در تحرکات جدید اعتراضی مردم ایران شعارهایی به گوش می رسد که گاهی در تظاهرات گذشته، به ویژه عاشورای سال گذشته، شنیده شده بود؛ اما موضوع بر سر تفاوت اساسی در شدت و گسترش این شعارها است که امروز می توان گفت به شعار غالب تظاهرات تبدیل شده اند. این شعار ها از شعار اولیۀ “رأی من کجاست” فاصله گرفته، ضمن آرزوی نابودی رهبر، تفکرات صرفابراندازاننده را تقویت می کنند.
گروهی این تغییر لحن را با عبارت “بالا گرفتن” شعارها و دسته ای دیگر آن را با واژۀ “رادیکالیزه شدن” خواست ها هم سنگ دانسته اند. یا به عبارت دیگر در تلاش اند نشان دهند جنبش سبز با “پوست انداختن” قدم به مرحله ای تازه و کارآمدتر گذاشته است. این عده معتقدند، با توجه به شعارهای مردم، زمان آن رسیده است تا با روش های “شکست خوردۀ اصلاحات” فاصله بگیریم و به “رویای شیرین و جذاب انقلاب” باز گردیم.
به چند دلیل، فاصله گرفتن از شعار بنیادی “رأی من کجاست” و دل بستن به شعارهای تند و هیجان زدۀ “مرگ بر خامنه ای” و نظائر آن، گرۀ کور مشکلات سیاسی ایران را اگر کورتر نکند، مطمئناً گشایشی به همراه نخواهد داشت. این امامزاده اگر کور نکند، شفا نخواهد داد.
در اولین قدم باید به نتیجۀ و حاصل نهایی این دو گروه شعارها توجه کرد. در پس پردۀ شعار “رأی من کجاست” یک انباشت متراکم تاریخی نهفته است. یعنی در طول، حداقل یک و نیم قرن گذشته، مردم ایران خواستۀ واحد و مشترکی را فریاد زده اند که امروز در این شعار متبلور شده است. در طی همۀ این ادوار ایرانیان تلاش کرده اند شرائطی را فراهم کنند که بتوانند نظرات خود را اعمال کنند. اما متأسفانه به دلایل مختلف، به جز در فاصله های کوتاه، به این توفیق دست نیافته اند. دست یافتن به حق رأی یا به عبارت دیگر پافشاری بر کسب حاکمیت ملی همان حلقۀ مفقوده ای است که صد و پنجاه سال به دنبال آن گشته ایم. شعار “رأی من کجاست” از یک سو این استعداد را دارد تا در این حلقه چنگ انداخته، لرزه ای در ریشه های استبداد بیاندازد ـ به عبارت روشن تر، روابط منجر به استقرار دیکتاتوری های مکرر را به چالش بگیرد ـ از سوی دیگر این شعار، بنیادهایی از قدرت را به چالش می گیرد که تنها در چهارچوب حاکمیت خلاصه نمی شوند. بحث جستجوی آرای گم شده می تواند به سایر نهادهای اجتماعی، حتی کوچکترین واحد آن یعنی خانواده، گسترش بیآبد. افزایش پهنۀ این بحث در میان تمامی لایه های اجتماعی، قادر است تفکر قدرتمند “قدرت مطلقه” را، که بارها در این کشور و در اشکال متفاوت بازتولید شده است، از متن به حاشیه براند.
در مقابل، شعارهایی چون “مرگ بر خامنه ای” و یا “مرگ بر رژیم جمهوری اسلامی” به دلیل آنکه در سر سودای مبارزه با مظاهر روابط اجتماعی و سیاسی منجر به استبداد را دارند، نمی توانند کارگشا باشند. حداقل یک نمونۀ تاریخی، در ایران و زمانی نه چندان دور می تواند به روشن شدن مسئله کمک کند. در سال 57 مردم ایران با شعارهای “مرگ بر شاه” و “مرگ بر رژیم پادشاهی” و نظائر آنها موفق به سرنگونی رژیم شاهنشاهی در کشور شدند. آن تجربه ثابت می کند که چون در شعارها و گفتمان انقلابی حاکم بر آن دوران به مسائل بنیانی برخورد نشده بود، استبداد و فساد گذشته باز تولید شد. این محصول جدید، حکومتی شد که از نمونۀ قبلی خود به مراتب خشن تر و به شدت پلیدتر بود. شعار آن روز “مرگ بر شاه” ما را به نا کجا آبادی رساند که جمهوری اسلامی نام گرفته است. چرا نباید تردید کنیم که این شعار های مرگ بر این و آن، ممکن است ما را به نا کجا آبادی دیگر، با نامی متفاوت، رهنمون نشود؟ اساساً اشکال در کجاست که این امکان را محتمل می کند؟
نقص کار را باید در ماهیت سلبی شعارهایی چون “مرگ بر شاه” و یا “مرگ بر خامنه ای” جستجو کرد. همان مشکلی که قبلاَ به این عنوان مطرح شده است که مردم ایران در زمان شاه می دانستند چه نمی خواهند، اما نمی دانستند که چه می خواهند. در مقابل شعار “رأی من کجاست” یک تفکر ایجابی را در پس ذهن خود دارد. یعنی فارغ از اینکه چه کسی در رأس هرم قدرت باشد، مردم قصد دارند خواسته های خود را از طریق صندوق رأی به حاکمیت تحمیل کنند. به این ترتیب در نهایت به حکومتی دست پیدا خواهیم کرد، صرفنظر از شکل و محتوای آن، که بیشتر به ارادۀ اکثریت مردم نزدیک تر است. واضح است که بررسی شرائط زمانی و مکانی، که به خلق این شعارها منجر شده، می تواند نشان دهد که کدامیک از این دو گروه شعارها می توانند آیندۀ روشن تری را به ارمغان بیآورند.
نحوۀ شکل گیری و ظرفیت های اجتماعی منتهی به شعار “رأی من کجاست” حکایت از آینده نگری طراحان شعار دارد. زمانی که ابعاد وسیع تقلب انتخابات سال 88 مشخص شد، مردم در فضایی بری از خشونت و عصبانیت، در یک تعامل همگانی این شعار را انتخاب کردند. در طی راه پیمایی های بعد از اعلام نتایج انتخابات، معترضین از روی اراده، بدون گردن نهادن به هر گونه فشاری که ممکن بود از سوی گروه های سیاسی وارد شود، از روی عقل و منطق “آرا به سرقت رفتۀ” خود را جستجو می کردند. این نحوۀ تصمیم گیری می تواند نمایانگر یک حرکت خردمند اجتماعی و ناشی از یک خرد جمعی باشد.
در مقابل، اکثریت قریب به اتفاق صاحب نظران معتقدند شعارهای تب آلود مرگ بر این و آن، ناشی از خشونت سبعانۀ دستگاه های امنیتی و نظامی حاکم بر کشور است. از آن جایی که به لحاظ حقیقی و حقوقی مسئول این دستگاه ها شخص رهبر است، مردم او را به درستی مسئول این جنایت ها می دانند. در نتیجه در چنین فضایی مردم ناچار می شوند شعارهای تند و تیز خود را به سوی رهبری نشانه بروند. این درست نظیر همان حرفی است که به مرحوم مهندس بازرگان منسوب است. نقل است که ایشان در مقابل سؤال یک خبرنگار خارجی که از او پرسیده بود رهبری انقلاب در دست کیست، به طعنه گفته بود شاه. معنای دیگر این سخن آن است که حکومت با اعمال ناصالح خود مردم را وادار به طرح شعارهایی می کند که می تواند هزینه های زیادی را برای کشور و مردم فراهم کند. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت عامل پیدایش این شعارها، کج رفتاری های حکومت است که موجب خشم و عصبانیت مردم شده، آنها را وادار می کند شعارهایی را فریاد بزنند که در یک فضای متعادل چندان اقبالی به آن نخواهند داشت.
حالا کلاه خود را قاضی کنیم. آیا شعارهایی که عامل پیدایش آن عملکردهای ناشایست حکومت است می تواند ما را به مقصدی نیکو رهبری کند؟ بهتر نیست در پی آرزوهایی باشیم، دست پروردۀ مردمی که از سر عقل و خرد و در آرامش آن را نتخاب کرده اند؟ به نظر می آید پسندیده تر است، اگر این مطالبات با درخواست های دیگر گروه های فعال اجتماعی هم جنس باشند.
چندان دور از منطق نیست اگر بپذیریم که شعارهای محوری جنبش های بزرگ اجتماعی با تقاضاهای سایر خرده جنبش های اجتماعی، از نظر محتوی و فرم هم آهنگ باشند. جامعه برای رسایی بیشتر صدای خود به حکومت و جهان بهتر است مانند یک ارکستر واحد عمل کند. ارکستری که علیرغم نقش و نوای متفاوت سازهای مختلف در آن، در نهایت یک موسیقی واحد را می نوازد. برای توضیح بیشتر، اجازه بدهید نظری به درخواست های مطرح در جنبش زنان و حرکت های کارگری داشته باشیم و رابطۀ آنها را با هر یک از دو گروه از شعارها مقایسه کنیم. به عنوان مثال در جنبش زنان کشور ما حرکاتی نظیر جنبش یک میلیون امضا و یا مبارزه با تصویب قوانین ظالمانۀ مرد سالارانه در جریان است. در جنبش کارگری تلاش هایی وجود دارند تا بتوانند به حقوق سندیکایی، شرائط بهتر کار و دستمزد هایی مناسب دست بیآبند. به نظر می آید شعار محوری “رأی من کجاست” که در چهارچوب رفتارهای مدنی خلاصه می شود، با تمنیاتی چنین از سایر حرکت های اجتماعی نزدیک تر است. بر اساس این تقارب این جنبش های خرد و کلان می توانند درکنار هم قرار بگیرند و در نهایت به تقویت یکدیگر یاری برسانند. اما تکیه بر شعارهایی که از آن بوی مرگ و میر می آید، می تواند سایر حرکت های اجتماعی را بر سر یک دو راهی خطرناک قرار دهد. یکی از این مسیر های دشوار این است که جنبش های اجتماعی اهدافی را برگزینند که با این فریادهای خشمگینانه به شدت سیاسی هم تراز شوند. در این صورت جنبش های اجتماعی از وظیفۀ ذاتی خود فاصله گرفته، هواداران غیر سیاسی خود را از دست داده، و در پی آن به راحتی توسط عوامل رژیم سرکوب می شوند. راه دوم آن است که حرکت های اجتماعی بر سر خواست های گذشتۀ خود باقی بمانند که در این حالت در چنین فضای پر گرد و غبار و به شدت سیاست زده گم خواهند شد.
آخرین دلیلی که می تواند اثبات کند شعارهای نفرت آلود چارۀ درد ما نیست، قبلاً و به شکلی وسیع مورد بحث قرار گرفته است. فریادهایی که قصد براندازی معلول ها را دارند، آن هم از طریق یک قهر انقلابی، ما را از تفکر منطقی برخورد به علت ها دور می کند. این شعارهای ناشی از یک فضای ملتهب، دیده ها را نابینا و تفکرات را در یک مسیر خاص کانالیزه می کند. از این رو درک این نکته دشوار می شود تا دریابیم شاه، خامنه ای و افرادی نظیر آنها کسانی هستند که محصول و معلول روابطی هستند که در خون، پوست و گوشت این اجتماع ریشه دارند. حداقل این تجربۀ سی ساله نشان می دهد این مناسبات، در بدنۀ اجتماعی حضوری فعال دارند. به همین دلیل کسانی چون بازرگان، طالقانی، منتظری، و سایر افرادی از این دست که از بانیان جمهوری اسلامی بوده اند، نتوانستند در درون حاکمیت رشد کنند. در مقابل، این امکانات ناصواب، فرصت های فراوانی برای کسانی چون خامنه ای، مصباح، جنتی و احمدی نژاد پدید آورده تا در هزارتوهای مخوف اژدهای قدرت هایی چنین، هر روز پروارتر شوند.
فضای هیجان زده در میان برخی از معترضین مرا به روزهایی می برد که جوانانی چون من، در آن روزگاران، با رگ های برجسته به هیچ چیز جز سرنگونی رژیم پادشاهی و مرگ شاه رضایت نداشتند. کمتر صدایی شنیده می شد که بوی خشم و نفرت ندهد. اگر کلامی هم وجود داشت که از محتوایی چنین برخوردار نبود، در میان هیاهوی بقیۀ صداها گم می شد. حتی گروه هایی که بعد ها از بنیانگذاران نیروهای فشار شدند، هر گونه بحثی را به بعد از مرگ شاه موکول کردند. گروهی بزرگ فریاد برآوردند که تا شاه کفن نشود این وطن، وطن نشود. اما شاه مرد و بحث ها هم چنان خاموش ماند و بانگ مرغی برنخاست. شاه کفن شد، اما وطن پرستان را مطلوبی حاصل نشد. امروز کسانی با کوبیدن بر طبل هایی پر صدا اما بی محتوی، به ایرانیان بشارت می دهند که در صورت مرگ رهبر و اعوان و انصار او و لاجرم سرنگونی جمهوری اسلامی، می توانند به سرزمین موعود قدم بگذارند. ممکن است در میان همنوازی این طبل های پر هیاهو، بار دیگر صدای افرادی نظیر بازرگان گم شود، ولی دلیلی وجود ندارد کسانی که تلاش دارند از خشونت برائت بجویند و بر قانونگرایی اصرار ورزند، ساکت شوند.حداقل برای ثبت در تاریخ باید در تلاش باشند.