مانلی

نویسنده

من سپیده ی صبح همیشه بیدارم!

فریدون فرخزاد

 

اشاره:

همزمان با هفدهمین سالروز مرگ دلخراش فریدون فرخزاد، هنر روز در شماره ی این هفته ی خود مجموعه ای از گفت و گو ها و اشعار و نوشته های این هنرمند را گردآوری کرده است. نخست در صفحه ی مانلی، سروده ای از او را مرور می کنیم و در ادامه ی این صفحه، گفت و گویی را از پی می آوریم که سالها پیش در روزنامه ی کیهان به چاپ رسیده است، گفت و گویی باب شعر و شخصیت فروغ، که خواهی نخواهی بر روی کار فریدون فرخزاد نیز تاثیر فراوان گذاشته است. ادامه ی مطالب و نوشته ها در باره ی فریدون فرخزاد را می توانید در بخش “ چاپ دوم ” از پی بگیرید…

 

تلاش می کنم و دست بر نمی دارم…
تلاش می کنم و دست بر نمی دارم
اگر چه خسته و دلمرده گشته پندارم
مرا چه غم اگر از خفتگان خبر نرسد
که من سپیده ی صبح همیشه بیدارم
چو خار را به صفای ثبات ما بستند
گمان مبر که چو خارا، ز تیشه بیزارم
من آن نیم که ز نیمه، ز راه برگردم
چنان روم که غزلخوان شوی به دیدارم
مجیز شیخ نگفتیم و عکس خود نشدم
چرا که از خط تمکین شیخ بیزارم
اگر هزار شویم وهزار پاره شود
حدیث ناله ی عشق و نفیر بیمارم
سکوت چرخ زمان را به دل نمی گیرم
که میوه داد سکوت از سکوت پُربارم
به نور خاک فروغ و به تربت حافظ
قسم، که در وطن ام خفته آخر کارم!
مرا به یاد بیاور اگر ندیدی باز
که من کلام نحیفی ز باغ گفتارم
ولی صلابت ایران تمام عشق من است
و بر صلابت ایران، تنیده گلزارم
اگر ز دیده جدا شد، ز دل جدا نشود
کجا شود وطنی کو دل است و دلدارم
خوشا به حال رفیقان که خفته در وطن اند
که خاک تربت شان می وزد به کردارم
لس انجلس ۹ سپتامبر ۱۹۸۴
 

 

آن پری زاد شعر
گفت وگویی با فریدون فرخزاد در باره فروغ فرخزاد
کیهان، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱۳۴۷
خنده‌های فروغ را کم دیده‌ام و افسردگی‌هایش را فراوان.گریه‌هایش بسیار بود و نمی‌دانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر “اکنون منم زنی تنها” را سرود. تنهایی فروغ، گاه به عزلتی عمیق می‌انجامید. وبه آنجا که روزها در خانه می‌نشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانش می‌بست.
این اواخر، به گل‌ها، هوا، خورشید، گنجشگ‌ها و بچه‌ها علاقه‌ی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همه‌ی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.
از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشه‌ای عمیق، برای برادری که خود از سویی دیگر به گونه‌ای دریافت هنری رسیده است، اگر نه دشوار، لاجرم به یادآوری ایامی است که به تلخی نشسته است، اما نه در معنا. می‌گفت:
«وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش از این چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیش‌ها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدم که لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانه‌اش بود و این پیوند لطافت زلالی به ذهنیاتش داده بود.اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خنده‌هایش دیده ام.»
«دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود. فروغ سرسپرده‌ی ذهن و احساس بود و انسان‌هایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند. در حال و هوای کودکی و شیرینی‌های گذشته نفس می‌زنند»
او از کودکی می‌گوید و من از زمانی می‌پرسم که تلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت.
«در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایران برگشتم فروغ را ندیدم، او دیگر در میان ما نیود. آن روزها تنها این احساس به من دست داد که کودکی ما مرده است ـ کودکی من و فروغ »
می‌پرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف می‌زد و جواب چه زیباست:
«آن وقت‌ها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمی‌گشتم و می‌دیدمش، حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعت‌ها از این که دیگر کودکی وجود ندارد، حرف می‌زدیم. تأثر فروغ از این حقیقت به تأثر کودکی پنج ساله می‌مانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
«اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمره‌ی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است، باید بگوییم که فروغ به
هنگام خلق این شعر‌ها به دوران کاملی از زندگی خود رسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیل‌ترین و کامل‌ترین آثار زندگی شاعرانه‌اش بود، باید بپذیریم که فروغ با غم‌های زندگی‌اش و با دوری‌ها، عزلت‌ها و تلخی‌های زندگی‌اش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.
فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد، همواره در اندیشه‌ی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگی فروغ آشکارا می‌بینیم که چه گونه در حالاتش نوعی کمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف می‌زند. اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف می‌زند، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها، صبح‌ها و غروب‌ها دیده می‌شود. باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود.فروغ از همان دوران کودکی شعر می‌گفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ، شعرهایش نیز تکامل ‌یافت به نظر من، هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل می‌یابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکامل‌یافته باشد. من روی ‌یک جمله فروغ تکیه می‌کنم که : شاعر بودن یعنی انسان بودن، فروغ آینه‌ای است که می‌توانیم دوران زندگی‌اش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگی‌اش پی‌بریم. این آینه در آغاز کدر بود، همان زمانی که مجموعه «اسیر» را منتشر کرد او هفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را می‌دید که راه نداشت، روش نداشت و اگر داشت راه و روشی نبود که بنیادش بر تجربه‌ای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچه‌ای بود که برای زندگی کردن دست و پا می‌زند، اما بعد‌ها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن.»
از آخرین باری که فروغ را دید می‌پرسم، از آخرین حرف‌ها، آخرین حالات و آخرین خاطره‌ها، می‌گوید:
«زنی بود که همه‌ی شلوغی‌ها و هیاهوی زندگی‌اش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیده‌ای ندارد با ظرافت، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف می‌زد که در کودکی پیش رویمان بود، حرف‌هایش و برداشت‌هایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر می‌کردم پس از ان هرگز نمی‌توانم زنی را مثل او ببینم، و همین طور هم شد.»
« فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرف‌ها و نظرهایش را وارونه کند. او، به سوی حقیقت، راستی و انسان بودن رفت و انسان مرد، انسانی خوب.»
از کناره گیری سال‌های آخر عمر فروغ می‌پرسم و از نامه‌هایش می‌گوید:
«بله، کناره‌گیری سال‌های آخر عمرش شدید بود. در نامه‌هایش همیشه حرف‌های تازه بود، اما متاسفانه قسمت جدی این نامه‌ها مأیوس کننده بود و از ناامیدی حرف می‌زد، این نامه‌ها نشان می‌داد نویسنده‌اش آدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش می‌رود. مسئله‌ای که فروغ همیشه مطرح می‌کرد، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدم‌هایی که سال‌ها پیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامه‌اش که دو هفته پیش از مرگ او بدستم رسید، نوشته بود:اگر می‌خواهی بیایی تهران بیا، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سال‌هاست که این کار را می‌کنم و می‌ترسم که تو نتوانی. »
در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.