روایت

نویسنده

از وبلاگ یک عکاس ناشناس خیلی سر شناس

برف روی پلک های بسته شاهزاده

شنبه 29 تیر

توی اتوبوس نشسته ام، از زمین و آسمان آتش می بارد. اما گرما آزارم نمی دهد. حواس ام میان برف های یخ زده است. حواس ام به این است که با تماس امروز ظهر آیدین کمی امید در دل های نگران جان گرفت
به آیدین، پویا و مجتبا فکر می کنم. به این که از چهارشنبه تا امروز بر آن ها چه گذشته است؟ آیدین گفته حال یکی از بچه ها خوب نیست. تصور می کنم در آن شرایط بحرانی، در آن وضعیت ضعف و خستگی از چندین شب بیواک و دو روز بی غذایی، زمین گیر شده اند. با هم حرف زده اند، قرار شده یکی کنار آن که بیمار است بماند و دیگری برای آوردن کمک جلوتر برود.
در گرمای چرک تهران همه حواس ام آن جاست. میان برف های یخ زده کوه های پاکستان. دو قطعه از برف های آن کوه یخ زده جان دارد. در دو قطعه از آن برف ها جان عزیزان ایران، بر سفیدی یک دست نقش انداخته است. یک جا پویا و مجتبا منتظر آیدین هستند؛ جای دیگر آیدین به سختی راه می رود تا کمک پیدا کند.
از کره ماه هم اگر نگاه می کردند، آن دو نقطه پیدا بود. در سفیدی سراسر کوه آن تکه های برف، رنگ داشتند. زندگی داشتند. نفس می کشیدند
دلم می خاهد داستان های جادویی واقعی می شد. یک جادوگر در چشم بر هم زدنی کنارشان می رسید، آن دو قطعه بزرگ برف را، از میانه کوه جدا می کرد و روی سقف همین اتوبوس می گذاشت! دلم می خاهد، برف ها آب شوند، دلم می خاهد جان گرفتن تن های یخ زده شان را ببینم

چهارشنبه 2 مرداد
آخرین تماس آیدین، عصر شنبه بود. اولین تقاضای کمک شان سه روز قبل از آن. در این چهار روز و بعد از آن هیچ کس جرات نمی کرد به واقعیت اتفاقی که رخ داده بود، فکر کند. هیچ کس جرات نمی کرد با صدای بلند درباره اش حرف بزند. همه ترجیح می دادند امیدوار باشند. همه منتظر معجزه بودند
تصویرشان از جلوی چشم ام کنار نمی رود. لبخند های شان، سر زندگی شان، اشتیاق شان برای صعود مسیری که پیش رو دارند. فکر می کنم زندگی حق آیدین، پویا و مجتبا بود. زنده ماندن شایسته آن ها بود که آن قدر برای اش تلاش کردند. آن قدر برای نگه داشتن اش سختی کشیدند.
عکس های شان را می بینم و نمی توانم باور کنم آن ها دیگر زنده نیستند. نمی توانم باور کنم آن همه نشاط و سرزندگی و رنگ زندگی در سفیدی یک دست برف سرد گم شده است. شوق زندگی در تصاویرشان، در تمام ژست ها و حالت های شان موج می زند. متعجب می شوم وقتی تصور می کنم، همه این “شوق” منجمد شده و یخ زده است


پنجشنبه 3 مرداد
خوبی؟ نه… تو خوبی؟ نه 
دوستی از آیدین می گوید. از آخرین تماس اش. از این که حال اش خوب نبوده. انگار هذیان می گفته. گفته بچه ها مرا تنها گذاشتند و رفتند! گفته من بر می گردم پایین! گفته به کمک کسی احتیاج ندارد…!
جمله جمله می خوانم و اشک می ریزم. به لحظه خداحافظی آیدین با پویا و مجتبا فکر می کنم. به انتظار آن ها برای برگشتن آیدین با کمک! به تلاش آیدین برای نجات دوستان اش. دلم می میرد برای مظلومانه رفتن این بچه ها. دلم می میرد که چقدر منتظر کمک ماندند و امیدشان نا امید شد. دلم می میرد که چقدر برای زنده ماندن تلاش کردند و کسی کمک شان نکردند که بمانند… 
وبلاگ مزدک را باز می کنم. مرثیه ی مرداد نوشته:“وقتی فرشته خم شد و از شانه‌ات افتاد… دیگر جهان بر مدار تو نمی‌گشت. عشق چشمه‌ی بیداری بود، و پایان رویاها سرآغاز خاموشی. مرگِ خرامان این‌چنین سراغ تو آمد و سکوت کیهان را فرا گرفت.”
گریه امان می بُرد

پ.ن. مسولان نامحترمی که گفتید بچه ها برای صعود مجوز نگرفته بودند، شما همان کسانی هستید که وقتی بی مجوزها با موفقیت برمی گردند، خودتان را به فرودگاه می رسانید تا در قاب عکس ها جا بگیرید و به موفقیت کوهنوردان مستقل آویزان شوید. لعنتی ها! کاش بدون نگرانی پول و هزینه زودتر برای کمک به بچه ها اقدام می کردید و بعدن از خودشان می گرفتید. مگر نه این که آن ها هزینه سفر را تامین کرده بودند تا زیر بار منت مجوز شما نروند؟

پ.ن.2. دوستان کوهنورد! دو سالی است اخبار کوه نوردی را پیگیری می کنم. تعداد زیادی از شما به خاطر نداشتن امکانات مناسب یا به خاطر تلاش برای رسیدن به قله به هر قیمتی، جان شان را از دست می دهند. باندبازی ها و مافیا و بی مسولیتی های فدراسیون تان، همچنان ادامه دارد. این بار اخبار فراگیر شد، همه متوجه شما شدند. نمی خواهید در این وضعیت تغییری بدهید؟ تا کی با این فدراسیون و شرایط اش کنار می آیید؟ تا کی می خواهید مرگ دوستان تان را بینید و فقط عزادرای کنید؟

لینک