سندرم محمود
یکی از همکلاسی های احمدی نژاد که سالها از او دور بود و همدیگر را ندیده بودند، در نیویورک با یکی دیگر از همکلاسی های دانشکده و دوستان احمدی نژاد که مشاورش شده بود، برخورد کرد. اولی که سالها از ایران دور بود، ولی همچنان روحیه مذهبی داشت، ولی از ایران خبری نداشت، از دومی پرسید: چطوری؟
دومی گفت: خوبم، تو چطوری گردن شکسته( به نشانه صمیمیت)
اولی( خنده): وای! چه چیز جالبی، گردن شکسته، سالها نشنیده بودم، خوبی الحمدالله؟
دومی: بله، خوبم، یاد اون روزها بخیر، تو دیگه نیویورکی شدی؟
اولی: آره دیگه، راستی بلاگرفته، شنیدم محمود شده رئیس جمهور، دائما اینجا از تلویزیون نشون اش می دن، خیلی عجیبه، ممکن بود فکر کنم گربه همسایه بچگی مون یک روزی رئیس جمهور ایران بشه، ولی محمود رو اصلا احتمال نمی دادم( خودش می خندد)
دومی( با خنده): تو هنوز هم بامزه ای، گربه همسایه تون، ها ها ها!
اولی: راستی این مولانا دیوونه می گفت تو هم مشاورش شدی؟
دومی: پرفسور رو می گی؟
اولی( می خندد….): وای که چقدر بامزه ای، پروفسور؟! حالا مشاور شدی یا نه؟
دومی: آره، البته مشاور، نه معاون، بهش کمک می کنم، بخاطر مملکت….
اولی( شگفت زدگی آمریکایی): واووووووو، بخاطر مملکت، خیلی اکسایتد شدم
دومی: آره دیگه، این جوری یه….
اولی: راستی، حالش چطوره، یادته محمود همیشه حواسش پرت بود و همه چی یادش می رفت؟ الآن بهتر شده؟
دومی: آره، الآن خیلی بهتره، حواسش به همه چی هست…
اولی: یادته اون موقع ها محمود همه اش یک گوشه ای می نشست و مثل افسرده ها به دیوار خیره می شد؟ الآن چطوره؟
دومی، آره، یادمه، ولی الآن خیلی بهتره، از صبح تا شب داره از این ور به اون ور می ره.
اولی: یادته اون موقع ها توی خوابگاه محمود چه گند و کثافتی بود، هر دو ماه حموم نمی رفت و اتاقش رو تمیز نمی کرد، به زور می انداختیمش توی حموم تا تمیز بشه؟ الآن چطوره؟
اولی: آره، یادمه، ولی الآن روزی دو تا ملاقات خارجی داره، هر روز می ره حموم….
دومی: یادته، این محمود همیشه توی خوابگاه بیدار بود و تا صبح ول می گشت توی اتاق بچه ها و نصف شب همه رو بیدار می کرد؟ الآن بهتر شده؟
اولی: الآن که از خستگی ساعت 12 شب بیهوش می شه و ساعت شش صبح از خواب بیدار می شه.
دومی: یادته این محمود چقدر عصبی بود و دائما هر کی بهش هر حرفی می زد باهاش دعوا می کرد و می پرید بهش، بهش چی می گفتیم؟
اولی: بهش می گفتیم محمود خروس، ولی الآن خیلی بهتر شده، توی دانشگاه کلمبیا یک نفر پنج دقیقه بهش فحش می داد، چنان خونسردی شو حفظ کرد که منم تعجب کردم….
دومی: خیلی جالبه، خوشحال شدم که محمود حالش خوبه، راستی، از ایران چه خبر، سه ساله اصلا ایران نرفتم، مردم چطورن؟
اولی: مردم خیلی عوض شدن….. از وقتی محمود رئیس جمهور شده مردم همه چی شون ریخته به هم، هر کی رو می بینی حواس اش پرته، ملت افسرده شدن و دائم می شینن یه گوشه ای و به دیوار نگاه می کنن، خیابان ها و شهر و ساختمونها کثیف شده و هر دو ماه هم کسی جایی رو تمیز نمی کنه، مردم هم حوصله ندارن به سر و وضع خودشون برسن، ملت دائما توی خیابون هستند و ساعت سه نصف شب هنوز ترافیک داریم، تازه هر وقت هم مردم به هم می رسن فورا مثل خروس جنگی می پرن به همدیگه، خیلی اوضاع مردم بد شده، البته واقعا محمود توی کارش موفق بوده و حال خودش هم خیلی از قبل بهتره، آره، حالش خوبه.
احضار روح
بیمار به سراغ دکتر می رود.
پزشک: روزانه چند ساعت می خوابی؟
بیمار: اگر بشه سه ساعت، اگر نشه می گذارم دو روز یک بار می خوابم.
پزشک: وعده های غذایی ات چطوره؟
بیمار: روزی یک بار غذا می خورم، بعدش غش می کنم و سرم می زنم.
پزشک: روزانه چند بار شکمت کار می کنه؟ خوب کار می کنه؟
بیمار: روزی هجده بار. خیلی عالی!
پزشک: روزی چند لیوان آب می خوری؟
بیمار: حدودا بین 35 تا 50 قطره، معمولا هم نمی خورم، می مالم به پیشونی ام.
پزشک: وضع تنفسی ات خوبه؟
بیمار: بطور عادی چون دارم زیرآبی می رم نمی تونم نفس بکشم، ولی اگر نفس کش پیدا شه مجبورم هفته ای یکی دو بار نفس شو ببرم.
پزشک: ورزش می کنی؟
بیمار: بله، تیر توی تاریکی می اندازم، برای ماهیگیری از آب گل آلود همیشه می رم، برای کوهنوردی قله های هسته ای رو فتح می کنم….
پزشک: بطور طبیعی هم راه می ری؟
بیمار: خیلی کم، وقتی مراسم دیدار رسمی باشه، هر روزی دو بار….
پزشک: سفر می کنی؟
بیمار: بله، تقریبا هفته ای دو دور کره زمین رو دور می زنم…
پزشک: محل خوابت راحته؟
بیمار: معمولا اگر صندلی پیدا کنم روش می خوابم، وگرنه روی میز می خوابم
پزشک: آیا مشکل بینایی نداری؟
بیمار: چرا، معمولا ریز می بینم، خیلی اوقات هم احساس می کنم توی هاله نور هستم.
پزشک: آیا احساس کمبود نمی کنی؟
بیمار: هرگز، حضور من مهم ترین واقعه در سالهای اخیره…
پزشک: دچار توهم هم هستی؟
بیمار: نه، این دشمنانی که در همه جا دور ما را گرفتند دچار توهم هستند، ما دچار توهم نیستیم…
پزشک: احساس می کنی چند نفری که به خودت می گی ما؟
بیمار: نه، اینطوری احساس نمی کنیم، چون ما همه مون خادمان این ملت هستیم…
پزشک: منظورت چه کسانی هستند؟
بیمار: ما دیگه، دکتر جون! اذیت مون نکن!
پزشک: شما کی ها هستید؟
بیمار: یعنی شما ما رو نمی شناسین، ما محمودیم دیگه….
پزشک: ببینم، شما در خیال تون با افرادی حرف می زنید؟
بیمار: ما اصلا وقت این کارها رو نداریم، ما روزی ده ها نفر از رهبران جهان باهامون تماس می گیرن و می گن که می خوان زنبیل شون رو بگذارن توی صف ما….
پزشک: آیا با خداوند هم حرف می زنید؟
بیمار: نمی خوام این توی روزنامه نوشته بشه، ولی معلومه که حرف می زنیم، ایشون خودشون گفتن که با ما کار دارن، ما هم فقط به وظیفه عمل می کنیم….
پزشک: آیا موجودات خیالی دور و برتون نمی بینید؟
بیمار: دکتر! شما فکر می کنی من دیوانه ام؟ اگر بفهمم اینطوری فکر می کنی همین جنی که آدرس مطب تو از جعفر گرفت، می فرستم لای دست ننه اش که دیگه برای خدمت به من نیاد… تو واقعا فکر می کنی من دیوونه ام؟
پزشک: خوب بفرمائید نبض تون رو بگیرم….( پزشک نبض را می گیرد) حدودا هر سه دقیقه یک بار می زنه….
بیمار: فشار خونم دو روی نیم هست….
پزشک: قند خون داری؟
بیمار: من الآن 16 ساله قند نخوردم، سه سال قبل دو تا خرما خوردم.
پزشک: چربی نداری؟
بیمار: نه، ولی خیلی وقت ها موهام چرب می شه و خودم چرک می شم…
پزشک: ببین، شما مشکل داری…. چطوری بگم شما خیلی وقته مردی، ولی چون وقت نداشتی کسی بهت خبر نداده… یعنی راستش هیچ نشانه ای از زنده بودن در شما نمی بینم…..
بیمار: ولی من هم حرف می زنم و هم عکس هام گرفته می شه و هم چطور بگم…..
پزشک: فقط همین سه نشانه از زنده بودن شما هست، عکس می گیرید، حرف می زنید و دستشویی می رید، نشانه جدی دیگری نیست….
بیمار: پس من چی کار می تونم بکنم؟ سراغ چه دکتری باید برم؟
پزشک: ببین، شما سراغ پزشک نباید بری، شما باید سراغ کسی بری که احضار روح می کنه.
بیمار: پس من رفتم…
( بیمار غیب می شود و می رود….)