روایت

نویسنده

محمود استادمحمد؛ از آرزوها تا مرگ

در مردگان خویش نظر می‌بندیم…


ما دیگر محمود استادمحمد یا کسی شبیه او را نداریم. استادمحمد را دو ماه پیش دیدم. رفتم دیدنش و او چهره‌اش تکیده بود و رنگ‌پریده که نشان از روزهای سخت بیماری داشت. به سختی نفس می‌کشید و بعد از تزریق دارو به همراه دخترش آمده بود. اما بسیار امیدوار بود. امیدوار بود که بتواند نمایشی را روی صحنه ببرد و اصرار داشت این اتفاق تا پایان سال بیفتد. اما از ظاهرش پیدا بود که محمود استادمحمد زمستان سال 92 را نخواهد دید. اما استادمحمد آرزوهای زیادی داشت و حرف دردناکی هم زد. او گفت: “ما انگار به دنیا آمدیم تا آرزوهایمان به سرانجام نرسد.” اما امیدواریم یک روز دوباره به ما سالن بدهند و ما کار مورد علاقه‌مان را روی صحنه ببریم…” استادمحمد هیچ‌کدام از این کارها را نکرد. نمی‌دانم این مساله مهم هست یا نه؟ اصلا آیا نقصان استاد محمد حس می‌شود؟ ما همه‌مان بی‌توجه هستیم و این مساله صرفا به مسوولان باز نمی‌گردد. این یک واقعیت است که ارزش‌های انسانی رنگ باخته است و همه ما دچار روزمرگی شده‌ایم و متاسفانه و در حال حاضر استادمحمد هم از بین ما رفته است. بارها سعی کردیم داروهایی را که به دلیل تحریم گیر نمی‌آمد برای او پیدا کنیم. وقتی با دخترش این اواخر صحبت کردم می‌دیدم که به شدت از نبود دارو گلایه دارد. من نمی‌دانم این داستان تا کجا ادامه خواهد داشت؟ شاید تا جایی که هنرمندان یک نسل را به خاک بسپاریم و منتظر نسل بعد باشیم. به قول احمد شاملو:
در مردگانِ خویش
 نظر می‌بندیم
 با طرحِ خنده‌ای، 
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌ای!

این است که صاحب جامعه‌ای با کارهای تکراری می‌شویم که به درد کفر ابلیس هم نمی‌خورد و مدام با خودم می‌گوییم: کاش تغییری حاصل شود…

 

کم‌کاری نامسوولانه
آقای استاد محمد در واقع یکی از گنجینه‌های نویسندگی، کارگردانی و پژوهش در تئاتر ایرانی بود. متاسفانه داریم اساتید را یکی‌یکی از دست می‌دهیم و آن قدر که باید آنها را پاس بداریم و ارج بنهیم، اتفاق نمی‌افتد. قرار نیست این هنرمندان را از دست بدهیم و وقتی رفتند تازه یاد خوبی‌ها و ارزش‌هایشان بیفتیم. البته که ارزش هر هنرمندی در هر شرایطی سرجای خودش محفوظ است و کسانی که باید نیز از آن اطلاع دارند. بیشتر روی سخنم با مسوولان کلان کشور است که در زمان حیات هنرمند هیچ توجهی به او ندارند. ما در حال از دست دادن نسلی هستیم که هیچ جایگزینی ندارد. آقای استاد محمد این اواخر هزینه‌های زیادی را بابت دارو و درمان متحمل شد. اگر اینها را هم فاکتور بگیریم، در نظر داشته باشیم که حیات یک بازیگر به کار اوست.
 پاس گذاشتن و قدر نهادن یعنی زمانی که هنرمند زنده است برای او شرایطی فراهم کنیم تا کار کند. این آدم‌ها سرمایه‌های فرهنگی کشور هستند و باید در زمان حیاتشان توجهی که شایسته و بایسته است، خرجشان شود. البته چندی پیش در کانون کارگردانان برای محمود استادمحمد بزرگداشتی گرفتیم؛ اتفاقی که در خانه تئاتر هم افتاد و همه انجمن‌ها و گروه‌های تئاتری نیز این حرکت را انجام دادند.
 خانواده تئاتر تلاش کرد لااقل مقداری از هزینه‌های سنگین درمانی این هنرمند مرتفع شود ولی از جانب مسوولان حرکتی ندیدیم. 

 

صورت‌مساله مهم است
مرگ هنرمندان را می‌توان از چندین زاویه مورد بررسی قرار داد. مثلا درباره گلریزان مرحوم سعدی‌افشار که خودم یکی از برگزارکنندگان آن بودم لازم می‌دانم که نکاتی را ارایه کنم. وقتی ما جمع شدیم و نمایشنامه‌خوانی‌ها به صورت ثابت انجام شد و مردم هم لطف کردند، هزینه قابل توجهی برای درمان سعدی افشار جمع شد.
 هزینه به قدری بود که کفاف مراسم دفن و کفن او را هم داد اما قصه تلخ مرگ محمود استادمحمد با فقدان دارو آغاز می‌شود. من فکر می‌کنم مرگ استادمحمد این امکان را به ما می‌دهد که این موضوع تحریم ترسناک دارو را رسانه‌ای کنیم و به داد مردمی برسیم که با این مصیبت دست به گریبان هستند؛ خانواده‌هایی که جوانشان به خاطر بحران دارو از دست می‌رود و این قضیه روزبه روز دردناک‌تر و جدی‌تر خود را به ما می‌نمایاند. من فکر می‌کنم ما با صورت‌مساله مهمی روبه‌رو هستیم. مرگ استاد محمد شاید یک تلنگر باشد تا از تریبونش استفاده کنیم تا بلکه مسوولان تحریم دارو را جدی بگیرند.
 استادمحمد از نسلی می‌آمد که جایگزینی برایش وجود نداشت. خیلی از ماها هنوز مونولوگ خر شهرقصه را به خاطر داریم و می‌بینیم این روزها این مونولوگ در اینترنت مدام به اشتراک گذاشته می‌شود یا چه کسی می‌تواند نمایش “آسید کاظم” را دوباره تکرار کند؟ کاش این بحران گریبانگیر زودتر حل شود. هر تزریق بیمار سرطانی حدود سه میلیون تومان هزینه دارد. الان هم کاری از پیش نخواهیم برد. دو، سه روز ابراز تاسف و بعد از آن دوباره روز از نو و روزی از نو… 
بیماری شوخی ندارد.
استاد‌محمد را به اندازه همه همکارانم می‌شناختم… نه کمتر و نه بیشتر. زمانی هم که هر دو ما ساکن آمریکا بودیم او را دورا دور می‌شناختم اما هیچ وقت افتخار همکاری با وی را نداشتم. این را باید بگویم که شخصیت او در شهر قصه برایم بسیار جذاب است و فکر می‌کنم تمام همکاران بیژن مفید جزو استعدادهای ناب تئاتر ایران محسوب می‌شوند اما چه اتفاقی می‌افتد که هنرمندان ما با شرایطی اینچنینی دست به گریبان می‌شوند و مرگ به سراغشان می‌آید؟ شاید همه اینها به یک مساله بسیار ساده بازگردد. اینکه ما “بیمه” نداریم. ما از طریق خانه سینمایی که حالا نداریم یک بیمه طلایی گرفتیم که جزو بیمه‌های خصوصی تقسیم می‌شود. من مسوولیت خودم و خانواده‌ام را عهده‌دار هستم. هیچ وقت هیچ مرجعی ما را بیمه نکرد. سرطان یک بیماری است که در حال حاضر عمومیت پیدا کرده و از هر شش نفر یک نفر دچار سرطان می‌شود. این مصیبت همیشه و همیشه تکرار خواهد شد و ما یادمان می‌رود که تعداد هنرمندانمان زیاد است و اتفاقا تعداد هنرمندان بیمارمان هم زیاد است. به نظر من حالا داد سخن سر دادن و افسوس خوردن هیچ دردی را دوا نمی‌کند. همین شو‌ها و نمایش‌ها پدر همه ما را درآورده و من فکر می‌کنم این چاره ما نیست. کافی است به صحبت‌های اخیر دختر استاد محمد فکر کنید که با چه رنجی از نایاب بودن داروی پدرش حرف می‌زد و آن وقت است که دیگر نایی برای حرکات ژورنالیستی باقی نمی‌ماند. خانه از پای بست ویران است و این یادداشت‌ها را هم که بنویسی باز هم آمپول‌های همان پنج میلیون تومان است و بس. 

مرگ غم‌انگیز هنرمند بی‌تریبون
خبری که این اواخر از ایشان گرفتم این بود که در ماه‌های آخر به دلیل گرانی دارو، امکانات تهیه آن را به هیچ وجه نداشت که موضوع بسیار ناراحت‌کننده‌ای است. در شرایطی که عده‌ای هستند که همه رقم سرویس می‌گیرند، مرگ بعضی از هنرمندان در فقر دارو متاثرکننده است. چرا باید این طور باشد؟ ایشان یک آدم واقعا هنرمند بود. 
پمنتها انگار هنرمندی که تریبون در اختیار نداشته باشد، هنرمند نیست و صدایش به هیچ کجا نمی‌رسد. شاید هم تازه بعد از مرگش هنرمند محسوب می‌شود. محمود استادمحمد نویسنده خیلی خوبی بود. من و رضا بابک در “آخرین بازی” در تئاترش بازی کردیم. بهترین اثر نمایشی‌اش هم “آسید کاظم” بود که در شرایط بسیار سختی آماده شد. 
در آن زمان گروه، هیچ سالنی برای تمرین نداشت. نزدیک پیچ شمیران یک تعمیرگاه بود که عصرها در آن تمرین می‌کردند. استادمحمد صدای گرم و ماندگاری داشت و بازی ماندگاری نیز در “شهر قصه” بیژن مفید از خود ارایه داد. دیالوگ‌نویسی را بسیار خوب بلد بود و تسلط زیادی بر زبان فارسی داشت. استادمحمد پر از حس بود! می‌دانست که چطور باید بنویسد. وقتی کارهای او را می‌بینیم و می‌خوانیم، تازه می‌فهمیم که بلد نیستیم فارسی حرف بزنیم. چنین هنرمند بزرگی چرا باید در این شرایط از دنیا برود؟ آن هم درحالی که یک عده در پول غلت می‌زنند.

 

استادمحمد و فرهنگ کوچه
در دهه 40 جوانانی در جنبش دگرگونی تئاتر ایران پا به میدان گذاشتند که یکی از آنها محمود استادمحمد بود. من با او سر کار در نمایش “شهر قصه” آشنا شدم. پنج، شش ماه با بیژن مفید کار کردیم. استادمحمد جزو خوش‌تیپ‌ترین بازیگرها بود و از نظر چهره و قامت چیزی کم نداشت و کمتر آرتیستی به او شباهت داشت. بعدها به دلیل حضور در پایین شهر و آشنایی با مردم فرودست، با فرهنگ کوچه رشد کرد. در نمایش “سنگ و سرنا” که من نویسنده بودم و خانم نصرت پرتوی، کارگردان نمایش، از ایشان برای بازی دعوت کرد، به حدی نقش را زیبا بازی می‌کرد که صادقانه بگویم، بیننده حسرت دیدارش را می‌کشید. از نظر صدا و سمپاتیسم چهره بسیار عالی بود. بعدها درام‌نویس بزرگی شد و از کسانی بود که بسیار به تئاتر ملی متعهد بود. حتی سفرش به خارج از کشور دستمایه کلانی نداشت به طوری که حتی نتوانست زبان را به طور کامل یاد بگیرد چون دلبسته و عاشق زبان و ادبیات فارسی بود. دلبسته جوانمردی، عیاری و لوطی منشی. او از معدود کسانی بود که مردم فقیر و فرودست و فرهنگ کوچه را می‌شناخت و نسبت به آنها احساس تعهد می‌کرد. متاسفم که چنین شخصیت بزرگی را از دست دادیم. 

کاش یادمان بماند
اتفاق پیش‌آمده برای جامعه هنر بسیار دردناک است. به طور کلی عادت کرده‌ایم که هنرمندان تا زنده هستند با بی‌توجهی روبه‌رو می‌شوند و جراید و همکاران هنرمندان بعد از مرگ تازه یادشان می‌آید که فغان دوری سر دهند. در حالی که حمایتی که هر هنرمند در قید حیات لازم دارد در زمان زنده بودن آنها از آنها نمی‌شود. آنها معمولا دلسوخته از جهان می‌روند. هنرمندانی که با عشق و علاقه کار کرده‌اند اما توانایی تهیه داروی خود را ندارند. آنها تا پای جانشان پای عقاید هنری خود می‌مانند و در بستر بیماری جان می‌دهند. استاد محمد هم یکی از آنها بود، یکی از آنهایی که نگاه متفاوتی به عالم هنر داشت. کاش بدانند ما انتظار برای خاکسپاری آن چنانی نداریم. هنرمندانی که همه پرچم تئاتر رو بلند کردند و نگاه متفاوتی هم به این عرصه داشته‌اند نباید آنقدر در شرایط دشوار باشند. آنها آرزو دارند کارهایشان را روی صحنه ببرند، نمایش اجرا کنند، بتوانند امرار معاش کنند اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد کاش یادمان بماند آنها سرمایه ملی یک مملکت هستند. مثل سعدی، مثل حافظ، مثل فردوسی. آنها هر کدام از دوره‌های مختلف با سبک‌های مختلف آمده بودند و می‌توانستند قرون مختلف ما را پر ستاره کنند و استاد محمد هم یکی مثل آنها. هنرمندان متفاوتی که تکرارشان در هر دوره به سختی اتفاق می‌افتد کاش یادمان بماند…

همه فراموشمان می‌کنند…
استادمحمد را از سال 53،54 و در حقیقت از نمایش “آسید کاظم” می‌شناختم. با آن نمایش بود که کارهای او در تئاتر ما به عنوان نمایشنامه‌نویس و کارگردان مطرح شد. ما پیش از استادمحمد هم سبک نوشته‌های ‌خانه‌ای داشته‌ایم که به استادش اسماعیل خلج برمی‌گشت و نمایشی که مختص کوچه و بازار بود. یادم می‌آید که در نمایش “آسید کاظم” مجید مظفری بازی می‌کرد و با همان نمایش هم مطرح شد. بعد از انقلاب مدتی را در خارج از کشور گذرانید و در سال‌های اخیر بازگشت و آخرین کارهایش را نوشت. منتهی از سالی که بیماری آمد همه چیز تغییر کرد چرا‌که بیماری نمی‌گذارد انسان با فکر راحت کار و تمرکز کند و شاید به خاطر همین در سال‌های اخیر بیشتر کارهایش روی محور داوری و نویسندگی می‌گذشت. وی یکی از چهره‌های ثبت شده در تئاتر است و نمی‌شود او را از خاطر برد. من خودم به خاطر بیماری سرطان شرایط استاد محمد را درک می‌کنم و می‌دانم کمک‌ها همه‌شان مقطعی است و بعد از مدتی همه فراموشمان می‌کنند. 

 ترویج فرهنگ بی‌روسری خوابی در تلویزیون
پنجشنبه شب سریال مادرانه یک دیالوگ تاریخی را به نمایش گذاشت که تا این لحظه هیچ‌کس در کشور نتوانسته است آن را هضم کند!
مریم زمان (شقایق فراهانی) در اتاق و در رختخوابش خود را به خواب زده بود، مادرش وارد شده و به او می‌گوید: “از کی تا حالا با روسری می‌خوابی؟!..”
 برداشت اول: این دیالوگ نشان می‌دهد بازیگرهای زن سینما و تلویزیون طی این 34 سال می‌توانستند بدون روسری بخوابند و کارگردان‌ها هم می‌توانستند این صحنه را نشان دهند اما این فرصت استثنایی را از دست داده‌اند. 
برداشت دوم: شاید بعد از انتخاب آقای روحانی (مچکریم!) به عنوان رییس‌جمهور واقعا در کشور آزادی‌هایی به غیر از میدان نیز به ارمغان آمده است اما اهالی هنر هنوز نمی‌توانند آن را هضم و باور کنند و بازیگرهای زن طبق روال گذشته با روسری، مانتو و حداکثر پوشاک به رختخواب می‌روند!
نکته: مساله‌ای که وجود دارد این است که چرا این حواشی که به مبحث روسری یا عدم روسری مربوط می‌شود گریبان خانواده فراهانی را می‌گیرد زمانی که خودشان هم به صورت خودجوش و خودخواسته از روسری استفاده می‌کنند یکی می‌خواهد آنها را از این کار منع کند و چوب لای چرخ آنها بگذارد!
اما فرازی از دیالوگ‌هایی که بعد از گفتن این دیالوگ تاریخی در سریال مادرانه بین مادر و دختر رد و بدل شد: 
مادر: از کی تا حالا با روسری می‌خوابی؟
مریم: شما خودت چرا توی خونه روسری سرت می‌کنی؟!
مادر: کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه!
مریم: منم محکم کاری کردم / دوما شما الگوی منی، هر کاری شما بکنی منم می‌کنم. 
مادر: مادر قربونت بره که آنقدر دختر سالم و پاک هستی ولی موقع خواب عیبی نداره اگه خواستی سرت نکن
مریم: تازه شوهر خدا بیامرزم وصیت کرده بعد از مرگش همیشه با روسری بخوابم حتی اگه با اردلانم ازدواج کنم بازم باید به وصیتش عمل کنم!
مادر: راست گفته خدا بیامرز. دوره و زمونه بدی شده / آدم به شوهر خودشم نمی‌تونه اعتماد کنه!
مریم: همیشه می‌گفت: اگه من مردم همیشه با روسری بخواب که اگه یه وقت خواب دیدی رفتی توی خیابون یا با مرد غریبه مواجه شدی روسری سرت باشه!

محمود استادمحمد بر بالای پلکان
امید داوری حال خوبی نداریم. با درگذشت محمود استادمحمد بی‌پشت و پناه شدیم؛ نمایش ایرانی بی‌پشت و پناه شد. دیروز عصر با حسن شهرستانی تماس داشتم. حال استاد را می‌پرسید. قرار شد با او تماس بگیرد، نمی‌دانم موفق به گفت و گو شد یا نه! امسال حسن شهرستانی پس از سه دهه در پردیس ترنا بازی راه انداخته. سه، چهار شب پیش بود که نوار “آسید کاظم” را برایش بردم، شهرستانی در آنجا غزل موثری خوانده: “دوش من از فرقت روی حبیب / برده زکف صبر و قرار و شکیب… /” بعد از حضور در آسید کاظم بود که شهرستانی تبدیل شد به اسطوره غزل و ترنا در دهه 50 و “غزل‌خوانیِ صحیح” احیا شد. استاد احساس عجیبی نسبت به اولین نمایش خود داشت. سال گذشته فیلم “آسید کاظم” را برایش بردم. خیلی دوست داشتم مستندی در این رابطه بسازم. می‌خواستم استاد را بنشانم پای فیلم و نوار را برایش بگذارم و از واکنش‌هایش تصویربرداری کنم؛ همین. اما جور نشد. استاد گفت الان حالم خوب نیست بگذار کمی بهتر شوم بعد! بعدها که یک شب چند ساعتی با ایشان بودم بی‌مقدمه به من گفت: “امید جان دلم نمی‌آید “آسید کاظم” را ببینم!” و “دلم نمی‌آید” را چند بار تکرار کرد. امروز صبح با صدای تلفن استاد فتحعلی بیگی از خواب بیدار شدم. دیشب تا سحر در مراسم ترنا بودم. همه حال استاد محمد را می‌پرسیدند و برای سلامتی او صلوات‌های پیاپی می‌فرستادند. استاد فتحعلی بیگی صدای غمزده‌ای داشت. از استاد محمد پرسید، کمی هم درباره جشنواره آیینی سنتی امسال با هم صحبت کردیم اما خبر درگذشت را نداد. یک ساعت بعد یکی از دوستان زنگ زد و گفت: “محمود استاد محمد رفت!” شنبه شب نوزدهم ماه مبارک رمضان روز تشییع محمود استادمحمد، است. خالق نمایش شب بیست و یکم در شب نوزدهم ماه رمضان - شب احیا- به خاک سپرده می‌شود. خوشا به سعادت چنین هنرمندی. 


پژوهشگر نمایش‌های آیینی و سنتی

منبع:جهان صنعت