موسوی: مردی برای تمام فصول

عباس میلانی
عباس میلانی

مردان سنتی ایران، به ویژه از نوع کسانی که در مقام های رهبری جمهوری اسلامی اند، اغلب برای اشاره به همسران خویش از واژه “منزل” استفاده می کنند. کاربرد این واژه ریشه در این واقعیت دارد که آنها می خواهند از این راه “غیرت و شرف” مردانه خویش را حفظ کنند. به گمانشان نام زن هم بخشی از عترت اوست و اگر نا اهلی حتی نام همسرشان را بشنود به غیرت مردانه شان بر می خورد.

جنم انسانی میرحسین موسوی را می توان، از جمله، در این واقعیت سراغ کرد که او به زنی چون زهرا رهنورد دل باخت و او را به همسری و همراهی برگزید. زمانی که در حدود سال های پنجاه نخست با هم آشنا شدند، زهرا رهنورد نامی پرآوازه در عرصه فمینیسم اسلامی بود. در عین حال مجسمه ساز و منتقدی نامدار و از ستارگان حلقه های روشنفکران مذهبی ایران به حساب می آمد. در آن سالها این گونه حلقه ها در ایران رواجی تازه پیدا کرده بود. شاید رهنورد شهرت خویش را بیش از هر چیز مدیون نظرات سیاسی اش بود. در آن روزگار نقد پدر سالاری در محافل دانشگاهی غرب رواجی تمام داشت. اما رویکرد رهنورد به این جریان فکری، از نوعی دیگر بود. در سخنرانی هائی که اغلب برای انجمن های اسلامی دانشجویی نوخاسته ایراد می شد، می گفت بی شک در اسلام می توان جنبه هایی زن ستیز سراغ کرد اما تأکید داشت که این مایه های زن ستیز الزاماَ جزیی از جوهر اسلام نیست. رواجشان را مدیون سیطره مردان در اسلام می دانست.

انتخاب رهنورد به عنوان همسر و همراه، نکات بسیار مهمی را درباب چند و چون شخصت موسوی باز می گوید. مردان همنسلش، به ویژه در میان کسانی که دلبستگی های مذهبی داشتند، به ندرت به زن روشنفکری دل می بستند که چون رهنورد مستقل بودند و در زمان ازدواج حتی از همسرشان پرآوازه تر بودند. نه تنها در آغاز ازدواجشان بلکه در ماه های اولی که به مقام نخست وزیری رسیده بود بسیاری موسوی را به عنوان “شوهر رهنورد” می شناختند.

امروز البته شوهر رهنورد به چهره برجسته جنبش دمکراتیک ایران بدل شده است. ورودش به فعالیت های انتخاباتی دور اخیر مایه امید و شور ملیون ها ایرانی شد و کودتای انتخاباتی علیه اش موجی بی سابقه از اعتراض مردمی را به همراه داشت. به رغم نفش کلیدی اش در این تحولات شگرف تاریخی، هنوز زندگی نامه روشنی از او در دست نیست و شخصیت او در هاله ای از ابهام و شایعه بافی مانده است.

زندگی سیاسی نسبتاً طولانی اش نوعی معما است. چگونه کسی که سالها سرباز وفادار انقلاب آیت الله خمینی بود، می تواند امروز به نماینده نیروهای طرفدار دمکراسی و لیبرالیسم ایران بدل شود؟

در دوران هشت ساله نخست وزیری اش که همزمان با سال های آغازین رژیم جمهوری اسلامی بود، جنایاتی سهمگین صورت پذیرفت. یکی از خونبارترین جنگ های عصر جدید جنگ ایران و عراق بود و می دانیم که بعد از دو سال که نیروهای ایران ارتش مهاجم عراق را به مرزهای پیش از جنگ پس راندند و آشکارا بود که از آن پس جنگ پیروزی نخواهد داشت. ولی رژیم جمهوری اسلامی شش سال دیگر به جنگ ادامه داد.

حتی اگر این جنگ هشت ساله هم نمی بود، زندگی موسوی باز هم خالی از رمز و راز نمی ماند. از جار و جنجال گریزان است و روحیه ای عزلت گزین و حتی خجالتی دارد و این همه سبب شده که شخصیت او به لوحی سفید بدل شود و هر کس از ظن خود هر آنچه می خواهد بر آن بنویسد. در چند ماه اخیر گاه حتی به ظاهر به ناظری شبیه بود که تحولات تاریخی عظیمی که به نامش در حال تکوین بود صرفاً نظاره می کند. آیا نقشی در به راه انداختن حرکت توده ای که ارکان رژیم اسلامی را به لرزه انداخته داشته است؟ آیا صرفا شور و شوق جنبش هوادارانش او را به این نقش و لحظه تاریخی کشانده؟

خوشبختانه با تأمل در مجموع اسناد و اقوال می توان به گرته ای هر چند کمرنگ از شخصیت او دست یافت. برخی حقایق زندگی اش یکسره اجتناب ناپذیراند. دلبستگی و ازدواجش با زهرا رهنورد خود نشانگر حیاتی پر از سرکشی و تقابل در برابر سنت ها و نیروهای ارتجاع است. در واقع جنبش سبز و ایستادگی اش در برابر استبداد صرفا واپسین نشان و لحظه از مبارزات دیرینه موسوی در برابر استبداد و ارتجاع است.

میر حسین موسوی در سال 1941 در شهر خامنه در استان ترک زبان آذربایجان به دنیا آمد. نام خانوادگی کاملش موسوی خامنه ای،  نشان خویشاوندی دورش با معاند دیرینش علی خامنه ای است. پدر موسوی تاجر چای بود و از مکنت چندانی برخوردار نبود. وقتی برای ورود به دانشگاه راهی تهران شد در هیچ یک از رشته هایی که معمولاً مورد طلب دانشجویان بود، یعنی طلب و مهندسی و حقوق ثبت نامه نکرد. در دانشکده هنر و معماری دانشگاه ملی (بهشتی امروز) ثبت نام کرد. در آن زمان دانشگاه ملی اولین و تنها دانشگاه خصوصی ایران بود. اکثر دانشجویانش را فرزندان طبقات مرفه تشکیل می داد. ولی در سال 1965 دولت اداره دانشگاه را به عهده گرفت و به تدریج فرزندان طبقات مختلف به آنجا راه یافتند. و طولی نکشید که آنجا هم به یکی از مراکز مخالفت با رژیم شاه بدل شد. در واقع میرحسین موسوی خود از بنیانگذاران انجمن اسلامی آن دانشگاه بود.

در زمانی که موسوی فوق لیسانس خود را از دانشگاه دریافت کرد (در سال 1969) فضای روشنفکری ایران در حال تغییر  بود. از اوایل دهه شصت دیگر اسلام برای شمار قابل ملاحظه ای از مردان و زنان متجدد و ایران صرفاً تجسم تحجر و واپس ماندگی نبود. موسوی از جمله مشتاقان حسینه ارشاد بود. برخی از طرفداران بازاری و میانه روی آیت الله خمینی در تأسیس حسینیه ارشاد نقشی اساسی داشتند. هدف اصلی حسینه ارشاد جذب زنان و مردان تجدد خواهی بود که از مدتها پیش به رفتن به مساجد رغبتی نشان نمی داند. موسوی و رهنورد هم در زمره کسانی بودند که به حسینه ارشاد رو کردند. شواهدی حاکی از آن است که ازقضا باب آشنایی و دلبستگی آنها در همان جلسات حسینیه گشوده شد. برخی نیز می گویند آن دو در یک نمایشگاه نخست با هم آشنا شدند.

جذبه اصلی حسینیه ارشاد البته علی شریعتی بود. سخنرانی پرتوان بود. مایه فکری و عمق مطالعاتی چندانی نداشت. نوعی کیمیاگر اندیشه ها بود. در دوران تحصیلاتش در پاریس انکار و آرای انقلابی  زمان را گرفته  بود. در تهران می خواست مارکس و محمد و امام حسین و چه گوارا را در بیامیزد. با ترکیبشان از چیزی به نام “تشیع علوی” سخن می گفت که در واقع صورت بندی ایرانی همان جریانی بود که در ابتدای مسیحیت به خصوص در آمریکای لاتین از آن به عنوان “الهیات رهایی بخش” یاد می کردند. ترکیب التقاطی شریعتی از این اندیشه ها و مشرب های گوناگون نوید ایدئولوژی هایی را می داد که در این جهان انقلاب و در آن جهان رستگاری را میسر می کند.

ایدئولوژی ذاتاَ متضاد و ناهمگون شریعتی در واقع نمایانگر ناهمگنی ائتلاف سیاسی ای بود که در ماه های قبل از انقلاب برای سرنگونی شاه متحد شدند. حتی آیت الله خمینی هم گاه در جملاتش به آمریکا و سرمایه داری و در شعارهایش در جانبداری از فقرا از واژگان و مفاهیم مارکسیستی مایه و بهره می گرفت. گر چه شریعتی روحانیون تشیع را بسان تجسم نیرویی که از ارتجاع و انسداد فکری و از خرافه پرستی دفاع می کند مورد نقد قرار داده بود، اما معمولاَ آیت الله خمینی را از این حملات مستثنی می کرد. دلیلش مبارزات او علیه استبداد و استعمار بود. پیام شریعتی آشکارا به دل موسوی نشست. او نیز چون شریعتی با استبداد رژیم شاه سر عناد داشت. او نیز استبداد و وابستگی رژیم شاه به آمریکا را می نکوهید. در مقالاتش از نامه مستعار “رهرو” استفاده می کرد. مانند شریعتی او نیز دلبسته خمینی شد، به ویژه که زمانی که هاله پیروزی انقلاب هم به شهرتش افزود. اما از همان زمان حسینه ارشاد هم می توان نشانه هایی از مبارزه  موسوی با روحانیون محافظه کار و سنتی سراغ کرد. ریشه این تقابل، به دیگر سخن، به سالهای قبل از آغاز جنبش سبز تاویل پذیر است.

علی شریعتی یکی از نظریه پردازان مهم انقلاب 1979 بود. حدود دو  سال پیش از سقوط رژیم شاه درگذشت اما در نویدهای نامتجانس اما فریبنده او می توان نشانه های نویدهای ناهمگون انقلاب 1979 را نیز سراغ کرد. هم در آرای او و هم در نویدهای انقلاب شاهد تلاش واهی برای برآوردن نیازها و آمال نامتجانس انقلابیون چپی، روحانیون قمی و طبقه متوسط بودیم. تنها در گرماگرم مبارزه با رژیم شاه بود که می شد این تضادها و تناقض ها را نادیده گرفت و یا بر آنها سرپوش گذاشت. اما در واقع حتی در آن روزها هم این تضادها جدی بودند و گاه رخ می نمودند. برای مثل، قبل از مرگ شریعتی، خمینی و طرفدارانش نظرات انتقادی شریعتی را برنتابیدند و عملاً او را از سخنرانی در حسینه ارشاد باز داشتند.

در واقع تضادهای سیاسی اجتناب ناپذیر امروز رژیم اسلامی در ایران تداوم و تجلی همان تضادها و تناقض های ایدئولوژیک قبل از انقلاب اند. حرکت اصلاح طلبی، چه آنگاه که در ریاست جمهوری خاتمی تجسم می یافت و چه زمانی که در هیات جنبش سبز رخ می نماید، نماینده نیروهایی هستند که در آن ائتلاف ناهمگون قبل از انقلاب شرکت جستند و از همان زمان تاکنون معترض چرخش استبدادی رژیم بوده اند.

از هر نظری که بنگریم برآمدن موسوی به سلک رهبران طراز اول رژیم جدید حتی برق آسا بود. در زمان انقلاب به عنوان روشنفکری که اعتقادات مذهبی عمیق دارد شناخته شده بود. به علاوه در آن سالها اول، رژیم اسلامی محتاج چهره ای مردمی بود، چهره ای که بتواند اتئلاف ناهمگون انقلاب را در کنار هم نگهدارد. سلوک آرام و متین  موسوی، و نیز ریشه های فکری اش در حسینه ارشاد، دقیقاً خصوصیاتی بود که رژیم در آن سال ها محتاجش بود. به علاوه او در شخص آیت الله بهشتی دوست و متحدی پرتوان یافته بود. بهشتی از قدرتمندترین مردان بعد از انقلاب بود. چندی پس از 22 بهمن 57 با همکاری رفسنجانی و خامنه ای دست به تأسیس حزب جمهوری اسلامی زدند و به همت آیت الله بهشتی، موسوی سردبیر ارگان مطبوعاتی حزب شد. وقتی بهشتی و بیش از هفتاد نفراز رهبران رژیم در حمله ای تروریستی جان باختند، بر آمدن سیاسی سریع موسوی هم آغاز شد. اول وزیر امور خارجه و پس از چندی نخست وزیر  شد.

رویارویی امروز خامنه ای وموسوی ریشه در تحولات آغاز انقلاب دارد. زمانی که موسوی نخست وزیر بود، خامنه ای مقام ریاست جمهوری را به عهده داشت. در آن زمان اداره امور روزمره قوه اجراییه با نخست وزیر بود. رئیس جمهور بیشتر مقام نمادین بود. ولی خامنه ای حتی آن روز هم حاضر به پذیرفتن محدودیت های قانونی مقامش نبود. دائم به عرصه هایی سر می کشید که در حیطه قانونی قدرت نخست وزیر بود و هر بار با مقاومت سرسختانه موسوی روبرو می شد. در عین حال ریشه های ایدیولوژیکی هم برای تنش ها سراغ می توان کرد. خامنه ای با روحانیون محافظه کار و با محافل بازاری نزدیک بود. در نظر بسیاری از این عده جنگ ایران و عراق فرصتی برای سودآوری بود. خامنه ای [همانطور که به تازگی اعلان کرد] نواب صفوی را یکی از مهمترین شخصیت های زندگی سیاسی اش می دانست، با او به سیاست پا گذاشت، در حالی که هواداران همین روحانی جوان بعد از اعدامش به دست رژیم شاه توسط آیت الله خمینی، در جریانی به نام هیات موتلفه متحد شدند. در سالهای بعد از انقلاب، همین گروه یکی از ارکان قدرت در رژیم اسلامی و از حامیان همیشگی خامنه ای بودند. در عین حال همیشه از منافع بازاری های سنتی ایران دفاع می کردند و می کنند.

خامنه ای در مقام رئیس جمهور بارها کوشید موسوی را از کار برکنار کند. حتی از هاشمی رفسنجانی و آیت الله منتظری دراین کار مدد جست ولی ره به جایی نبرد. او وقتی در سال 64 برای بار دوم به ریاست جمهوری انتخاب شد  بار دیگر کوشش برای برکناری موسوی  را از سر گرفت. نامه ای هم به آیت الله خمینی نوشت و درآن 600 شکایت از موسوی را ردیف هم کرد. متن نامه تاکنون منتشر نشده اما برخی از مداحان خامنه ای مضمونش را در اختیار منابع گوناگون گذاشتند. گویا این 600 شکایت شامل اختلافات شخصی و عقیدتی است. خامنه ای رغبت موسوی به انتخاب تکنوکرات ها برای مقام های مدیریتی و سیاسی را برنمی تابید و تماس ها و حمایت های موسوی از روشنفکران ایرانی را، چه آنها که مذهبی بودند، چه آنان که به جدایی دین و دولت باور داشتند، دوست نمی داشت.

اما همه تلاش خامنه ای برای برانداختن موسوی گره زدن بر باد بود. ایت الله خمینی قاطعانه از نخست وزیر زمان جنگ دفاع کرد. در سخنرانی معروفی که هدفش آشکارا خامنه ای بود، آیت الله خمینی گفت که منتقدین نخست وزیر حتی از اداره یک نانوایی هم عاجزند. به هر صورت، آنچه موسوی را محبوب آیت الله خمینی کرده بود درایت و توانایی مدیریت او بود.

به علاوه آیت الله خمینی تنها حامی موسوی نبود. بسیاری در سپاه پاسداران هم طرفدار موسوی بودند. پاکدامنی  و درستکاری مالی او را می ستودند. نظام کوپنی ای که موسوی اداره کرد در اصل فارغ از فساد بود. حتی دشمنانش می گفتند که هرگز وسوسه مال اندوزی و دزدی از بیت المال که دامن بسیاری از رهبران را گرفته بود، نشد.

البته دو پرسش مهم در مورد دوران نخست وزیری موسوی کماکان لاینحل مانده اند. اول مساله نقش او در ماجرای معروف به ایران-کانترا است. گرچه او جزو کسانی نبود که با الیور نورث که همراه یک کیک و نسخه ای از کتاب مقدس محرمانه به تهران آمده بود دیدار کردند.  او در کنار رفسنجانی و خامنه ای جزو گروه اصلی ایرانیان بود که در این مذاکرات شرکت داشتند. قرار شد که در مقابل دریافت تسلیحات نظامی آمریکایی مورد نیاز ایران، رژیم اسلامی هم از نفوذ خود برای رهایی بخشیدن به گروگان های همکار آمریکا که در دست حزب الله گرفتار بودند استفاده کند. بدون شک چنین همکاری نزدیک با “شیطان بزرگ” می توانست به شهرت مذاکره کنندگان صدمه بزند. در مراحل مختلف موسوی و هاشمی از این بابت مورد حملات مختلف رژیم قرار گرفته اند. اما خامنه ای توانسته تا به حال نقش خود را در این ماجرا پنهان نگاه دارد.

بی شک بحث انگیزترین جنبه دوران صدارت موسوی و آنچه بیش از هر مساله دیگر باعث نقد و انتقاد از او  شده، مساله اعدام حدود چهارهزار نفر از زندانیان سیاسی است که اغلب هم از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند و به جرایم دیگری در زندان بسر می بردند. مجاهدین خلق زمانی متحد رژیم و پیش از آن چندی مخالف مسلح آن بودند. آیا موسوی چه نقشی در این جریان داشت؟ در بهترین حال می توان فرض کرد که او از این کشتار بی خبر بود. از قضا ادعای خود او هم همین است. شرح این ماجرا را بیشتر از هر جا می توان در خاطرات آیت الله منتظری سراغ کرد. هم او بود که با شجاعتی بی بدیل به این کشتارها اعتراض کرد و به جرم این شجاعت، آیت الله خمینی او را از مقام جانشین رهبری و همه مقامات دیگر عزل کرد.

آیت الله منتظری در خاطرات خود به تصریح می گوید که برخی از سران رژیم، از جمله رئیس جمهور علی خامنه ای، ظاهراً از کشتارها بی خبر بودند. به علاوه حمایت صریح و قاطع آیت الله منتظری از موسوی در فعالیت های سیاسی اخیرش نشانگر این واقعیت است که ادعای موسوی مبنی بر بی اطلاعی از ماجرای کشتار پذیرفتنی است. اما حتی اگر این ادعا را نپذیریم، باز هم به گمانم شکی نباید داشت که موسوی تنها در ازای سکوت یا نادیده گرفتن برخی مواردی که با وجدان او ناسازگار بودند می توانست برای هشت سال در صدر قدرت این رژیم دوام بیاورد.

مرگ آیت الله خمینی در سال 1989 زندگی سیاسی موسوی را هم یکباره پایان بخشید. علی خامنه ای با تکیه به این ادعا که آیت الله خمینی در بستر مرگش او را به رهبری برگزید به مقام رهبری رسید. او که تکثر مراکز قدرت را بر نمی تابید و در عین حال کینه موسوی را هم به دل داشت، در بازنویسی قانون اساسی مقام نخست وزیر را یکسره از میان برداشت. موسوی به دنیایی از هنر و نقاشی و معماری و آکادمی هنری که خود بنیانگذارش بود پناه جست.

تلاش برای بر کشیدن ساختار فکر هنرمندان از بطن آثار هنری شان کاری آسان نیست. ولی در ایران می دانیم که هنر و ایدئولوژی هرگز از یکدیگر و از عالم سیاست فاصله چندانی نداشتند. می دانیم که اسلام، دست کم در آغاز، بازآفرینی چهره اسنان را منع می کرد. چنین خلاقیتی را انحصار خداوند می دانست لاجرم روح زیبا طلب و زیبایی جوی انسان از هنر خطاطی و البته از قالی های ایرانی سر درآورد.

نقاشی های موسوی هم دراین سنت جای دارند. تلاش برای بازآفرینی واقعیت نمی کنند. اغلب از خطوط بظاهر ساده و به غایت زیبا و پیچیده تشکیل شده اند. گاه به نقاشی های ماندریان شباهت دراند و گاه یادآور خطوط و گنبدهای زیبا خطاطی و معماری ایران اند.

هم نقاشی و هم طرح های معماریش را می توان برخاسته و بازنماینده روح لطیف او دانست. به علاوه وجه مشخص و برجسته  دیگر آنها را می توان بافت و ساخت ترکیبی آنها و آمادگی موسوی برای نفوذپذیری از منابع گوناگون دانست. در عرصه معماری، برای مثال، او از دوستداران رنزو پیانو است که یکی از دومعمار اصلی مرکز پمپیدو در پاریس بود. در ساختمان های پیانو چفت و بست های اغلب پنهان شده ساختمان ها آشکار و نمایان هستند و او تلاشی در پنهان کردنشان ندارد. اینگونه شفاف سازی با ذائقه های دمکراتیک موسوی همسو و همساز است. ساختمان های موسوی هم از سنت پیانو و هم از سنت پرغنای معماری ایرانی مایه و تأثیر پذیرفته اند. در واقع نماهای و ساختمان های او به اندازه تفکر سیاسی اش هم مؤید شخصیتی اند که هم از مدرنیسم هنری و سیاسی غرب خبر دارد و هم مایل و قادر است که این اصول را با اصول برگرفته از سنت ایرانی در بیامیزد.

در دوران نسبتاً طولانی غیبت سیاسی، موسوی روابط خود را با نخبگان فکری ایران ریشه دارتر و وسیع تر کرد. هم اصلاح طلبان مسلمان و هم روشنفکران عرفی مسلک در میان دوستانش بودند و ترکیب این دوستی ها گرایشات آزادیخواهی او را بیشتر و بیشتر بر کشید. در سال 1997 وقتی اصلاح طلبان رژیم می خواستند کاندیدایی در انتخابات ریاست جمهوری معرفی کنند، نسخت به سراغ موسوی رفتند. اما او این مسوولیت را نپذیرفت. برخی می گویند دعوت را نپذیرفت چون گمان داشت خامنه ای از نظارت استصوابی شورای نگهبان برای رد صلاحیت او استفاده خواهدکرد. برخی دیگر ادعا می کنند که محافظه کاران معاند موسوی تهدیدش کردند که تصاویری از همسرش را در زمانیکه هنوز حجاب بر سر نداشت منتشر خواهند کرد. با اینکه موسوی از پذیرفتن پیشنهاد کاندیدا شدن امتناع کرد، او به همراهی همسرش زهرا رهنورد یکی از مشاوران اصلی خاتمی شد.

دوران ریاست جمهوری خاتمی دوران یاس و امید بود. از سویی آزادی های فرهنگی بی سابقه ای در ایران پیدا شد و مایه امید شد. از سوی دیگر این واقعیت که استبداد مذهبی توانسته یکسره تلاش های رئیس جمهور منتخب مردم را خنثی کند یاس و ناامیدی فراوانی پدید آورد. بسیاری از مشاوران خاتمی بازداشت شدند. روزنامه های هوادار دولت تحت فشار قرار گرفته و شورای نگهبان عملاً همه لوایح مجلس اصلاح طلبان را به این ادعا که خلاف شرع اند رد کرد. پیروزی  این تلاش های استبدادی عده ای را از اصلاح رژیم مایوس کرد و برخی دیگر را متقاعد ساخت که تنها پس از اصلاحات عمیق می توان به اصلاح رژیم امید داشت.

در سال 2004 دوران ریاست جمهوری خاتمی بسر آمد و او چهار سال بعد را به نظاره کردن فاجعه ریاست جمهوری احمدی نژاد پرداخت. در سال 2009 بر آن شد که بار دیگر در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. ولی خامنه ای حاضر نبود خطر دوره تازه ای از ریاست جمهوری خاتمی را بپذیرد. به هزار و یک تمهید خاتمی را به انصراف وادار کرد. در آن زمان بود که موسوی وارد میدان شد و خلا ایجاد شده با خروج خاتمی را پر کرد. به نظر می رسد که خامنه ای این بار موسوی را خطری کمتر جدی تلقی می کرد. ظاهراً گمان داشت که شخصیت آرام و جنجال گریز  موسوی و غیبت طولانی اش از عالم سیاست او را به رقیبی بی خطر برای احمدی نژاد بدل کرده است.

ولی در چند هفته پیش از انتخابات اتفاقی شگفت انگیز رخ داد. همراهی و حضور زهرا رهنورد در فرآیند انتخابات- که در تاریخ جمهوری اسلامی یکسره بی سابقه بود- و شعار ساده موسوی که هر شهروندی خود یک ستاد انتخاباتی است جنبشی پرشور و عظیم به راه انداخت. جوانان و زنان ایران را به صف طرفداران خود جلب کرد و با کمک آنها جریانی به غایت زبردست در استفاده از فضاهای مجازی به راه انداخت و زیرکی و وسعت این جنبش ناگهان رژیم را فلج کرد.

رفتار متین موسوی در مناظرات تلویزیونی، به ویژه در مقابل با کنش های اهانت آمیز احمدی نژاد بسیاری از نیروهای حاشیه نشینی را جلب خود کرد. در یکی از مناظره ها احمدی نژاد تکه کاغذی را به کرات تکان می داد و به تهدید می پرسید که آیا مضمونش را بر ملا کند و شکی نبود که محتوای نامه مربوط به شخصیت و گذشته زهرا رهنورد است. بالاخره هم احمدی نژاد سوابق علمی و صلاحیت رهنورد را برای احراز ریاست دانشگاه مورد شک وحمله قرار داد. روز بعد از مناظره بحث انگیز، زهرا خود با قاطعیت و متانت حملات احمدی نژاد را پاسخ گفت. به علاوه موسوی می توانست حمایت بسیاری از نام آورانی که معمولاً در سیاست دخالت نمی کردندرا جلب کند. از داریوش مهرجوئی فیلمساز معروف گرفته تا بازیگران فوتبال تیم ملی ایران به صف طرفداران او پیوستند. به علاوه بی کفایتی اقتصادی دولت و اوباش منشی آنها در عرصه های فرهنگی صفوف وسیعی از مردم را به صف طرفداران موسوی سوق داد. در یکی از فیلم های تبلیغاتی اش که از قضا توسط یکی از کارگردانان به نام ایران تهیه شده بود، موسوی می گوید که با انتخاب او دوران حکومت “رمالی و کف بینی” به سر خواهد آمدو مشورت با اهل خبرت و عقل جانشین نخوت قدرت و بی خردی خواهد شد. نه تنها جوانان بلکه جنبش پرتوان زنان ایران و نیز بسیاری در بخش خصوصی سخت از رمق افتاده ایران این پیام موسوی را به جان دل خریدند و منادی اش شدند.

رفتار موسوی در رهبری جنبش که پس از کودتای انتخاباتی پدیدار شد حتی ستودنی تر از درایت او در رهبری جریان انتخابات بود. جنبش سبز از طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی گوناگون تشکیل شده. برخی اصلاح طلب اند و صرفا سودای اصلاح وضع موجود و رجعت به روزگار خوش گذشته را در سر دارند. برخی دیگر در فکر ساختاری یکسره متفاوت اند. موسوی می باید محافظه کاری گروه اول و رادیکالیسم گروه دوم را خنثی می کرد. در عین حال می باید مواظب هر آنچه می گفت بود. مبادا رژیم از لغزش زبان او مستمسکی برای بازداشتش به جرم براندازی بسازد. این ائتلاف وسیع و پیچیده را موسوی به مدد شعاری ساده و همه گیر نگهداشته است. میلیون ها ایرانی تحت لوای شعار ساده “رای من کو؟” به اعتراض برخاسته و ادامه داده اند.

در همه این مراحل موسوی با متانتی شگفت انگیز با مسایل روبرو شد. از زمان انتخابات تا به حال 17 بیانیه صادر کرده و در چندین مصاحبه مطبوعاتی شرکت جسته. نیم نگاهی به مضمون این بیانیه ها و گفته ها کافی است تا در بطن آن حرکت فکری روشن موسوی را بازبینیم. او هر روز نسبت به این رژیم بیگانه تر و به ارزش های دمکراتیک نزدیک تر می شود. در مصاحبه اخیر که در کلمه چاپ شد به ایما و اشاره استبداد کنونی را با استبداد رژیم شاه قیاس پذیر می داند. می گوید استبداد امروزین  تداوم همان استبداد شاهی است. در همین چند کلمه او توانست دلزدگی ها و ناامیدی ها نسلی از انقلابیون روزهای نخست انقلاب را صورت بندی کند.

در ماه های اخیر رژیم کوشیده هر روز فشار بیشتری بر موسوی رهنورد وارد کند. بخش عمده مشاورانش را بازداشت کرده اند. گاه مورد حمله اوباش رژیم اند و کمتر روزی است که مطبوعات وابسته به دستگاه این دو نفر را مورد حملات سخت و زننده قرار ندهند. گاه حتی مسلمان بودن آنها را محل شک می دانند. همین چند روز پیش یکی از مراکز اطلاعاتی وابسته به سپاه پاسداران زهرا رهنورد را هم کیش و همراه شیرین عبادی خواند و عبادی را هم به “بهایی صهیونیست” بودن متهم کرد و مدعی شد که او “با اسلام مساله دارد.”

 به رغم شدت این حملات رژیم هنوز جرات بازداشت موسوی را پیدا نکرده  وقتی شدت و گسترش سرکوب های اخیر را مد نظر بگیریم، به نظر می آید که تصمیم  بازداشت نکردن موسوی در نوعی مصلحت گرایی سیاسی ریشه دارد. آنها نمی خواهند موسوی را به نلسون ماندلای جنبش ایران بدل کنند.  زندانی ای که تجسم جنایات رژیم خواهد بود و بازداشتش توجه جهانیان را به این جنایات جلب خواهد کرد. موسوی و فروتنی و صدای آرام و متینش، موسوی و تعلق خاطرش به عدم خشونت و به خردورزی دقیقاً شهیدی است که رژیم پوسیده فعلی توان تحملش را ندارد.

متن انگلیسی این مقاله  در شماره 11 مارس مجله نیوریپابلیک  به چاپ می رسد.