صفحه یک
ته حرفش این است که “یک روزنامهنگار بیخانمانم!” مردی که در لابهلای گفتوگویش با من “احساس امنیت” نمیکند و تلاش دارد “راجع به خود” حرفی نزند! عصر آلوده زمستانی، یک میز شطرنج را در چهارراه ولیعصر برای ملاقات انتخاب میکنم. میگوید: “۱۴ سال پیش آخرین روزهای تحریریه را تجربه کرده و بعد از آن بیخانمان شده” است. با کاپشنی ورزشی و ژاکتی مندرس بر تن، کیف دستی پر از لباس چرک و چند برگ روزنامه که “همه زندگی” اوست، از نشاط، عصر آزادگان، صبح امروز، سلام و چند روزنامه دیگر میگوید، روزنامههایی که گویا آنجا قلم زدهاست. “نه خانوادهای دارم، نه نامی و نه نشانی” اما مردی با سری پر از سوال است و هراسهایی که هنوز او را رها نکردهاند. هراسهایی که گاهی هرچند کوتاه به جانش میافتند. سیگار میگیرد و از ۱۴ سال پیش میگوید، از زندگی خصوصی از همگسیختهاش: “همه محصول روزنامهنگار بودنم بود.” آرام است و متفکرانه ولی مبهم حرف میزند: “احساس امنیت نمیکنم که راجع به خودم حرفی بزنم.” به او دقیق میشوم. در فاصله کوتاه میان حرفها و سکوتها و میخشدنش به یک نقطه، در ذهنم دنبال پاسخ این پرسشم؛ آیا او یک روزنامهنگار بیخانمان است؟ با هیبت صدایش که شمرده و با متانت و البته دقیق حرف میزند، در ذهنم تکرار میکنم “چه فرق میکند او کیست؟”
صفحه دو
متولد تهران و درسخوانده مطبوعات. سال ۸۱ بعد از ۹سال لیسانس روزنامهنگاری از دانشگاه آزاد گرفته است.
این روزها روزنامه میخوانی؟ من میگویم.
اگر فرصتی بکنم بله! او میگوید.
مطبوعات ایران را چطور میبینی؟
همه چیز تکراری است در این مطبوعات. به طور کلی تمام نشریاتمان را دولتی میبینم. دیکته شدهاند. یعنی سمت و سو و سیاستگذاریهایشان از پیش تعیین شده است.
این وضعیت را در یک نگاه کلی میتوانید متوجه شوید؟
بله. به این اشراف رسیدهام که وقت زیادی نگذرانم. به شما ارادت پیدا کردم ولی احساس امنیت نمیکنم، صحبت کنم.
چرا دایم میگویید راحت نیستم؟ حتی درباره خودتان؟
حتی درباره خودم!
این ناامنی از کجا میآید؟
از آن زمان که روزنامهنگار بودم، احساس ناامنی با من مانده. از آن فضا، از آن چیزهایی که دیدهام.
آخرین روزنامهای که بودی چه بود؟
فکر کنم “نشاط” بود. من بودم و نبودم. از من بگذرید.
در چه حوزهای کار کردهای؟
سیاسی.
چند سال است بیخانمانی؟
۱۴ سال است از مطبوعات بریدهام.
یک آدم مطبوعاتی همیشه دلش با مطبوعات است. چرا این سالها تلاش نکردید برگردید؟
دیگر آسیب دیدهام.
از چه آسیب دیدهاید؟
از فضای آن روزها.
مگر چه فضایی را تجربه کردهاید؟
پاسخ نمیدهد…
خانواده کجا هستند؟
نمیدانم. پراکنده شدند. هر کسی جایی رفت.
علتش چه بود؟
شغل من. البته دیدگاه آنها سنتی بود. اختلاف داشتیم. وضعیت به سمتی رفت که باید من رها میکردم. من رها کردم و تا امروز هیچکس را ندیدهام.
ازدواج کردهای؟
بله. جدا شدهام.
چند سال داری؟
تیرماه بیاید ۵۴ ساله میشوم. متولد ۱۳۳۷ هستم.
شبها سرپناهی داری؟
شبها به خوابگاه بهمن میروم. ۱۵۰ بیخانمان، از ۲۲ساله تا ۸۵ ساله در این خوابگاه زندگی میکنند.
یادگاری هم از دوران روزنامهنگاری داری؟ مثلا کارت خبرنگاری یا یک چیزی مثل آن؟
جواب سوالم را نمیدهد…
صفحه سه
او را به تحریریه روزنامه دعوت میکنم. خوشحال میشود. میآید. رفتارش عادی است. روزنامهای را برمیدارد و نگاه میکند و میگوید: “تنوری است” و میخندد. هر بار از جزییات زندگی روزنامهنگاریاش به نحوی طفره میرود اما میگوید هشت کیسه آرشیو از مهمترین روزنامههای آن سالها مثل صبح امروز را داشته، “وقتی از همسرم جدا شدم، دادم به یکی از دوستانم که نگه دارد. دیگر سراغشان را نگرفتم حتما دور انداخته است.”
در لابهلای گفتوگو که با اکراه همراه است، تکرار میکند: “آدم گمنامی هستم و خودم را فراموش کردهام. فنا شدهام. چطور باید اینها را اثبات کنم؟”
از نام و نشانش میپرسم: “حسن شمس قرهقشلو” نام مستعارش را میخواهم: “آبتین نیکپی!” ناگهان برافروخته میشود! میگوید: “من مصداق آنچه هستم که در ذهن شماست. من دیگر یک نماد شدهام و از انتزاع خارجم. منی که باید حمایت میشدم و به کانالهای امنیت شغلی هدایت میشدم، باید ارتباطاتم روزبهروز دقیقتر میشد تا تاثیرگذار باشم، منی که باید امروز یکی از مدیران این کشور بودم، امروز به آشغالدانی افتادهام!”
وقتی با هم حرف میزنیم، بخشی از اتفاقات را خوب میداند اما بخشی را به یاد نمیآورد. میگویم: “هنوز خود را یک روزنامهنگار میدانی؟” میگوید: “به قول دکارت، چون میاندیشم پس هستم.”
صفحه چهار
برای تکمیل این پازل که آیا او روزنامهنگاری است که حالا بیخانمان شده یا بیخانمانی است که فکر میکند روزنامهنگار است، سراغ روزنامهها و روزنامهنگاران ۱۴ سال پیش میروم. چندان از او نامی نمیبینم!
“عباس عبدی” با دیدن تصویرش میگوید: چیزی از ایشان به یاد ندارم اما به یاد نداشتن من در این مورد خاص اصلا به معنای رد ادعای او نیست. ضمن اینکه قیافه او هم چندان ناآشنا نیست، هرچند نمیدانم ایشان را کجا دیدهام. اگر در روزنامه “سلام” هم بوده بعید میدانم که حقوقبگیر بوده باشد زیرا در آن زمان افرادی افتخاری هم کار میکردند.
“بهروز بهزادی” که روزنامه “ایران” بوده میگوید: نامی از او نشنیدهام. نمیتوان منکر ادعایش شد چون خیلیها از دور با روزنامهها در ارتباط بودند و هستند.
“ماشاالله شمسالواعظین” که سردبیر روزنامه “جامعه” و “نشاط” بوده به صراحت رد میکند و میگوید: چنین کسی را به یاد نمیآورم. از زمان ماهنامه “کیان” که جزو کارهای موفق در مطبوعات محسوب میشد تا “جامعه” و “نشاط” و “عصر آزادگان” نامی از ایشان نشنیدهام و فکر نمیکنم او را از نزدیک دیده باشم و در رسانههایی که کار کردهام حضور داشته باشد. به صورت عمومی وقتی کاری موفق انجام میشود، خیلی صاحب و مدعی پیدا میکند.
با اینکه سردبیران برجسته آن سالها چیزی از او در خاطر ندارند اما “افشین اورکی” خبرنگاری است که آن سالها مسوول استانی روزنامه “سلام” در استان خوزستان بوده و مدعی است، مقالاتی متعلق به نیکپی را به یاد میآورد. میگوید: “احساس میکنم این نام را بارها دیده و شنیدهام.”
صفحه آخر
تلفنم زنگ میخورد، حسن شمس قرهقشلو پشت خط است. میگوید: نشانهای دارد. یک برگ تا خورده و کهنه از روزنامه “کار و کارگر” را به دستم میرساند که روز شنبه ۱۵ فروردین ۷۷ با او به عنوان دانشجوی ارتباطات (روزنامهنگار) در رابطه با مسایل اجتماعی آن سالها گفتوگو شده است. موضوع گزارش “فقرزدایی، مشارکت سیاسی و اشتغال” است. گزارش روز آن روزنامه که با عکس چند مصاحبهشونده آغاز شده، با مفهوم مشارکت سیاسی گره خورده و با حرفهای حسن شمس به عنوان دانشجوی روزنامهنگاری که گفته: “مردم با مشارکت در امور مختلف میتوانند در راستای رفع بسیاری از مشکلات گام بردارند، پس میتوان مشارکت مردم را به عنوان اولویت اول سال ۷۷ دانست” ادامه پیدا کرده است. در تماسهای چندباره با او فرض میگیرم او روزنامهنگار بوده، این گفتوگو را یک گفتمان بین نسلی تلقی میکنم و در سیاه و سفید صفحه شطرنج زندگیاش و در خلال حرفهایمان که گاهگاهی در میان برشهای ناتمام حرفها- خاطرههایش به راه دیگر میرود، “آرزوی این روزهایش” را میخواهم اما او بر این نکته تاکید میکند: “دیگر تمام شدهام!”
منبع : شرق، هشت دی