در گرامی‌داشتِ گریه

نویسنده

» روایت

فریدون رهنما

گفت‌وگویش آهسته است. در میان گفته‌هایش جرقه‌هایی می‌بینی. تا می‌آیی روشن بشوی، ولت می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند. او اهل این نیست که تو را به رغم خودت به آتشگاه ببرد. سرد و گرم می‌شود، می‌گوید من اینم. اما راست می‌گویم. بپذیر که این روزها راست گفتن هم دشوار است و هم کمیاب. «من فقط یک دهاتی زمزمه‌کننده هستم…» راست می‌گوید. سخنش را باوردارم.

چهارزانو نشسته. در یکی از این ایوان‌های کهنه‌ی خودمان. می‌دانی؟ که هنوز هم مسافرخانه‌ها به همان شیوه ساخته می‌شود. نشسته و گفت‌وگو می‌کند. زمزمه می‌کند. اما دلش راست می‌گوید. پته‌پته‌اش، زمزمه‌اش، راست است. خود را نمی‌آراید زیرا دلش را می‌گستراند. به سان پیشینیان‌مان که وقتی می‌رفتی پیش‌شان، سفره می‌گستردند. یادت هست؟ او می‌گوید: «یادت هست؟» آری. من یکی یادم هست. و با هم یک «آخیه!» از ته دل می‌کشیم. چون «آب‌ها از آسیاب افتاده است…»

آب‌ها از آسیاب افتاده است. بدجوری است. اما من که اخوان نام دارم، «برادر» آفریده شده‌ام. این را نمی‌توانم فراموش کنم. و این هم هست که از سرزمینی می‌آیم، از خراسان، که در آن‌جا سرودها ساخته‌اند، جوش و خروش‌ها داشته‌اند. پدرم پوستینی کهنه به من داد. «یادگار از روزگارانی غبار
آلود/ مانده میراث از نیاکانم مرا این روزگارآلود…» و گوش بدارید. خوب گوش بدارید. «آی دخترجان! همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار…»

از آلودگی می‌نالد. این ناله، ناله‌ی همه‌ی «نجیب‌»هاست. بارها این واژه را آورده است. انگار سخت به دل او می‌نشیند. با این‌که گاهی سردرگمی‌ها و پیچیدگی‌های گفتارش را نمی‌پسندم. اما این‌ها مهم نیست. مهم این است که بدانم راست می‌گوید یا نه. از آن‌هنگام است، فقط از آن هنگام است که حاضرم به سخنانش گوش بدارم. اگرنه، اگر هم در این بلندگوهای امروزی که بسیار همه‌جاگیر شده است گوش همه را نیز کر کند، گوش من یکی را کر که نخواهد کرد، هیچ، کوچک‌ترین تاثیری در آن نمی‌کند. در آن هنگام است که با او وقتی می‌گوید: «سرد سکوت خود را بسراییم پاییزم! ای قناری غمگینم!»، همدردی می‌کنم. اگرنه، برمی‌گردم به او می‌گویم: «قناری‌ات را بینداز دور!»

اما نه، با او سر شوخی ندارم. او ادایی درنمی‌اورد که مرا برآشوباند. شاید کار که به این‌جا رسید اگر یکی شوخی کند، شلوغ کند، بی‌اختیار به او بگویم: «خفه شو! بی‌حیا!»

در این خاموشی، یک زمزمه‌ی خواب‌نکننده داغم می‌کند. «ای جاودانگی! ای دشت‌های خلوت و خاموش!/ باران من نثار شما باد…» در این‌جا دیگر ادای فرنگی‌ها و ادا به طور کلی در میان نیست. می‌داند که دارد خفه می‌شود. شهر دارد می‌پژمرد. می‌خواهد بپرد. می‌خواهد بسراید. باران ما نثار شما باد! این آسمان که به سان دل مرغی می‌تپد، تنها فروغ شبی است که مرده. دیرزمانی است که جان داده و جانش به آن اندازه شیرین است که مرده. دیرزمانی است که جان داده و جانش به آن اندازه شیرین است که تلخی نداشتن و ندیدن آن را «برادران» می‌گویند و می‌سرایند. «بر آسمان سپید، ستارگان سیاه آمده است.» از کجا؟ کاری نداریم. «ستارگان سیاه پرنده‌ی پرگوی در آسمان سپید تپنده و کوتاه…» همیشه این کابوس او را می‌آزارد. زیرا او نیز به سان کبکی سر خود را در برف‌های اطوار و بی‌اعتنایی‌های دروغین و نمایشی فرو نمی‌کند. خود را از همه‌چیز دور نمی‌گیرد. زیرا آدم نجیب به گود می‌آید. و او به گود آمده است. این یک انگیزه‌ی دیگر که دوستش بدارم. اما به گود آمدن، هنگامی که به جای آدم آدمک هست، دردآور است. و او از این رو بیش‌تر درد می‌کشد. و همه می‌دانیم چرا. این درد، با گریه و ناله و زاری نمایشی یکی نیست. این درد از دست‌دادن چیزی است. روزی در این گود دست کم تک و توکی – اما اکنون… باری… «یاد نو پرشکوه و جاوید است – و آشنای قدیم دل، اما ای دریغ ای دریغ ای فریاد…» شاید اگر دوستش نداشتم وقتی می‌گفت: «قرن شکلک شچهر…» به او می‌گفتم تعبیرت زیبا است اما آیا این تعبیر خود شکلکی نیست؟ خودت می‌گویی مردم نه بدند، نه متوسط، نه خوب. مردم، مردم‌اند. پس این داوری چرا؟ ان هم هنگامی که این فریاد، دردی را نمی‌گوید بلکه خوابی بی‌بار می‌اورد. از همان خوابی که می‌ترسی. حتی آن «نرمک سیلی صوتی» را که از دیوار می‌خواهی و دیگران نیز می‌خواهند، خوار می‌شمری. اما هنگام این خرده‌گیری‌ها و گله‌ها نیست. می‌دانم که «ناتوانی‌هایش چون زنجیر بر پایش است» و می‌پذیرم که «هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال پرهایش»… از این رو فعلا هیچ نمی‌گویم. تا روزی که خودش با پای خود بیاید به آتشگاه و بگوید: «حتی نجیب‌بودن و ماندن محال نیست!…» بگذریم، اما به راستی: «آه ای شب سنگین دل نامرد!…» زیرا که «پیشوای این گله‌ بز است»، گله‌ای که در شب فراموشی راه می‌سپرد و بزها به اندازه‌ای پرت و پلا می‌گویند که گاهی حتی آدم را از خشم بازمی‌دارند.

آری، هیچ خرده‌ای به او در این روزها نمی‌توان گرفت. حتی با گفته‌هایی که من اگر در زمانی دیگر گفته می‌شد هرگز به دلم نمی‌نشست هم‌دردی می‌کنم:

«خواب‌گرد قصه‌های شوم و وحشتناک را مانم…»

«سر کوه بلند» او زمزمه‌ی آواز نیاکانش بود. نیاکان‌مان. دیگر این‌جا مهدی اخوان ثالث سخن نمی‌گوید بلکه نوزاد روشن‌دل و پاکیزه تخمی است که همشهری‌هایش را به آواز می‌اورد. این شعرش خدا کند آغاز شیوه‌ی تازه‌اش باشد. دیگر جای لبخند و روشن‌فکری نیست. شاعر با همگان بی‌آن‌که پیوند خود را با درون راستین و پیچیده‌ی خود از دست بدهد هم‌داستان می‌شود.

گریه‌ی او را گرامی بداریم. این روزها گریه‌ی از ته دل، به دل می‌نشیند:

«قاصدک

ابرهای همه‌عالم شب و روز

در دلم می‌گریند…»

و تو برادرم، باران دوستی ما نثار سرودت باد.