گزارش - گزارش خبرگزاری میراث فرهنگی از تشییع سیمین دانشور

نویسنده

گزارش خبرگزاری میراث فرهنگی از تشییع بانوی نویسنده ایران

سیمین غریبانه رفت…

جمعیتی نیست که هجوم آورد. می‌شود، بی دردسر به کنار جنازه نحیف و لاغر سیمین دانشور  رسید. بانوی نویسنده، چنان “یوسف” قهرمان معروفترین رمان سیمین “سووشون” در کفنی سپید پوشانده شده و با نخ‌های سبز محکم دورش و روی سن مشکی در سمت چپ در ورودی تالار وحدت گذاشته شده است. می‌شود، آنقدر به بدون در مرگ پیچیده او، نزدیک شد که بوی تن کافورینش را حس کرد.

سیمین دانشور شامگاه روز پنج‌شنبه در سن نود سالگی و به دلیل ابتلا به بیماری آنفولانزا و کهولت سن در تهران از دنیا رفت. هوای سرد یکشنبه 21 اسفند ماه سال نود تنها بدرقه کننده سیمین دانشور بود. او همچون همسرش در سکوت و غریبانه به سوی منزل ابدی خود رهسپار شد.

حالا می‌شود آنقدر به او نزدیک شد که حتی فیشی که روی کفنش نقش بسته شده بود، را دید: “نام سیمین تاج دانشور، نام راننده: 437”، معلوم نیست، سه نسل دانشجویی که در دانشگاه تهران پرورش داده، کجا هستند. تنها تعداد انگشت شماری از چهره‌های برجسته ادبی در این جمع حضور دارند، همچون حجت‌الاسلام محمود دعایی مدیرمسئول روزنامه اطلاعات، جواد مجابی (نویسنده و پژوهشگر)، بهمن فرمان‌آرا، مصطفی رحمان‌دوست، احمد مسجدجامعی، امیر اثباتی، عزیز ساعتی، محمد متوسلانی، حسن سناپور، سیمین بهبهانی و سهیل محمودی. هستند کسانی هم که پوستر سیمین را به دست گرفته، آرام کنار جنازه او ایستاده‌اند. صحبت‌ها زود تمام می‌شود. سریع نماز میت را می‌خوانند.

برادر زرین‌کوب که کلاهش را روی چهره کشیده، از پشت عینکش خیره به همه چیز است. می‌گوید که دلش نمی‌خواهد، اصلا در مورد مراسم حرفی بزند. نه او، همه همین حال را دارند. از لیلی گلستان گرفته تا جواد مجابی. بادی سرد ‌ به پوسترها می‌زند. اشک‌ها گویا در چشم‌ها خشک شده و بغض‌ها در گلو می‌شکند.

با اینکه لیلی گلستان که از سیمین دانشور به عنوان مادر خودش نام می‌برد. اما انگار تاکیدی است بر اینکه سیمین فرزندی نداشت: “او مثل مادر من بود. چون بچه نداشت من مثل دخترش بودم. با اینکه زن جلال بود روحیه مستقل خودش را حفظ کرده بود. او یک زن مستقل و مبارز بود که در طول سالهای حیات‌اش هیچ‌گاه از فعالیت و نوشتن باز نایستاد.”

 

بانوی نویسنده گریه کن نداشت

چهارتا مینی بوس رنگی بیرون تالار وحدت ایستاده اند، راننده‌های‌شان سیگار کشان منتظرند تا زودتر شییع جنازه خانم دانشور تمام شود تا تازه کار آن ها شروع شود. رنگ مینی بوس ها آنقدر در برابر لباس های سیاه عزاداران، رنگی است که بیننده احساس می کند از دنیای دیگری آمده اند و کارشان چیز دیگری است غیر از همراهی داغداران تا بهشت پر از داغ!

یکی از راننده ها نامش اکبر است، دو بار تا به حال از طرف تالار وحدت برای رانندگی مراسم تشییع جنازه آدم های مشهور آمده است. بار اولش را با کمی تاخیر به یاد می آورد: “اون آقای سن بالا که نازنین مریم رو می خوند، اسمش چی بود؟”منظورش محمد نوری است. می‌گوید: “آنقدر شلوغ بود که مجبور شدم تا آخر شب مسافرها را از بهشت زهرا به خانه هایشان ببرم. اکثر مسافرانم سالمند بودند. فردا زنگ زدم و 30 هزار تومان دیگر هم اضافی گرفتم، اما امشب اینطوری نمی شود.“اکبر می‌گوید که آن مراسم خیلی شلوغ تر از مراسم تشییع جنازه خانم دانشور بوده. می پرسم او را می شناسی ؟ می گوید: “نه ولی احتمالا خانواده دار بوده که اینجا اینقدر شلوغ شده!”

یکی دیگر از راننده ها که اسمش تقی مرادی است، می پرد وسط حرفش و می‌گوید: “استاد دانشگاه بوده.“هنوز خبری از “سووشون” نیست، خبری از همسر جلال و همسایه نیما و عالیه. حتی خبری از رفاقت سیمین با سه نسل از ادبیات ایران نیست، خبری از بانوی 90 ساله ادبیات ایران!

تقی مرادی اطلاعاتش بیشتر از بقیه راننده هاست، چون تا به حال کار حمل و نقل چندین مراسم شبیه به این یکی را در همین تالار وحدت انجام داده: “بله! حداقل 10 برنامه اینجا و خانه هنرمندان بوده ام، مراسم آقای نوری، اون آقایی که دوبلر بود (منظورش احمد آقالوست)، مراسم ناصر عبداللهی خدا بیامرز، مراسم خسرو شکیبایی که جوان مرگ شد و…” اسم های دیگر را به یاد ندارد. اما تا دل‌تان بخواهد از تمیز بودن مینی بوس‌اش و این که بهترین انتخاب برای چنین مراسم هایی است حرف می زند.

ازشان می پرسم که کدام یک از مهمان های این مراسم را می شناسند. فهرست محدود است به یکی دو نام. اکبر، مرد کلاه لبه دار را می‌شناسد که در مراسم نوری هم بوده و با دست به او اشاره می‌کند. پیرمردی که سرد و خاموش با همان کلاه معروف، بیرون نرده های تالار وحدت ایستاده و با افسردگی همیشگی اش به مشایعه کنندگان مادر ادبیات ایران چشم دوخته؛ بهمن فرمان آرا. اما نمی داند که او چه کاره است، تنها تیپ ویژه اش را از مراسم تشییع جنازه مرحوم محمد نوری به یاد دارد.

تقی مرادی هم دو نفر را به این فهرست اضافه می‌کند: “اون آقایی که همیشه با عصاش کج می ایسته (منظورش جواد مجابی است) و اون خانمی که تو همه مراسم ها هست”و با دست به لیلی گلستان اشاره می‌کند.

ساعت حدود 11 و نیم است. همه آماده رفتن به بهشت زهرا هستند. خانم های پیر و مشکی پوش، جوان هایی که معلوم است دانشجو هستند و چند مرد کرواتی هم سوار ماشین می شوند. به تقی می‌گویم که این خانم نویسنده بوده، می پرسد که چی می نوشته و جواب می شنود که “رمان».

می گوید “یا رمان هایش غمگین بوده که طرفدار ندارد یا دختر نداشته”می پرسم چرا؟ می گوید: “هر خانه ای که بدون دختر باشد، شب قبر، گریه کن ندارد.” راست می گوید، یاد “سنگی بر گوری” جلال می افتم که از تنهایی این روزهای خودش و سیمین ترسیده بود. راست می گوید آقای راننده، تک و توک آدم هایی اینجا حاضرند که بر پیکر سیمین ایران، گریه آخر را سر بدهند! بیش از آن ها، تشییع جنازه پر شده از آقا و خانم هایی شبیه  ”آقا دوربینی” خودمان.