مامور قطع آب
برگردان: قاسم روبین
یکی از روزهای تابستان چند سال پیش بوده، در دهکدهای در شرق فرانسه، سه یا چهار سال پیش بوده، بعد از ظهر، مامور سازمان آب آمده بوده برای قطع آب خانوادهای که متفاوت از دیگران بودهاند، با دیگران فرق داشتهاند و به اصطلاح عقب مانده بودهاند. همگی در ایستگاه متروکهی قطار که شهرداری ناحیه در اختیارشان گذاشته بوده گذران میکردهاند، قطار از آن حدود عبور میکرده است. مرد خانواده اینجا و آنجا توی خانههای اهالی کار میکرده. ظاهراً کمک خرجی هم از شهرداری میگرفتهاند. صاحب دو و نیمه. از جلو خانهاشان، همان نزدیکیها، قطار سراسری عبور میکرده. جزو خانوادههایی بودهاند که برای پرداخت آب و برق و گاز پولی ندارند با فقر شدیدی دست به گریبان بودهاند، و یک روز، در ایستگاهی که محل زندگیاشان بوده، سر وکلهی مردی پیدا شده که آمده بوده آب را قطع کند. مامور با زن خاموشی روبه رو شده، و شوهر زن در خانه نبوده، زنی عقب مانده با دو فرزند چهار ساله و یک ساله ونیمه. مامور آب مردی بوده با ظاهری مثل همه مردها، مردی که من در اینجا اسمش را گذاشتهام «مامور قطع آب.»
قلب الاسد تابستان بوده و مرد میدانسته که تابستان گرمی است، چون خودش هم آن گرما را حس میکرده. بچه یکسا لونیمه را دیده، ولی شغل خود را محترم دانسته و آب را قطع کرده، زن را بی آب گذاشته است. نه آبی برای شستن بچهها و نه برای خوردن. شب همان روز، زن وشوهر دست بچهها را گرفتهاند و رفتهاند روی ریلهای قطار خوابیده اند که هر روز از ایستگاه متروک میگذشته. همگی باهم مردهاند، صد متر دور تر، میبایست دراز بکشند، بچهها را آرام کنند و بعد بخوابانندشان، احتمالاً با لالا یی. بعد هم قطار متوقف شده، این طور میگویند و این کل ماجرا است. مامور آب چیزهایی هم گفته، گفته است که رفته بوده برای قطع آب. نگفته که بچه را دیده است که البته بچه آنجا بوده با مادرش. گفته است زن رفته است به کافهای که از قبل میشناخته. معلوم نیست توی کافه با زن کافهچی حرف زده یا نه. من نمیدانم چه چیزی گفته. حتی نمیدانم زن کافهچی هم حرف زده یا نه. ولی مسلم است که حرفی یا چیزی از مردن نگفته. احتمالاً قضیه را برایش تعریف کرده، ولی نگفته که میخواهد خودکشی کند، که میخواهد بچهها را، شوهرش را و خودش را بکشد. روزنامهنگاران هم بیخبر از حرفهای او با زن کافهچی، واقعه را سرسری گرفتهاند. اگر زن توضیح داده بود، قضیه برای او فرقی نکرده و از او نخواسته که آب را قطع نکند. کسی جزاین چیزی نمیداند. با مرور قصهای که نقل کردم، ناگهان صدای خودم را میشنوم- آن زن- دست به هیچ اقدامی نزده، از حق خود دفاع نکرده. همین طور است قضیه را باید از زبان مامور آب شنید. او حق نداشت آب را قطع نکند، زن هم از او نخواسته که آب را قطع نکند. آیا چیزی که باید دستگیرمان شود همین است؟! این قضیه آدم را دیوانه میکند. ادامه میدهم. سعی میکنم پی ببرم. زن مامور آب نگفته که دارای دو بچه است، چون مامور خودش آنها را میدیده، نگفته که تابستان گرمی است، چون مامور هم گرما را، تابستان گرم را، حس میکرده. بعد هم زن مامور قطع آب را به امان خدا سپرده. زن چند لحظهای با بچههایش تنها مانده، بعد راهی دهکده شده، برای من جالب نبود. کریستین ویلمن که حتی از ادای دو جمله هم عاجز است، متاثرم میکند، چون او هم صفات آن زن را دارد. خشونت عمیق. یک نوع هنجار غریزی که میتوان مهارش کرد، یا به سکوت مبدلش کرد. به سکوت مبدل کردن این هنجار مردانه کاری است بسیار دشوار و بسیار خطا حتی، چرا که مردها را با سکوت کاری نیست. در زمانهای قدیم، در زمانهای گذشته، از هزارها سال پیش، سکوت از آنها بوده است، پس ادبیات یعنی زنها. در ادبیات هم یا از زن ها گفته میشود، یا خود زنها ادبیات را میسازند، زنها را نمیشود انکار کرد. این زنی هم که فکر میکردیم حرف نمیزند چون هیچ وقت حرف نزده، میبا یست حرف میزد. منتها نه از تصمیمش، ابدا. میبایست چیزی میگفت که جایگزین آن بشود، جایگزین تصمیمش، چیزی که از نظر خودش معادل آن باشد. بعد هم این برای دیگران معادلی میشد تا به قضیه پی ببرند، مثلاً کلامی درباب گرما، چه میدانم خود زن هم مقدس میشد. در همین لحظات است که زبان به غایت توانیاش میرسد. دربارهی هر چیزی هم که با زن کافهچی حرف زده باشد کلماتش بیانگر همه چیز بوده است. همان دو سه کلام، واپسین کلام، که پیش از اقدام به مردن ادا شده، معاد سکوت سراسر دیگران است. به این کلمات هیچ کس پی نبرد. در زندگی روزمره هم همین طورهاست در لحظه مرگ، و خودکشیهایی که مورد ظن مردم نیست. مردم گفتهها را فراموش میکنند، گفته پیش از واقعه را که میتوانسته آن خانواده را نجات دهد. همگی، هر چهار نفر، رفتهاند روی ریلهای قطار، مقابل ایستگاه دراز کشیدهاند، یکی از بچهها در آغوش مرد و یکی هم در آغوش زن، و در انتظار ورود قطار. مامور قطع آب ککش هم نگزیده است. قضیه مامور قطع آب را بسط میدهم و میگویم که این زن به اصطلاح عقب مانده، به هر حال یک چیز برایش مسلم بوده و میدانسته که هیچ کاری از دستش ساخته نیست، و حتی در توان کسی هم نمیدیده که او و خانواده اش را از آنچه بر سرشان آمده نجات دهد. از جانب همه و حتی اجتماع، ترک شده بودند، هیچ کاری از دستش ساخته نبود جز مردن. خودش هم این را میدانسته. درایت غریبی داشته، خطیر و عمیق حتی. پس اگر بخواهیم حتی یک بار هم که شده دربارهی این زن حرف بزنیم، با توجه به این خودکشی، حتی در بارهی عقب ماندگیاش، باید تعمق کرد، و این
چیزی است که کسی تن به آن نخواهد داد. در اینجا بیشک آخرین بار است که از او یاد میشود. اسمش را هم میتوانستم بگویم، ولی اصلاً نمیشناسمش. موضوع بایگانی شده است. آنچه در ذهن میماند، تشنگی وافر بچهای است در تابستانی گرم، چند ساعت پیش از مردن، و پرسهی مادری جوان و عقب مانده، چشم به راه لحظهی موعود.
برگرفته از: مجله ی سخن