بی هراس از تشنیع حرامیان…
چرا ندا؟
شکوفه تقی
1
باز هم،
لالههای سرخ
و خوشههای مریم سفید،
در آغوش سرد و پیر خاک، پژمرید.
باز هم گرگ سیاه،
کمین کرده در چین مخمل آرزوها،
شنل قرمزی کوچک را،
در ژرفنای جنگل رویا دزدید،
باز هم او را
در خواب اطلسی یک لباس عروسی، بلعید
و پنداشت در زیر نقاب گوسفند،
با تغییر صدا، یا گول زدن «بزغالهها»
از دامگه حادثه رهید
و ندانست ینگهی امید،
او را با چشمانی،
به گشودگی هزاران روزن، دید،
بی هراس از تشنیع حرامیان،
بر دهل شجاعت، کوبید،
گلوی بریدهی کبوتر را،
از بازترین پنجرهی معصومیت آویخت
و چنان توفید که شکارچی شب
به فریادش رسید.
شکم مرگ را،
او با الماس ستارهاش درید،
روح مجروحیت را،
او در چادر سوزن بارش پیچید،
و افسانه به افسانه،
تا انارستان پریزاد سحر کشید.
۲
از زبان هر انار،
طلایه دار پیروز صبح
قصهی خون دختری را شنید
که دیو پلید
بامداد به بامداد
گلوی زندگیش را میبرید
و او
قطره،
قطره،
قطره،
در رودخانهی حقیقت میچکید
واژه،
واژه،
واژه،
در رگ کاغذ روز نشت میکرد،
شرحه
شرحه
شرحه
در تن باد میدمید،
و نو به نو
در نیستانی، به پهندشت آواز، میروئید.
آزاده دواچی
حاشیه ام را به کناری ببر
تا از دهانم، خون تراوش نکند
تا مناجاتی باشم،
روی دیوارهای هرخانه ای
تا کلاغهای سبز،
پرنده های سرخ،
بالهایشان را رویم بگشایند
خسته شدم از کودکی ِانقلاب،
از خردادهایی که مشامم را می آزارد
از بس صدای پرندگان مرده شنیدم
از تابوتهای گریزان در پشت بامها
و از پوتین سربازان،
که گلهای باغچه ام را لگد کرده اند
صورتم را در دستت بگیر،
و چشمهایم را در کاسه ای بگذار
تا تلف شدن لک لک هایی را نبینم
که بر شانه ام آشیا ن کرده اند
استخوانهایم را،
در این آبهای کم رنگ حل کن
نگاهم را به بغل گیر،
تا چشمم به داسهایی نیفتد
که سر مترسکها را بریده اند
حاشیه ام را بگیر
سرم را بلند کن
تا تصویرم را کدر ببینی
که رو به آفتاب، آرام نم می کشد
و خو نی کم رنگ،
از لبانش بیرون می زند
خسته ام، حاشیه ام را بگیر
همین ثانیه
ناهید سرشکی
خاصیت شعر کدام است؟
ببینم راهی را
بلند می شود سرکشی هایم
هی می روند
همان جا که طفره نمی روی!
می ایستد فقط!
ایستاده
میان منحنی های زمین
می سراید از همین نقشه ی گیج
و تمام حواسش
پرنده ای با بال های کاغذی
تقویم! چه رنگ سرخی دارد
با قطره های خون
که از کشورم می چکید
گفتم: هنر دروغ بزرگی ست
حقیقت را کتمان نمی کند
و شعر را!
شاعری پنهان
پشت خودش
و کلمه!
پنهانم می کند
مادران پنجشنبه
مهتاب کرانشه
چرخ می خورد لاله
قدم به قدم
مشبک ها
در غربت خود تیر می کشند
می چرخد
و می چرخد و می چرخد
باز….
فواره ای وفادار
شانه به شانه
در سرخی این طلوع
می نشیند.
حرفی از درد
بر پیش پیشانی اش
نقش می گیرد.
بپرسید
از تهمینه می گوید
از مادران پنجشنبه…
هزار و یک شب
مینو نصرت
جهان به افق چشمها
قطره ایست
که به دهان نمی رسد
هزارو یک شب
چپ اندر غلط
راز درختان سر بریده را افشا میکند
جنگل از تاریکی برق می زند
شیر های پیر
تماشاگران را از حلقه های آتش عبور می دهند
با هر تب یک درجه
پیشانی ام گود می شود
سیاره ی دلم را از شیر میگیرم
یک سال نجومی عقب نشینی میکنم
دریا هم روزی به قتلگاهش بر می گردد