عصر روز هفتم تیرماه سال 80 در حالی که کمتر از یک ماه از آغاز دور دوم ریاست جمهوری آقای خاتمی گذشته بود، میلههای بند ویژهی زندان مرکزی قم باز شد و کسی را با لباس خونین به داخل بند آوردند.
او به شدت عصبانی بود و حتی حوصلهی احوالپرسی ما را نیز نداشت. چند ساعتی گذشت تا فهمید من هم زندانی سیاسی و مطبوعاتیام؛ تحملم کرد و خود را معرفی کرد.
تازه فهمیدم که زندانی مجروح، یکی از نویسندگان و دین پژوهان حوزهی علمیهی قم است که نامش را بر کتابهایش
دیده بودم اما خودش را نه…
آقای “حسنعلی نوریها” جانباز چهل و پنج سالهی جنگ و مدرس فلسفه، در مراسم بزرگداشت مرحوم محمد منتظری
(فرزند آیت الله منتظری) شرکت کرده و به “لباس شخصیها”یی که به مراسم حمله کرده بودند اعتراض کرده بود؛ آنها هم به شدت تنبیهاش کرده و تحویل دادگاه ویژهاش داده بودند و دادگاه هم کار ناتمام لباس شخصیها را تمام کرده و او را نزد ما فرستاده بود.
فردای آنروز نوریها از زندان و دادگاه خواست که اجازه دهند تا پزشکی قانونی، جراحات وارده از سوی لباس شخصی ها و دادگاه را ثبت کند؛ روشن بود که مقامات موافقت نمیکنند که نکردند و با تمسخر برگهی درخواست او را به بند برگرداندند.
نوریها از همان روز، اعتصاب غذا را آغاز کرد و با توجه به عوارض جسمی بهجامانده از جنگ تحمیلی، هر روز ضعیفتر و نحیفتر می شد.
به سهم خود کوشیدم تا اوضاع بحرانی را - گاه آرام و گاه با فریاد- به اطلاع حاکم شرع وقت و وزیر کنونی اطلاعات
“محسنی اژهای” برسانم؛ کوششهای من به دو نتیجهی روشن رسید: نخست آنکه در نهمین روز اعتصاب غذای نوریها نمایندهی محسنی اژه ای خبر آورد که “اجابت خواستهی نوریها غیر ممکن است؛ تنها کمکی که میتوانیم به وی بکنیم این است که اگر مرد، جنازهاش را به خانوادهاش تحویل بدهیم”.
دومین نتیجهاش هم تنبیه من به دلیل پیگیری این موضوع بود که از بند ویژه به “سلول مجرمان مواد مخدر” منتقل شدم.
آقای نوریها مدتها بعد آزاد شد و برای همیشه، لباس روحانیت را به کناری نهاد. وقتی از یکسو استبداد دینی لباس و
جایگاه و دادگاه ویژهی خود را مییابد و از سوی دیگر، خداوند با همهی بزرگیاش در قفس نمایندگان و مفسران رسمیاش اسیر و کوچک میشود و بندگانش به جرم این که خدا را بزرگتر از قفس نمایندگانش مییابند مجازات میشوند باید به احترام خدا و انسان، از آن لباس و جایگاه فاصله گرفت.
آنان که به استثناهایی بر این قاعده، دل بستهاند هنوز باور ندارند که با یک گل، بهار نخواهد رسید.