بیمارضد انگلیسی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

سندرم محمود

یکی از همکلاسی های احمدی نژاد که سالها از او دور بود و همدیگر را ندیده بودند، در ‏نیویورک با یکی دیگر از همکلاسی های دانشکده و دوستان احمدی نژاد که مشاورش شده ‏بود، برخورد کرد. اولی که سالها از ایران دور بود، ولی همچنان روحیه مذهبی داشت، ولی ‏از ایران خبری نداشت، از دومی پرسید: چطوری؟

دومی گفت: خوبم، تو چطوری گردن شکسته( به نشانه صمیمیت)‏

اولی( خنده): وای! چه چیز جالبی، گردن شکسته، سالها نشنیده بودم، خوبی الحمدالله؟

دومی: بله، خوبم، یاد اون روزها بخیر، تو دیگه نیویورکی شدی؟

اولی: آره دیگه، راستی بلاگرفته، شنیدم محمود شده رئیس جمهور، دائما اینجا از تلویزیون ‏نشون اش می دن، خیلی عجیبه، ممکن بود فکر کنم گربه همسایه بچگی مون یک روزی ‏رئیس جمهور ایران بشه، ولی محمود رو اصلا احتمال نمی دادم( خودش می خندد)‏

دومی( با خنده): تو هنوز هم بامزه ای، گربه همسایه تون، ها ها ها! ‏

اولی: راستی این مولانا دیوونه می گفت تو هم مشاورش شدی؟

دومی: پرفسور رو می گی؟

اولی( می خندد….): وای که چقدر بامزه ای، پروفسور؟! حالا مشاور شدی یا نه؟

دومی: آره، البته مشاور، نه معاون، بهش کمک می کنم، بخاطر مملکت….‏

اولی( شگفت زدگی آمریکایی): واووووووو، بخاطر مملکت، خیلی اکسایتد شدم

دومی: آره دیگه، این جوری یه….‏

اولی: راستی، حالش چطوره، یادته محمود همیشه حواسش پرت بود و همه چی یادش می ‏رفت؟ الآن بهتر شده؟

دومی: آره، الآن خیلی بهتره، حواسش به همه چی هست…‏

اولی: یادته اون موقع ها محمود همه اش یک گوشه ای می نشست و مثل افسرده ها به دیوار ‏خیره می شد؟ الآن چطوره؟

دومی، آره، یادمه، ولی الآن خیلی بهتره، از صبح تا شب داره از این ور به اون ور می ره.‏

اولی: یادته اون موقع ها توی خوابگاه محمود چه گند و کثافتی بود، هر دو ماه حموم نمی رفت ‏و اتاقش رو تمیز نمی کرد، به زور می انداختیمش توی حموم تا تمیز بشه؟ الآن چطوره؟‏

اولی: آره، یادمه، ولی الآن روزی دو تا ملاقات خارجی داره، هر روز می ره حموم….‏

دومی: یادته، این محمود همیشه توی خوابگاه بیدار بود و تا صبح ول می گشت توی اتاق بچه ‏ها و نصف شب همه رو بیدار می کرد؟ الآن بهتر شده؟ ‏

اولی: الآن که از خستگی ساعت 12 شب بیهوش می شه و ساعت شش صبح از خواب بیدار ‏می شه.‏

دومی: یادته این محمود چقدر عصبی بود و دائما هر کی بهش هر حرفی می زد باهاش دعوا ‏می کرد و می پرید بهش، بهش چی می گفتیم؟

اولی: بهش می گفتیم محمود خروس، ولی الآن خیلی بهتر شده، توی دانشگاه کلمبیا یک نفر ‏پنج دقیقه بهش فحش می داد، چنان خونسردی شو حفظ کرد که منم تعجب کردم….‏

دومی: خیلی جالبه، خوشحال شدم که محمود حالش خوبه، راستی، از ایران چه خبر، سه ساله ‏اصلا ایران نرفتم، مردم چطورن؟

اولی: مردم خیلی عوض شدن….. از وقتی محمود رئیس جمهور شده مردم همه چی شون ‏ریخته به هم، هر کی رو می بینی حواس اش پرته، ملت افسرده شدن و دائم می شینن یه گوشه ‏ای و به دیوار نگاه می کنن، خیابان ها و شهر و ساختمونها کثیف شده و هر دو ماه هم کسی ‏جایی رو تمیز نمی کنه، مردم هم حوصله ندارن به سر و وضع خودشون برسن، ملت دائما ‏توی خیابون هستند و ساعت سه نصف شب هنوز ترافیک داریم، تازه هر وقت هم مردم به هم ‏می رسن فورا مثل خروس جنگی می پرن به همدیگه، خیلی اوضاع مردم بد شده، البته واقعا ‏محمود توی کارش موفق بوده و حال خودش هم خیلی از قبل بهتره، آره، حالش خوبه.‏

‏ احضار روح ‏

بیمار به سراغ دکتر می رود.‏

پزشک: روزانه چند ساعت می خوابی؟

بیمار: اگر بشه سه ساعت، اگر نشه می گذارم دو روز یک بار می خوابم.‏

پزشک: وعده های غذایی ات چطوره؟

بیمار: روزی یک بار غذا می خورم، بعدش غش می کنم و سرم می زنم.‏

پزشک: روزانه چند بار شکمت کار می کنه؟ خوب کار می کنه؟‏

بیمار: روزی هجده بار. خیلی عالی!‏

پزشک: روزی چند لیوان آب می خوری؟

بیمار: حدودا بین 35 تا 50 قطره، معمولا هم نمی خورم، می مالم به پیشونی ام.‏

پزشک: وضع تنفسی ات خوبه؟

بیمار: بطور عادی چون دارم زیرآبی می رم نمی تونم نفس بکشم، ولی اگر نفس کش پیدا شه ‏مجبورم هفته ای یکی دو بار نفس شو ببرم.‏

پزشک: ورزش می کنی؟

بیمار: بله، تیر توی تاریکی می اندازم، برای ماهیگیری از آب گل آلود همیشه می رم، برای ‏کوهنوردی قله های هسته ای رو فتح می کنم….‏

پزشک: بطور طبیعی هم راه می ری؟

بیمار: خیلی کم، وقتی مراسم دیدار رسمی باشه، هر روزی دو بار….‏

پزشک: سفر می کنی؟

بیمار: بله، تقریبا هفته ای دو دور کره زمین رو دور می زنم…‏

پزشک: محل خوابت راحته؟

بیمار: معمولا اگر صندلی پیدا کنم روش می خوابم، وگرنه روی میز می خوابم

پزشک: آیا مشکل بینایی نداری؟

بیمار: چرا، معمولا ریز می بینم، خیلی اوقات هم احساس می کنم توی هاله نور هستم.‏

پزشک: آیا احساس کمبود نمی کنی؟

بیمار: هرگز، حضور من مهم ترین واقعه در سالهای اخیره…‏

پزشک: دچار توهم هم هستی؟

بیمار: نه، این دشمنانی که در همه جا دور ما را گرفتند دچار توهم هستند، ما دچار توهم ‏نیستیم…‏

پزشک: احساس می کنی چند نفری که به خودت می گی ما؟

بیمار: نه، اینطوری احساس نمی کنیم، چون ما همه مون خادمان این ملت هستیم…‏

پزشک: منظورت چه کسانی هستند؟

بیمار: ما دیگه، دکتر جون! اذیت مون نکن!‏

پزشک: شما کی ها هستید؟

بیمار: یعنی شما ما رو نمی شناسین، ما محمودیم دیگه….‏

پزشک: ببینم، شما در خیال تون با افرادی حرف می زنید؟

بیمار: ما اصلا وقت این کارها رو نداریم، ما روزی ده ها نفر از رهبران جهان باهامون تماس ‏می گیرن و می گن که می خوان زنبیل شون رو بگذارن توی صف ما….‏

پزشک: آیا با خداوند هم حرف می زنید؟‏

بیمار: نمی خوام این توی روزنامه نوشته بشه، ولی معلومه که حرف می زنیم، ایشون ‏خودشون گفتن که با ما کار دارن، ما هم فقط به وظیفه عمل می کنیم….‏

پزشک: آیا موجودات خیالی دور و برتون نمی بینید؟

بیمار: دکتر! شما فکر می کنی من دیوانه ام؟ اگر بفهمم اینطوری فکر می کنی همین جنی که ‏آدرس مطب تو از جعفر گرفت، می فرستم لای دست ننه اش که دیگه برای خدمت به من ‏نیاد… تو واقعا فکر می کنی من دیوونه ام؟

پزشک: خوب بفرمائید نبض تون رو بگیرم….( پزشک نبض را می گیرد) حدودا هر سه دقیقه ‏یک بار می زنه….‏

بیمار: فشار خونم دو روی نیم هست….‏

پزشک: قند خون داری؟

بیمار: من الآن 16 ساله قند نخوردم، سه سال قبل دو تا خرما خوردم.‏

پزشک: چربی نداری؟

بیمار: نه، ولی خیلی وقت ها موهام چرب می شه و خودم چرک می شم…‏

پزشک: ببین، شما مشکل داری…. چطوری بگم شما خیلی وقته مردی، ولی چون وقت نداشتی ‏کسی بهت خبر نداده… یعنی راستش هیچ نشانه ای از زنده بودن در شما نمی بینم…..‏

بیمار: ولی من هم حرف می زنم و هم عکس هام گرفته می شه و هم چطور بگم…..‏

پزشک: فقط همین سه نشانه از زنده بودن شما هست، عکس می گیرید، حرف می زنید و ‏دستشویی می رید، نشانه جدی دیگری نیست….‏

بیمار: پس من چی کار می تونم بکنم؟ سراغ چه دکتری باید برم؟

پزشک: ببین، شما سراغ پزشک نباید بری، شما باید سراغ کسی بری که احضار روح می ‏کنه.‏

بیمار: پس من رفتم…‏

‏( بیمار غیب می شود و می رود….)‏

‏ ‏