صفحه ۲۰ / کتاب هفته - کسری رحیمی: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.
صفحهی ۲۰ از کتاب “داستان من و شعر”، نوشته نزار قبانی با ترجمه غلامحسین یوسفی و یوسف حسینتبار:
”… روزی که در ۲۱ آذار (مارس) ۱۹۲۳ در خانههای قدیم دمشق به دنیا آمدم، زمین نیز در حال ولادت بود و بهار آماده میشد که جامهدانهای سبز خود را بگشاید. زمین و مادرم در یک زمان حامله شدند… و نیز در یک زمان وضع حمل کردند.
آیا ولادت من در فصلی که طبیعت در آن بر ضد خود به پا میخیزد و درختان همهی جامههای کهنهشان را از تن میافکنند، تصادفی بود؟ یا آنکه سرنوشت مرا چنین رقم زده بودند که مثل ماه آذار، ماه دگرگونی و تحول باشم؟
آنچه میدانم این است که در روز تولدم، طبیعت به اجرای انقلاب خود بر ضد زمستان سرگرم بود و از مزرعهها و گیاهها و گلها و گنجشکها میخواست که او را در این انقلاب در برابر روش یکنواخت زمین تایید کنند.
این چیزی بود که در درون زمین میگذشت اما در بیرون آن، نهضت مقاومت بر ضد اشغال فرانسویان از روستاهای سوریه به شهرها و محلات مردم متوسط گسترش مییافت. محلهی “شاغور”، یعنی جایی که ما در آن سکونت داشتیم، یکی از دژهای مقاومت بود. سرکردههای محلههای دمشق، تاجران و صاحبان حرفهها و پیشهوران بودند که به نصضت وطنی کمک مادی میکردند و از دکانها و خانههاشان آن را رهبری میکردند.
پدر من، توفیق القبانی، یکی از این مردان بود و خانهی ما یکی از اینگونه خانهها. چه بسیار در عرصهی شرقی وسیع خانه مینشتم و با علاقهی فراوان و کودکانهای به سخنان رهبران سیاسی سوریه گوش میدادم که در ایوان منزلمان میایستادند و برای هزاران تن از مردم سخن میگفتند؛ از آنان میخواستند که در برابر اشغال فرانسویان مقاومت کنند و اهالی را به نهضت در راه آزادی وطن بر میانگیختند.
در خانهی ما در محلهی “مئذنهالشحم” جلسات سیاسی در پشت درهای بسته تشکیل میشد و نقشههای اعتصابات و تظاهرات و راههای مقاومت را طرح میکردند. ما از پشت درها استراق سمع میکردیم ولی نمیتوانستیم چیزی از آنها بفهمیم. در آن سالها، یعنی در دههی سوم قرن بیستم، مخیلهی کوچک من نمیتوانست امور را به روشنی درک کند. اما روزی که دیدم سربازان سنگال در نخستین ساعات بامداد با تفنگ و سرنیزه وارد خانهی ما شدند و پدرم را در زرهپوشی با خود به بازداشتگاه صحرایی “تدمر” بردند، دانستم که او حرفهای دیگر به جز شیرینیپزی دارد، یعنی به حرفهی “آزادی” مشغول بود…”
داستان من و شعر
نزار قبانی، شاعر بلندآوازهی عرب، سخنسرایی که او را “شاعر زن” لقب دادهاند، برای علاقهمندان به ادبیات در ایران نامی آشناست. از دیرباز شعرهای او به فارسی ترجمه شده و مترجمان زیادی آثار او را به فارسی برگرداندهاند. در این میان کتابهای بسیاری نیز دربارهی زندگی و آثار قبانی نوشته شده است. غنای شعرهای عاشقانهی او که یادآور غزلهای سلیمان عهد عتیقاند، سیمایی اسطورهای و ازلی ابدی از معشوقی زمینی به دست میدهد. تصویری که بسیاری از شاعران را دستخوش رشک میکند و بسیاری از منتقدان را به واکاوی ژرفا و هزارتوهای رنگین شعر او کرده است. با اینهمه، زندگی و شعر قبانی، از دیدگاه خود او، حکایتی دیگر است. کتاب “داستان من و شعر” به ترجمهی دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر حسین بکار، در ۱۳۸۴ توسط انتشارات توس منتشر شده است. قبانی با زبانی قصهوار و دلنشین، داستان زندگی خودش را از کودکی تا شهرت، پا به پای شعرهایی که سروده است روایت کرده است. او در فصل “روشنگری” مینویسد:
“من میخواهم داستان خویش را با شعر، پیش از آنکه دیگری بنویسد، خود به قلم آورم. میخواهم با دست خویش چهرهام را ترسیم کنم چون هیچکس نمیتواند آن را بهتر از من بکشد. میخواهم پیش از آنکه منتقدان مرا با مقراض نقد ببرند، و به میل خویش بر هم بدوزند و قبل از آنکه دوباره مرا بیافرینند، خود از روحم پرده برگیرم.”
قبانی در ادامه به منتقدان اینگونه میتازد:
“چون نمیخواهم به اتاق جراحی بروم و بدنم را در اختیار منتقدان بگذارم، تصمیم گرفتم به شکل طبیعی و با چهرهی حقیقی خودم بر صحنه ظاهر شوم و بیواسطه و بدون آگهیهای دیواری و باجههای بلیتفروشی با مردم روبهرو شوم. تصمیم گرفتم از کمک مترجمان و راهنمایان بینیاز باشم و در شهر شعر تنها گردش کنم. زیرا من خود همیشه صدایی دارم و از هرگونه نوار ضبط صوت بینیازم… هیچکس نمیتواند بیش از خودم زبان حال من باشد… شعر گیاهی درونی است از نوع گیاهان بالارونده که انبوه میگردد و در تاریکی درون زاده میشود. بیشهای نیزار است که کسی از چگونگی آن آگاه نیست مگر آن کسی که مراقب بوده درختها در داخل بیشه چگونه یکایک رشد میکرده است…”
داستان من و شعر را مجموعهای بینظیر از جملات قصار قبانی دربارهی زن، شعر، زندگی و هنر شکل داده است. نوشتههای شاعر در این کتاب گاه از مرزهای یک اتوبیوگرافی صرف میگذرد و به بیانیههایی هوشمندانه و قابل تامل دربارهی ادبیات و آزادی تبدیل میشود. وقتی قبانی در خلال زندگینامهی خودنوشتاش مینویسد: “اگر دریا و زن نبودند، ما یتیم میماندیم، این دو به ما نمکی میزنند، که از فساد مصونمان میدارد!“، خواننده در برابر درک عمیق او از “زن” شگفتزده میشود و پیشداوریهای مغرضانه و یکسونگرانه دربارهی او شعرهایش را به کناری مینهد. در واقع آنچه که در شعر قبانی لباس استعاره پوشیده و هرم گرمایش صورت ما را گرم میکند، اینجا به صراحت تمام و با ادبیات یک نظریهپرداز ژرفاندیش نوشته شده است. نزار قبانی نه تنها “شاعر زن” که نظریهپرداز درون و روان زن و جایگاهش در زندگی انسان هم هست.
قبانی نه در قالب یک ادیب سخنور یا ادبیاتچی حراف، بلکه در شمایل شاعری که خود اوست، بیپیرایه و بدون هرگونه ژستی داستان شعر و زندگیاش را نوشته است:
“این کتاب درسی نیست که در دبیرستانی تدریس شود یا خطابهای که در دانشگاهی عرضه گردد. من درسی ندارم که به کسی بدهم. اما با خوانندگان به گردشی کوتاه در کنار دریا خواهم رفت و تعطیلات آخر هفته را در آنجا میگذرانیم. جامههای تابستانی نازک خواهیم پوشید و ساندویچ، شیشههای “کولا”، “پیکاپ” و ورق بازی خواهیم برد. در حالی که بر شنها دراز کشیدهام، از شرح احوال، سفرها و شعرهایم و نیز از نخستین سرودهها، سرگرمیها و رفیقههایم با آنان سخن خواهم گفت. از خانوادهام، خانهام و مدرسهام و هم از سوابق خانوادگی، اجتماعی وفرهنگی خویش، که پشتوانهی شعر من است، حرف خواهم زد. از کسانی که مرا گلباران یا سنگسار کردند، از انان که در آغوشم کشیدند یا به دارم زدند. از شعرهایی که مرا بزرگ کردند یا آنها که جانم را به لب رساندند…”
شاعر زن
قبانی دربارهی لقبی که به او دادهاند گفته است: “روزنامههای عربی به اختراع لقبهایی برای شاعران، علاقهی عجیبی دارند. هروقت روزنامهای را باز میکردم و نامم را همراه لقبی جدید میدیدم، از خود میپرسیدم: آیا منظورشان منم؟ لقبی که بیش از دیگر القاب به آن شهرت یافتم، “شاعرالمراه” (شاعر زن) بود. بدیهی است من چنین نعمتی را رد نمیکنم! و بنا بر ضربالمثل عامیانهی شامی، “کدام گربهای از جشن عروسی فرا میکند؟”. اما اگر مقصود این است که مرا در دایرهای محدود و بسته نگه دارند، به این لقب اعتراض دارم. مسیر شاعر نمیتواند قالب شیرینیسازی گرد یا مستطیل باشد. اینگونه اوصاف هندسی اگر در هنر معماری درست باشد، در شعر درست نیست. این رسم لقبدادن فقط در میان ما عربها دیده میشود و شاید از بازماندههای روزگاران اقطاع و میراث خلافت عثمانی باشد که در آن زمان، تشریفهایی که به انسان داده میشد، ارزشش بیش از خود انسان بود. من معتقدم که شعر خود والامقام است و شاعر بزرگ از همهی عنوانهای بزرگی که به او میدهند، گرانقدرتر است.
رقص کلمات
سخنانی از نزار قبانی دربارهی شعر
نوشتههای نزار قبانی دربارهی شعر، سخنانی اندیشمندانه و تاملبرانگیز است که خواندناش را به هر شاعر جوانی پیشنهاد میکنم. اینجا گزیدهای از این جملات را آوردهام:
من از ملتی هستم که شعر را تنفس میکند و موی خود را با آن شانه میزند و شعر را بر تن میکند. در میان ما همهی نوزادان وقتی به دنیا میآیند، در شیرشان چربی شعر است. همهی جوانان کشور من نخستین نامههای عاشقانهی خود را به شعر مینویسند.
وقتی من شعر میگویم، همهی قوانین وراثت و خانوادگی را گردن مینهم و دستورهای تاریخ را به کار میبندم.
شعر، چهره و نمودار ملت است. با درخشش ملت شعر نیز میدرخشد و از رنگپریدگی و ناتوانی ضعیف میگردد.
شاعران دورهی جاهلیت، اموی و عباسی، اشعاری سرودند که به خود آنان شباهت دارد. شراب همیشه شراب است، اما جامهاست که تفاوت دارد.
شعر، رقص است و سخنگفتن دربارهی آن یعنی چگونگی توجه به گامها. من به صراحت میگویم که دوست دارم برقصم و ابدا اهمیت نمیدهم که گامهایم را بشمرم زیرا به محض اندیشیدن دربارهی آنچه میکنم، توازنم را از دست بدهم.
شعر، رقص با کلمات است. رقصی با همهی اعضای بدن، و با همهی خلجانهای درونی، ارادی و غیر ارادی، با همهی اجزاء آشکار و پنهان تن، با همهی آرزوهای ممکن و ناممکن و همهی پیشبینیهای معقول و نامعقول.
کسانی که نثر مینویسند، از قبیل داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه، با هیچ مشکلی روبهرو نمیشوند. آنها به طور طبیعی راه میروند و با شیوهای حسابشده و منطقی قلم را بر روی کاغذ به حرکت درمیآورند و در پیادهروهایی که خاص پیادگان است قدم برمیدارند. اما شاعران، رقصی وحشی را اجرا میکنند که در آن رقصنده از پیکر خویش و نیز از آهنگ تجاوز میکند تا اینکه به صورت آهنگ درآید.
من شعر میگویم اما نمیدانم چگونه. همچنان که ماهی نمیداند چطور شنا میکند و گنجشک آگاه نیست چگونه میپرد.
مادام که شعر در شاعر کاشته شده، به منزلهی سرنیزهای از برنز درخشان است. تشخیص ابعاد حقیقی سرنیزه و حدود فرورفتن آن سخت است زیرا گوشت و سرنیزه با هم یکی شدهاند.
شعر اسبی است با شیههای زیبا. هر شاعری به شیوهی مخصوص خود بر آن سوار میشود. من به خود اجازه نمیدهم شاعری را که بر اسب خود بد سواری میکند، مسخره کنم، بلکه میکوشم برای او عذری بیابم.
همهی کسانی که دربارهی شعر چیزی نوشتهاند، میدانستند حیوانی افسانهای را دنبال میکنند که گرفتار و مغلوب نمیشود. در حالی که در قارهها، جنگلها و اقیانوسها در پی او میگشتند، همهشان اگاه بودند که این حیوان زیبا به آنان اجازه نخواهد داد که پوستش را با سنجاقها بر دیوارهای موزهها و دانشگاهها و دبیرستانها آویزان کنند.
کلیدهای شعر من سه تاست: کودکی، دگرگونی و جنون. کودک و شاعر تنها دو ساحری هستند که میتوانند جهان را به کرهای بنفش و بیوزن تبدیل کنند.
شاعری که رنج برخورد با جهان را نچشیده، به حیوانی دستآموز بدل میگردد که طبیعتِ ردکردن و معارضه از او سلب شده است.
شعری که چیزهای مکشوف را دوباره کشف کند و سنگهای دنیای قدیم را چنان که هست به کار ببرد، ارزشی ندارد. طبیعت، بازگرداندن و تکرار را میپذیرد، اما شعر آن را تحمل نمیکند.
شعر، نامهای است که به دیگران مینویسیم، نامهای که به جایی نامعین مینویسیم. در نوشتن هر نامهای گیرندهی آن موشوع اساسی است. نوشتنی نیست که مخاطبی نداشته باشد، وگرنه به زنگی بدل میشود که در عدم به صدا در آید. چرا نامهرسان، اشعار شاعران ما را به آنان برمیگرداند؟ زیرا آنان نشانی مردم را فراموش کردهاند. مسئله به همین سادگی است.
شعر نه آتشی است آسمانی، نه قربانیای مقدس و نه چیزی از معجزات غیبی. سرچشمههای شعر، انسانی است و سرودن آن یکی از کارهای انسان.