مانلی

نویسنده

شعر سیف فرغانی باز بر زبان ها جاری است. فریا د او از روزگار خونریز مغولان می آید و در خیابانهای تهران سرریز می کند بوقت ستم نوادگان تازیان. انگار همگان چون سرودی می خوانند:

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذر

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

 

 

 

 

زندگانی و شعر سیف فرغانی

محمود کویر

 

چند بار این سرزمین را پهلو دریده و پشتش شکسته اند!!!… و هر بار این سرو کهن بر پای خاسته و سایه بر سر مردمانی افکنده که آب و آفتابش بوده اند.

یکی از هولبارترین تازش های تاریخ، تازش مغولان به ایران است. مغولان بر خوارزمشاهیان هجوم آوردند و خلیفی بغداد از سویی برای نابودی ایرانیان و فقهای شیعه از سوی دیگر دست در دست مغولان نهادند تا از خلفای سنی بغداد عقب نمانند. دیگر نهادهای اندیشگی و ازادی مانند قرمطیان و اسماعیلیان و اخوان صفا را نیز شاهان ترک چون غزنویان کشتار کرده و از میان برداشته و راه را برای مغولان آماده کرده بودند.

ایران که پیش از یورش مغولان در آستانه یک رستاخیز بزرگ فرهنگی و علمی ایستاده بود و چندین قرن دولت های ایرانی آزادی خواه چون سامانیان زمینه را برای این جهش بزرگ فراهم کرده و دانشمندانی چون ابن سینا و رازی و بیرونی و شاعرانی چون فردوس و خیام راه را گشوده بودند، ناتگهان از پای درآمد. درباریان خوش گذران و بیکاره و جنگ طلب، فقهای قدرت طلب و متعصب و دیگر دشمنان ایران دست در دست هم نهادند و ایران را به مغولان تسلیم کردند. از برابر مغولان گریختند و رکاب اشبان مغولان را بوسیدند و به وزارت و فقاهت و قضاوت رسیدند. بر سکویی از خون و استخوان هزار هزار انسان!

بین قرن های چهارم و پنجم، روزگار ترکتازی ها، سختگیریهای دینی، جهل و بی خردی، در سرزمینی که به سبب ستم و شمشیر و تازیانه، مردمان بیشتر، قضا و قدری،  غرق در خرافه و جهل، پایه های تخت ستم را برشانه می کشند. سیف می خواهد تا با دانش و شادی و عشق مردمان را از پستوهای تودر توی خوارشدن ارزش ها و شادی ها بیرو ن کشد.

فیلسوف و ریاضی دان و شاعر بزرگ ایران، خیام در مقدمه شگفت انگیزی بر کتاب جبر خویش گویی با ما سخن می گوید و از روزگار خویش:

( دچار زمانه ای شده ایم که اهل دانش از کار افتاده و جز اندکی که از مرگ جان به در برده اند، کسی نمانده که از فرصت برای بحث و پژوهش های علمی استفاده کند؛ برعکس، حکیم نمایان دوره ی ما، همه دست اندر کارند که حق را با باطل بیامیزند. جز ریا و تدلیس کاری ندارند. اگر دانش و معرفتی هم دارند، صرف غرض های پست جسمی می کنند. اگر با انسانی روبرو شوند که در جست و جوی حقسقت راسخ و صادق باشد و روی از از باطل و زور بگرداند و به ریا و مردم فریبی گرایشی نداشته باشد، او را ریشخند می کنند و کوچک می شمارند…) از همین روست که فریاد برمی دارد:

چون نیست در این زمانه سودی ز خرد

جز بی خرد از زمانه، بر می نخورد

ای دوست بیار آن چه خرد را ببرد

باشد که زمانه سوی ما به نگرد

و هم او، از این زمانه به خروش آمده و گلبانگی شورآفرین در جهان می افکند که:

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

وز نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده به کام دل رسیدی آسان

روزگار سیف، روزگار ترک تازی ترکان و تازیان است،

 گویی جوینی، همین امروز، به تماشای کوچه های آتش گرفته و سرزمین آرزوهای خاکستر شده ایران نشسته و می نویسد: هر مزدوری، دستوری. هر مزوری، وزیری. هر مدبری، دبیری. هر مستوفی، مستوفیی.  هر مسرفی، مشرفی. هر شیطانی، نایب دیوانی. هر کون خری، سر صدری. هر شاگرد پایگاهی، خداوند حرمت و جاهی. هر فراشی، صاحب دورباشی. هر جافی، کافی. هر حسی، کسی. هر خسیسی، رییس. هر غادری، قادری. هر دستاربندی، بزرگوار دانشمندی….هر آزادی، بی زادی. هر رادی، مردودی…

آزاده دلان گوش به مالش دادند

وز حسرت و غم سینه به مالش دادند

پشت هنر آن روز شکستست درست

کین بی هنران پشت به بالش دادند

 چنین روزگار سیاهی است. از سیف الدین فرغانی بشنویم:

جهان سر بسر ظلم و عدوان گرفت

درو عدل و احسان نخواهیم یافت

سگ آدمی رو ولایت پرست

کسی آدمی سان نخواهیم یافت

به دوری که مردم سگی می کنند

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت…

شیاطین گرفتند روی زمین

کنون در وی انسان نخواهیم یافت

در این زمانه است که شاعرچراغ بر می دارد و راه می نماید. امید میآورد تا درد و نومیدی رخت بر بندد.

سیف فرغانی شاعر چنین روزگاری است. و در فرغانه زندگی میکند. دیاری که مغولان به آتش و خون کشیدند.

روزگار یاس و شکست!

روزگار نومیدی و رنج!

روزگار بی سامتنی و پریشانی،

تنهایی و غربت!

و دل شیر می خواهد که پنجه در پنجه ی کفتاران و شغالان اندازی!

و سیف فرغانی دل شیر دارد و جگر عقاب!

بلند پرواز و مردم دوست!

پس برمی خیزد و چراغ بر می افروزد، در تنگه های توفان!

سیف فرغانی در این اشعار دنیای ستمکار روزگار را به نبرد می طلبد:

شاه و انیر و قاضی و گزمه را راهزن و دشمن مردم می خواند. گستاخی و دلاوری این شاعر در بیان خشم حویش و تلاش در راه بیان حقایق و رسوا کردن دشمنان مردم از ویژگی های برجسته اشعار اوست.

او نظام حاکم را جبار و نظم موجود را پر از شقاوت می شناسد و آنی در رسوا کردن آنان درنگ نمی کند:

شعر او، شعر شعار و شورش است!

شعر خرد و دلاوری است!

شعر مردم و نان سفره ی آنان است!

گندم است! بذر دانایی و شور است!

چراغ است! خرماست! آب است و آزادی است:

ظلم هایی رود بر اهل زمان

زین عوانان که در زمان تواند

هیچ کس را نماند آسایش

تا چنین ناکسان، کسان تواند…

هم چو سگ قصد نان ما دارند

گربگانی که گرد خوان تواند

یا چو سگ پای آدمی گیرند

هم چو سگ سر بر آستان تواند

سیف می داند که دین فروشان و دینمداران دست در دست ستمکاران و تبهکاران دارند.

می داند که این ها بهانه است تا مردمان را بفریبند!

می داند که این روباهان در کار فریب مردمانند!

می داند که برای آزادی و آبادی و آرامش باید تلاش کرد.

می داند که در این شوره زار باید بذر خرد و دانایی افشاند.

ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار، دین

ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

ننگ دنیایی  و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا  درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو میدانی که گر دستت دهد

یک درم از وی بدست آری به صد دینار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

سیف اما عاشق زندگی است. عاشق زیبایی است. عاشق شادی است!

عشق را در میان مردم می جوید.

در بسیاری از اشعار وی عشق از بام آسمان بر زمین فرود می آید و دامن کشان بر آستان زندگی می خرامد. عشقی زمینی و زیبا و باشکوه:

تنی داری بسان خرمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
به سیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم ا زخوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوست‌دارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل
چو بیند روی تو
چو بیند روی تو ای نازنین گل

کند بر تو هزاران آفرین گل
تو با این حسن اگر در گلشن آیی
نهد پیش رخت رو بر زمین گل
اگر بلبل کند ذکر تو در باغ
ز نامت نقش گیرد چون نگین گل
چو از ذکر لبت شیرین کند کام
شود در حلق زنبور انگبین گل
گلی تو از گریبان تا به دامن
بهر جانب بریز از آستین گل
اگر در خانه گل خواهی به هر وقت
برو آیینه برگیر و ببین گل
ندارد باغ جنت همچو تو سرو
نباشد شاخ طوبی را چنین گل
به رنگ و بو چو تو نبود که چون تو
خط و خالی ندارد عنبرین گل
اگر با من نشینی عیب نبود
که دایم خار دارد همنشین گل

 سیف شاعر زندگی و زمین است. آسمان را دوست دارد، اما بر زمین می زید و شادی و عشق را می جوید.در این شعر زیبایی یار و شادی دیار و بوس و کنار با زیباترین شکل در هم می آمیزد و شور و شادی و مهر را به رقص در می آورد:

بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی
تو حقه‌ی در بگشا سنگش به گهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن
دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم
دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن
در کفه‌ی میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبله‌ی جان ز آن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را
از بهر رضای او صدبار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود
پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن
چون سیف به کوی او باید که درست آیی
خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن

سیف در همان روزگار تیره و تار، انسان ها را به شادی و امید و لذت بردن از زندگی فرا می خواند. لب بر لب چون پسته یا ر می نهد و در گوشش زمزمه عشق ساز می کند:

ای پسته‌ی دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه‌ی تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب
عاشق از آستینت شکر کشد به دامن
چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه‌ی گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخکام هجر است او را به جای باده
زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد
همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب

شاعر اما هیچگاه ستمگران را از یاد نمی برد. او بر این باور است که با شور و شادی و امید می توان پیروز شد. او براین باور است که روزگار تبهکاران به سر خواهد آمد. او با شهامت ودانایی، در برابر تمام ستمکاران جهان در هر جغرافیا و تاریخی، گلبانگ پرشور خود را در می افکند:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد                    هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب              بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگهان                           برباغ و بوستان شمانیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام             برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز                  این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان دربقا نکرد               بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت       این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست       گردسُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت           هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت          ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن               تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شماناکسان رسید          نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان           بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم                تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی                   این گُل، ز گُلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه             این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع          این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست               هم بر پیادگان شما نیز بگذرد