ای وای بر من! عجب غلطی کردم که با کیهان در افتادم. پتهام را تمام و کمال روی آب ریخت. نوشت که یک وقتی سردبیر روزنامه مناطق آزاد بودهام. پاک یادم رفته بود که مرتکب چنین جنایتی شدهام.
نوشته بود که عضو تحریریه خرداد و جامعه و شرق بودهام. شرق را که بودهام، اما خرداد و جامعه چطور؟ خودم که به یاد ندارم، لابد اخبار کیهان دقیقتر از حافظه من است.
نوشته بود از افشاگری مستند کیهان در باره کسانی که از دختر دیک چنی کمک مالی گرفتهاند، ترسیده ام.
همانطور که کیهان پیش از این هم نوشته بود، من قائل به ربط نیستم! میپرسید چرا؟ دلیلش همین نوشته کیهان! من به مسئولان نظام توصیه کرده بودم که نگذارند کیهان ویترین نظام باشد چون این ویترین نه فقط برای هیچ خردمندی جذابیت ندارد، بلکه سبب انزجار میشود و حالا کیهان این مساله را به ترس من از افشاگری مستند خودش در باره کسانی که از دختر دیک چنی کمک مالی گرفتهاند، ربط داده است! برادران عزیز کیهان، آیا باز هم اصرار دارید که باید به ربط قائل بود؟
با این حال حق با کیهان است. مگر غیر از این بوده است که در این هفده – هیجده سال اخیر کیهان به شخصیتهایی جسارت کرده است که از دختر چنی کمک دریافت کردهاند؟ به هر حال این همه چهرههای مذهبی، دانشگاهی، وطن دوست و فرهیخته و این همه اساتید، دانشجویان، زنان، روزنامه نگاران، کارگران و فعالان اصلاح طلبی که کیهان با قلم نرم و مودبانه خود آنان را در دو دهه گذشته مورد نوازش قرار داده است، لابد ریگی در کفش داشته و از دختر دیک چنی سور و سات گرفتهاند و گر نه کیهان که دشمنی بخصوصی با کسی ندارد!
کیهان اما به همین چیزها بسنده نکرده بلکه به قول خودش به “خال” هم زده است. کیهان افشاء کرده که من یا به تعبیر مودبانه کیهان “همان یارو” چند هفته قبل از نقطه چین (…..) “لب تاب” و دو هزار یورو گرفته که در یک “نامه سرگشاده” فعالیتهای هستهای ایران را بیفایده قلمداد کند.
واقعیتش این است که من از نقطه چین تا کنون چیزی دریافت نکردهام، چون اساسا فکر نمیکنم که نقطه چین توانایی دادن چیزی به آدم داشته باشد.
اما بدون آنکه نیازی به دستگیری و بازجویی باشد، در کمال صحت عقل و سلامت روان اعتراف و اقرار میکنم که یک لب تاب گرفتهام! چند دانشجوی ایرانی خارج از کشور در مقابل مصاحبهای ویدئویی که برای سایت آنها انجام داده بودم و هم اکنون نیز بر روی سایت آنهاست، پاییز سال قبل یک لب تاب با مارک سونی برایم هدیه آوردند.
اولا آنها نقطه چین نبودند، بلکه دانشجوی رشته فنی بودند و اساسا علاقه چندانی به سیاست نداشتند. ثانیا چند هفته قبل نبود، بلکه چند ماه قبل بود، خیلی فبلتر از “نامه سرگشاده” مورد اشاره کیهان، ثالثا، کیهان از کجا خبر دارد؟
تا آنجا که من میدانم، بچههای کیهان هیچکدام با من رابطهای ندارند که بدانند من لب تاب دارم یا ندارم. پس این خبر را کیهان از کجا آورده است؟
لابد این هم از نوع همان اسناد قطعی و غیر قابل انکار تاریخی است که کیهان از آرشیو خود در آورده است. خب قبول، ولی چیزی که نمیفهمم این است که چرا دو هزار یورو هم روی آن گذاشته است؟ ظاهرا از نظر کیهان، لب تاب به تنهایی قابلی نداشته و لازم بوده که دو هزار یورو هم به آن اضافه شود تا به چشم آید؟ آخر آدم باید خیلی مفلس و ورشکسته باشد که حاضر باشد برای یک لب تاب خود را به خطر اندازد و فعالیتهای هستهای کشورش را بیفایده قلمداد کند.
متاسفانه من یورویی دریافت نکردم و نمیدانم اشکال از کجاست؟ اشکال که از کیهان نمیتواند باشد، چون افشاگری آن به قدری “مستند” و مثل همیشه “غیر قابل انکار” است که جای چون چرا ندارد.
احتمال دارد که آن دانشجویان محترم خیال داشتهاند که دو هزار یورو هم به من بدهند، اما منصرف شدهاند و کیهان هم در جریان نیت آنها برای دادن یورو بوده، اما از انصرافشان اطلاع پیدا نکرده است.
شاید هم کهیان فکر کرده، حالا که دروغ هزینهای ندارد، دو هزار یورو هم قاطی ماجرا کنیم تا هم چیزهای دریافتی قابلی پیدا کند و هم پاکی مالی و اخلاقی این “یارو” که گاهی لابد از روی حماقت و “ساده دلی” به چیزی پیله میکند، زیر سوال رود.
با این حال من از کیهان گله دارم. آخر دو هزار یورو هم در این روزگار پولی است که آدم حاضر باشد برای آن نامه سرگشاده بنویسد؟ شما که نوشتید، خب مینوشتید 20 هزار یارو یا 200 هزار یورو. در این موضوع هم لازم بود بخل بورزید و ارزش مرا تا این اندازه پایین بیاورید؟
ای بابا؟ این هم مگر بحران لبنان و بن بست صلح خاورمیانه است که من هی برایش سناریو مینویسم؟
به هر حال، برادران محترم کیهان مرا ببخشند که خبط کردم و با کسانی دهن به دهن گذاشتم که از عهدهشان بر نمیآیم.
من فقط از جملهای که آقای سعدالله زارعی در سرمقاله هفته پیش کیهان به من نسبت داده بود، ناراحت بودم. به جای آنکه خطاب به این برادر محترم، تکذیب نامهای ارسال کنم تا کیهان اگر آن را چاپ کرد در زیرش چند برابر اصل تکذیبیه تحت عنوان توضیح، حرفهای نگفته و کارهای نکرده دیگری هم به من نسبت دهد، آمدم حماقت کردم و آن مطلب را نوشتم و پشت بندش هم در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، توضیحات بیشتری در باره جعل خبر در کیهان دادم و اندکی فکر نکردم که کیهان ممکن است، پتهام را روی آب بیاندازد!
برادران کیهان، من به پیروزی قاطع و قطعی شما در هر دعوایی مثل این، مقر و معترفم و در همینجا اعلام میکنم که حریف کسی چون شما در این مقوله نمیشوم.
صادقانه عرض میکنم که اگر یادم به ماجرای “چوپا” بود، هرگز با شما دهن به دهن نمیشدم. لابد میپرسید ماجرای چوپا چیست؟ برایتان میگویم: سال اول راهنمایی در محلهای زندگی میکردم که فقر و فلاکت از سر و رویش میبارید. در این محله پسرک لندهور و پرزوری زندگی میکرد به نام ماشو (مخفف ماشاءالله) اما به دلیل آنکه اغلب ادای موتور سواری در میآورد و صدای موتور سیکلت چوپا را از خود در میکرد، به چوپا مشهور شده بود.
چوپا اغلب شب و روزش را در کوچهای به سر میبرد که راه اصلی ورود به شهر بود. او مدعی بود که در کوچه مراقب ناموس مردم محله است تا غریبهای از آن سوی شهر برای چشم چرانی و سایر امور غیر اخلاقی هوس ورود به محله را نکند.
از همین رو، هر غریبهای که پا به محله میگذاشت چوپا به قدر و اندازه پررویی طرف حسابش را میرسید حتی اگر مرد بینوا، رهگذری بیآزار و آرام بود.
چوپا در عین حال، حداقل ادب را هم نداشت و احترام هیچکدام از مردان میانسال و کهنسال محله را که مردمی فوقالعاده زحمتکش بودند، رعایت نمیکرد. از این رو، ساکنان محل برای حفظ حرمت خود، متلکهایی را که چوپا بارشان میکرد، نادیده میگرفتند و با سکوت یا خنده خود را از آزار زبانی و عملی او در امان میداشتند.
چوپا اما یک عادت بسیار زشت دیگر هم داشت. او معمولا ترجیح میداد که در کوچه ادرار کند و مثانهاش هم به اندازهای ظرفیت داشت که عملا بخش بزرگی از کوچه را آبپاشی میکرد.
شاید خارج از ادب و نزاکت باشد که بگویم چوپا معمولا به هنگام ادرار کردن راه میرفت و هیچ گوشهای از کوچه از جمله در و دیوار مردم را از هنر شگرفش بینصیب نمیگذاشت.
واضح است که این کارش بر مردم محروم و بیبضاعت محله که چندان هم اهل بهداشت نبودند، گران میآمد، اما هر وقت کسی میرفت به وی تذکر دهد چند خانواده کولی که در محل زندگی میکردند از پشت چوپا در میآمدند و به عنوان اینکه حافظ ناموس محله است، نمیگذاشتند کسی مزاحمش شود.
کولیها هم البته نحوه ادرار کردن چوپا را نمیپسندیدند، اما با توجه به سطح نظافت خودشان، این کار را آنقدر مهم نمیدانستند که لازم باشد بر سر آن با چوپا در افتاد.
این بود که چوپا شده بود نماد و سمبل محله ما و تقریبا همه نیز در مقابل این واقعیت تسلیم شده بودند.
من اما در آن دوره بچه مسجدی پر و پا قرصی بودم و در واقع به قول احمد بن بلا ستون مسجد صاحب الزمان محسوب میشدم.
در آن ایام چند روحانی به شهر ما تبعید شده بودند و چون مسجد صاحبالزمان پایگاه انقلابیون شهر بود، در آنجا وعظهای آتشین میکردند و بخصوص بر اینکه باید در مقابل زورگویی و بیعدالتی قیام کرد، تاکید ویژه داشتند.
نمی خواهم نام آن روحانیون را که الان بلند آوازه شدهاند، ذکر کنم، اما من که حدود یازده سالم بود، پای منبر آنها، آنچنان تحت تاثیر سخنانشان قرار گرفتم که عزم خود را جزم کردم با چوپا برخورد کنم هر چند که برایم عواقبی در پی داشته باشد.
از این رو، یک روز که احساس قدرت درونی و روحی بسیاری میکردم، راست رفتم سراغ چوپا و گفتم این چه طرز ادرار کردن است؟ تمام کوچه را که تونجس میکنی!
نمیدانم سخنم تمام شده بود یا نه که چوپا من نحیف آفتاب سوخته را نقش زمین کرد و آنچه فحش آب نکشیده در این دنیا یافت میشود در مقابل دیگران نثارم نمود. تا اینجایش را البته پیش بینی کرده بودم، اما آنچه را که پیش بینی نکرده بودم این بود که چوپا قصد کرد با سر و رو و هیکل من همان کاری را کند که با کوچه و در و دیوار مردم میکرد. این بود که به جای درگیر شدن با او خواری و خفت فرار را بر قرار ترجیح دادم به این امید که شکایتش را نزد اهل محله ببرم.
اهل محله اما هر که شکایتم را شنید، گفت: دندت نرم و چشمت کور! حقته! تا باشه تو دیگه با آدمی مثل چوپا دهن به دهن نشی!
پس از آن دیگر در کوچه چوپا پا نگذاشتم و برای رفتن به شهر از کوچه پس کوچههایی میرفتم که طول مسیر را چند برابر میکرد ولی آدم با چوپا روبرو نمیشد.
اگر این ماجرا یادم مانده بود، غلط میکردم که سر به سر کیهان بگذارم.