا آن روز دیده بودم؛ خشک، از ‏خود راضی و طلبکار از روزگار اما خاطره پروانه هیچکدام از آنها نبود. در را به رویم گشود و من را به سالن پذیرایی ‏خانه‌اش راهنمایی کرد. سماور را نشانم داد و گفت: برای خودت و من چای بریز؛ چای را ریختم و نشستم. اضطراب در ‏چشمانم می‌دوید. آرام و مهربان پرسید: چند سال داری؟ چه سازی می‌نوازی؟ ردیف‌سازی را زده‌ای؟ گفت: از آواز ‏اصفهان شروع می‌کنیم. ضبط همراه داری؟ گفتم: نه! تاکید کرد: از جلسه‌دیگر با خودت ضبط بیاور؛ این هم باز از ‏عجایب وجودش بود که بی‌منت اجازه می‌داد، صدایش را ضبط کنم (آخر کلا‌س برایم از نوه‌هایش گفت و از نوه دختری ‏که خیلی دوستش می‌داشت.‏

آخرین بار که دیدمش گفت همان نوه دختر در کنسرواتور نیویورک اپرا می‌خواند و نسل سومی است که در این خانواده ‏خواننده می‌شود.) از خانه‌اش که بیرون آمدم او دیگر تنها برایم معلم آواز نبود، مادر بزرگی مهربان بود که مدام دلتنگش ‏می‌شدم. او درست عکس تصور من بود، انگار که همه هم‌نسل او مثل او هستند. استاد اطرایی و استاد هوشنگ ظریف ‏هم مثل او هستند، مهربان، دلسوز و متواضع. استاد ظریف را پدرانه دوست دارم، همانقدر نگران سلا‌متی‌اش هستم که ‏نگران سلا‌متی پدرم؛ استاد اطرایی را دوستانه دوست دارم، نمی‌گویم مادرانه چرا که روحش و جسمش هنوز بسیار ‏جوان است. انگار که این خصیصه آن نسل است که متواضع و مهربان باشند دستانشان را همیشه بدرقه راهت کنند. ‏

با استاد خاطره پروانه آواز اصفهان، دستگاه ماهور و همایون را خواندم؛ بی‌تعصب هر تصنیفی را از هر خواننده‌ای که ‏به نظرش زیبا بود، به شاگردانش می‌آموخت. خواننده‌ای حرفه‌ای بود که تحریرهای آوازی را آرام و روان می‌خواند. ‏شعر را بسیار خوب تلفظ می‌کرد و بسیار تمییز و کوک آواز می‌خواند. برای خواندن سخت است که بدون همراهی ساز ‏بخوانی اما او همیشه سرکلا‌س‌هایش بدون ساز می‌خواند و تدریس می‌کرد؛ برای همه شاگردانش جز استاد، مادر هم ‏بود؛ مریض که می‌شدم، سرفه که می‌کردم به‌دانه برایم درست می‌کرد و قرص به من می‌داد. شاگردان بسیاری را تربیت ‏کرد و بی‌دریغ هرچه می‌دانست به آنها می‌آموخت. شرح حال او را در هیچ جا نخواندم. از خود او شنیده بودم که مادرش ‏خواننده پرآوازه‌ای بود که در جوانی بر اثر بیماری سل از دنیا رفته بود؛ نامش پروانه بود، به همین دلیل به “اقدس ‏خاوری”، خاطره پروانه می‌گفتند. او خاطره‌ای از پروانه مادرش بود. برایم گفته بود که معلم مدرسه بود و این شغل را ‏بسیار دوست داشت اما بعدها با آشنا شدن با استاد ابوالحسن صبا به صورت جدی به آموختن ردیف آوازی و تکنیک های ‏خوانندگی نزد او و عبدالله‌خان دوامی پرداخت و خواننده رسمی ارکستر وزارت فرهنگ و هنر به رهبری استاد ‏ابوالحسن صبا شد. بعد از فوت ایشان هم که استاد حسین دهلوی رهبری ارکستر وزارت فرهنگ و هنر را به عهده ‏گرفت، خاطره پروانه همچنان خواننده ارکستر بود. ‏

در سال 1337 بعد از تشکیل گروه استاد پایور با این گروه همکاری خود را شروع کرد. تصنیف‌های دوامی را از استاد ‏پایور آموخت و اولین کسی بود که تصنیف‌های دوامی را اجرا کرد. درباره تدریس ردیف آوازی به شاگردان روش ‏خاصی داشت. معتقد بود خواندن و یاد گرفتن تمام ردیف کار محقق است، پس به شاگردان مبتدی فقط گوشه‌های مهم از ‏هر دستگاه را می‌آموخت. آخرین بار که دیدمش بسیار دلگیر و غمگین بود. می‌گفت کسی در خانه‌ام را نمی‌زند، حالی از ‏من نمی‌پرسند که مرده‌ام یا زنده. دستانش را بوسیدم و گفتم تا ابد در حافظه مردم می‌مانی و تا ابد در تاریخ موسیقی این ‏مرز و بوم نفس می‌کشی. من به همه کسانی که به دفتر فرهنگ این مرز و بوم صفحه‌ای اضافه کرده‌اند، احترام ‏می‌گذارم؛ به خاطره پروانه هم احترام می‌گذارم و به احترامش جلوی پاهایش زانو می‌زنم که با آن همه زیبایی و خوش ‏صدایی هرگز خواننده کافه و کاباره نشد و تا آخر در سکوت و شرافت در آپارتمانی که از همسرش به یادگار مانده بود ‏زندگی کرد که اگر خواننده کافه و کاباره می‌شد، در خانه‌ای بزرگ و مجلل زندگی می‌کرد و تا آخرین روز، نامش و ‏تصویرش بر صفحه تلویزیون‌های مبتذل برون‌مرزی بود و آخر همچون دیگران در روز مرگش و تا 7 روز بعد ‏تصویرش روی همین تلویزیون‌ها می‌ماند و در قبرستان‌های سرد نیویورک یا لس‌آنجلس می‌خفت اما صاعقه‌آسا مثل همه ‏خواننده‌های کافه و کاباره تمام می‌شد. ولی او ماند و تا آخر خاطره پروانه خواننده‌ای باشرافت و اصیل از این جهان ‏رفت که در سینه خاک ایران می‌خوابد و نامش و صدایش تا ابد می‌ماند.‏

‏‌ سرپرست گروه موسیقی آوین

منبع: اعتماد ملی