معرفی کتاب راند، نوشته مهدی ایزدی
از دفترچهی خاطرات یک دانشجوی پزشکی
راند، یا دفترچهی خاطرات یک دانشجوی پزشکی، نوشتهی مهدی ایزدی، به تازگی از جانب نشر قطره منتشر شده است. نویسنده در مقدمهی کتاب در توضیح واژهی راند مینویسد:
” راند : کار بدی است! دانشجوها و استادان دور بیمار جمع میشوند و در مورد بیماریِ او صحبت میکنند. گاه بسیار وحشتناک است، آن هم زمانی که استاد بخواهد دانشجو را لِه کند! (که معمولاً این کار را میکند.) استاد در مورد بیمار سؤال میکند و دانشجو اغلب نمیتواند جواب بدهد.”
بخش دیگری از مقدمهی کتاب، برای معرفی آن کافی به نظر میرسد؛
“دورهی پزشکی دورهی سختی است و اگر بخواهیم به جنگ این دوره برویم، خیلی راحت ما را له میکند، ۷ سال طول میکشد، ۲ سال اول به خواندن یک مشت مطالب عجیب و غریب (که معلوم نیست به کار بیایند) میگذرد و بعد از یک دورهی انتقالی یکساله، دانشجو وارد بیمارستان میشود (دوران کارآموزی). در این دوره دانشجو هیچکاره است و فقط نگاه میکند (و شاید به او رحم کنند و چیزی به او یاد بدهند) و بعد از این دوره، آخرین قسمت ــ وحشتناکترین قسمت ــ سر میرسد (دورهی انترنی یا کارورزی). در این دوره دانشجو همهکاره است و پدرش درمیآید. همهی دورهی پزشکی یک طرف و دورهی انترنی یک طرف. آدم را بیچاره میکند. داستانهای این مجموعه تمامن خیالی هستند، اما کدام خیال است که رگهای در واقعیت نداشته باشد!”
راند، مجموعهی هشت داستان است به نامهای؛ شب امتحان، تالار تشریح، راند، تشخیص، دختر شاهپریان، گزارش صبحگاهی، دوئل و معجون، که هریک با زبانی ساده و صمیمی از مصائب و ماجراهای دوران دانشجویی، آن هم در رشتهی پزشکی میگویند.
بخشی از اولین داستان این مجموعه با عنوان شب امتحان
“دانشجوی پزشکی بدبختترین دانشجوی دنیاست!”
دوباره روی کتاب حجیم و بدترکیب خم شدم.
“آنمی سیدروبلاستیک شامل دسته ای از بیماریها با علل متفاوت است.”
عجب! این مزخرفات دیگر یعنی چه؟ اصلاً به من چه مربوط است؟ آنمی سیدروبلاستیک! بیماری ای که اسمش را نشنیده بودم و حتم داشتم که بعدها هم با آن کاری ندارم. آنمی سیدروبلاستیک!
خسته و فرسوده بودم، ترم باز هم بهسرعت و پیش از آنکه فرصتی برای مطالعه بماند، به پایان رسیده بود و امتحان، مثل همیشه نقطه ی پایان خشن و بیرحمِ ترم بود. تلاشها برای عقب انداختن تاریخ امتحان به نتیجه نرسیده بود و استاد، با لبخندی تلخ، خوشحال از زبونی دانشجویان، همچون تجسم کینه و انتقام ــ انتقام خلوت بودن کلاس درس، انتقام آزار دانشجویان، خنده های پنهانی و تمسخرهای آشکار ــ مدام تأکید میکرد که امتحان سختی در راه است. تجارب سال های گذشته ثابت کرده بود که امتحان خونشناسی به این سادگی نیست و دشوار است و شاید بیشتر از نصف دانشجویان، ترم بعد و شاید ترمه ای بعد هم مجبور بشوند این واحد را دوباره بگیرند.
و من،… من خسته و کوفته بودم و هنوز نصف بیشتر مبحث را نخوانده بودم و حتی نصف چیزهایی را که خوانده بودم، یادم نمانده بود و حالا در پیچ و خم آنمی سیدروبلاستیک، وامانده بودم. دوباره سرم را توی کتاب کردم:
“آنمی سیدروبلاستیک شامل دسته ای از بیماریها با علل متفاوت است.”
و باز هم ناتوان از درک مطلب، عصبانی و خسته چشمم را از آن جملات برداشتم و این بار با خشونت کتاب را بستم و همه چیز از همین جا شروع شد.
نمیدانم روی جلد قهوهای رنگ و بدشکل و نخراشیده ی کتاب چه دیدم که آنطور عصبانی شدم. خشم، با مزه ی ترش و تلخش از گردنم بالا رفت و گلویم را گرفت و بعد منفجر شدم، بی اختیار کتاب را بالا بردم و محکم بر زمین کوبیدمش؛ اتاق لرزید، شیرازه ی کتاب متلاشی شد و صفحات پراکنده اش کف اتاق را فرش کرد.
پشیمان شدم، حسرت به همان سرعتِ خشم وجودم را پر کرد و کتاب پاره، کتابی به آن گرانی، در زیر پایم ولو شده بود. خم شدم و ورقهای کتاب را جمع کردم و دوباره توی جلد گذاشتم. جلد کتاب پاره شده بود و صفحه ای از آن بیرون مانده بود، همین که چشمم دوباره به “آنمی سیدروبلاستیک” افتاد، دوباره ترکیدم، فریاد کشیدم و کتاب را به طرف دیگر اتاق پرت کردم و بعد که دیدم باز هم دلم خنک نشده، به طرفش حمله کردم، لگدی محکم زیرش زدم و تمام کاغذها را به هوا پرتاب کردم. چرخ زدم و ناگهان…
ناگهان مادرم را جلو خودم دیدم. با صدای فریاد من، به اتاق آمده بود. نگاه حیرانش را از صفحات مچاله و پراکندهی کتاب به جلد پاره اش دنبال کردم و زمانی که چشمان گردتر از معمولش متوجه من شد، سعی کردم زیباترین و ملایمترین لبخند را به او هدیه کنم و البته ناموفق بودم. حرفی نزد و فقط دوباره نگاه حیرانی به اتاق انداخت و بیرون رفت.
ناگهان هوای ساکن، گرم، بدبو و سنگین اتاق به من فشار آورد. نگاهی به آشفتگی اتاق انداختم. دیگر درس خواندن در آن اتاق کار من نبود. به سرعت کتم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم، از جلو چشمان متعجب مادرم گذشتم و بی آن که چیزی بگویم، از خانه بیرون زدم.
هوای سرد زمستان، صورت داغ من را خنک کرد. کوچه تاریک، خلوت و سرد بود. پاسی از شب گذشته بود و دیگر از رفت و آمدهای معمول خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و در دل سرما راه افتادم. نمیدانستم کجا میروم، میخواستم تنها باشم و فکر کنم تا شاید بتوانم آرامش قبلی را به خودم برگردانم و این آسان نبود.
فکرم به هرجا پر میکشید و هر چیز را به بازی میگرفت به جز امتحان، کتاب و دانشکده را. خسته و برافروخته بودم و به شدت نگران. به ته کوچه که رسیدم، کمی آرامتر شدم و این آرامش با به خاطر آوردن امتحان خونشناسی و کتاب پاره، هراسی ناگهانی و شدید را به دنبال داشت. ایستادم و بی اختیار فکر کردم:
“امتحان فردا ساعت ۲ بعد ازظهر است. ساعت ۹/۳۰ شب است، از ساعت ۱ تا ۱ ظهر فردا ۱۲ ساعت، از ۱از حالا تا ساعت یک بعد از نیمه شب با حساب وقت تلفشده ۳ ساعت، پس در مجموع ۱۵ ساعت وقت دارم. ۱۵ ساعت، فقط ۱۵ ساعت!”
وحشت زده به طرف خانه دویدم. فقط ۱۵ ساعت، آن هم اگر خواب را بی خیال بشوم، اگر شب را تا صبح بیدار بمانم! این فرصت خیلی کم بود!
به خانه که رسیدم، ماشین شهرداری را با چراغهای روشن همیشگی اش دیدم که به بار کردن کیسه های زباله مشغول بود. تند از پلهها بالا دویدم و باز از جلو چشمان متعجب مادرم گذشتم و به اتاق آشفته ام رفتم. عجب! اتاق تمیز و مرتب بود و دیگر از آن همه کاغذپاره خبری نبود. در دلم گفتم: “دوستت دارم مامان!” و با عجله به طرف میز کارم رفتم تا کار را شروع کنم. کتاب آن جا نبود!
به دور و برم نگاهی انداختم و کاغذها را زیر و رو کردم، اما کتاب نبود! درِ اتاق را باز کردم و داد زدم:
“مامان! کتاب من کجاست؟”
بی آن که حرفی بزند، با نگاهش به درِ خانه اشاره کرد. هنوز حیرت از چشمهایش نرفته بود. نگاهش را دنبال کردم و سطل قرمز زباله را جلو در دیدم و بعد به او نگاه کردم و بی اختیار گفتم:
“نه!”
و به طرف سطل دویدم تا پارههای کتاب را از توی زبالهها بیرون بکشم.
سطل خالی بود!
باز به مادرم نگاه کردم و چشمان او را متوجه در دیدم. فریادم خانه را لرزاند:
“نه!”
و این بار از خانه بیرون دویدم تا پیش از آنکه مأمورین شهرداری زبالهها را ببرند، باقی مانده های کتاب را از بین زبالهها نجات بدهم.
نور چراغهای ماشین شهرداری در انتهای کوچه به چشم میخورد. به طرفش دویدم و با تمام قوا سعی کردم پیش از راه افتادن ماشین به آن برسم. افسوس! “دانشجوی پزشکی هم بدبختترین دانشجوی دنیاست و هم بداقبالترین دانشجوها.”
چراغ در تاریکیِ شوم آن شب سرد و نفرینشده ناپدید شد و من خسته، درمانده، هراسان و وحشت زده، در میان تاریکی کوچه، در برابر امتحان فردا، بدون کتاب، بدون معلومات و بدون بخت تنها ماندم. با شانه های فروافتاده راهیِ خانه شدم. دیگر راهی نبود و گریزی وجود نداشت. شکست در امتحان مسلم و قطعی به نظر میرسید و بهتر آن بود که در برابر سرنوشت سر فرود آورم.
به خانه که رسیدم، پیش از آنکه در را باز کنم، یکدفعه ته ذهن خسته و بدگمانم برقی زد و راه چاره را یافتم: آرش!
آرش صمیمیترین دوستم بود و علیرغم تمامی معایبش، یک حسن داشت: درس خواندن در شب امتحان را گناه میدانست! و حالا این حسن او برای من نعمت بود. میتوانستم کتابش را برای آن شب بگیرم.
ماشین پدرِ غرق در خوابم را برداشتم و به سوی خانه ی آرش گاز دادم. ساعت ۱۰/۳۰ بود. با تردید زنگ زدم. صدای گوشخراش زنگ در ساختمان پیچید و عرق سردی بر چهره ام نشست. درِ خانه باز شد. پدر آرش، کتاب در دست و عینک بر چشم، با دیدن من لبخندی زد و بی آن که از حضور نامنتظر و دیرهنگام من تعجب کرده باشد، من را به داخل دعوت کرد. نفس راحتی کشیدم و وارد شدم. آرش در اتاق خودش بود. در زدم و بی آن که منتظر پاسخ شوم، بازش کردم. جلو چشمان حیرتزده ی من یکی از شگفت آورترین مناظری بود که تا آن زمان دیده بودم:
“دانشجوی پزشکی هم بدبختترین و بدشانسترین دانشجوی دنیاست و هم عجیب و غریب ترین شان!”
آن جا، در میان اتاق، آرش وارونه بود و درحالیکه پاهایش به طنابی آویزان از سقف، متصل بود، تاب میخورد. عینکش را زده بود و کتابی در میان دستانش به چشم میخورد و دامنه ی حرکتش دو سوی اتاق را دربرمیگرفت. با شنیدن صدای بسته شدن در، چشم از کتاب برداشت و درحالی که هم چنان تاب میخورد، نگاهی به من انداخت و با خوشحالی و هیجان گفت:
“سلام! تو اینجا چه کار…”
اما همین هیجان کارش را تمام کرد. ناگهان پایش از میان طناب بیرون لغزید و با سر و با صدایی شبیه به ترکیدن بادکنک نقش زمین شد. وارد اتاق شدم و در را بستم و درحالیکه سعی میکردم جلو خنده ام را بگیرم، قدمی به جلو گذاشتم و پرسیدم:
”حالت خوب است؟”