امروز به معنی واقعی جمعه بود و تعطیل؛ روز بیخبری و استراحت و البته بدون تعطیل کردن مطالعه. به کار بردن کلمه ی ”تعطیل” برای یک فرد بازنشسته یا زندانی سیاسی می تواند از نگاه دیگران طنز و شوخی به نظر برسد، چه رسد به اینکه یک زندانی سیاسی بازنشسته آن را به کار برد.
گویا همین دیروز بود، پدر و مادرم هنوز زیر فشارهای بیست سی ساله ی زندگی سیاسی من و از آن مهمتر زیر فشار بیماری و ناتوانی ناشی از سکتههای مکرر حاصل دادگاه ها و دستگیری های پشت سرهم ، از کرج به تهران کوچ نکرده بودند. آن زمان وقتی جمعه نزد ما میآمدند و با هزار اصرار از آن ها می خواستیم که دست کم شب بمانند و فردا صبح بروند یا فرداهای بعدتر، زیر بار نمیرفتند و کار داشتن را بهانه می آوردند. وقتی با خنده میگفتیم شما که کاری ندارید چه اصراری به رفتن دارید، باز کار داشتن را بهانه میآوردند و شب نمی ماندند.
آن خانه ی نقلی و آن حیاط کوچک با داربست پوشیده از مو و گنجشکانی که منتظر خرده نان سهمیه ی روزانه ی خود بودند، تمام زندگی آن دو را تشکیل می داد. گاه رفتن، وقتی اصرار دوباره ما، بخصوص بچه ها را میدیدند، تاکید می کردند: ”زود برمیگردیم، جمعه، تعطیلی بعدی!” البته پدر در حالی که پاشنه ی کفش را بالا می کشید، قاه قاه میخندید، آن چنان بلند که آن تک دندان مانده در دهان نمایان میشد. نفس که تازه می کرد باز می گفت: ”جمعه بعد می آئیم، حالا کار داریم”.
حال گویا آن اصرارها، آن باور نداشتن برای تعطیل بودن جمعه، برای یک فرد بازنشسته، پاپیچ خودم شده است؛ آن هم چند وجهی، ترکیبی از بازنشستگی و زندانی بودن؛ بیکاری مطلق! امروز هم ازآن روزهای بیکاری مطلق بود، حتی بهانه ای نبود برای بهداری رفتن یا دقایقی سر خود را به کاری خاص مشغول کردن. البته “نظافت ملی” جمعه ها برقرار بود، اما من با وضعیت جسمی ای که دارم از انجام این کار هم معاف هستم و دوستان جور مرا نیز می کشند. شاید زمانی که مجوز خرید جاروبرقی را صادر کنند، کاری هم برای روزهای تعطیل من جور شود!
امشب در نامهای که خطاب به حاج کاظم نوشتم باز درخواست های اجابت نشده را ذکر کردم، ازجمله در کنار پلوپز اشاره ای داشتم به ضرورت داشتن جاروبرقی برای نظافت حسینیه.اما در واقع این ها بهانه ای بود تا دوباره موضوع مجوز در اختیار داشتن لپتاپ را مطرح کنم و در نبود آن امکان رفتن به واحد فرهنگی و کتابخانه برای استفاده از وسائل آنجا برای تایپ کردن مطالب. سفیدی بقیه ی صفحه را هم با درخواست نوار موسیقی جدید و کتاب های تازه پرکردم.
هر روز که می گذرد استفاده از کتابخانه شخصی ام جنبه ی عمومیتر پیدا میکند. دست کم تاکنون سه مشتری دائم برای آن وجود دارد؛ منصور، ارژنگ، مسعود و البته گاهی مهدی. دیگر اهالی حسینیه چندان اهل خواندن کتاب داستان و رمان ایرانی نیستند. احمد، مجید و حشمت دل به کتب های فلسفی بسته اند و تا حدی کتابهای تاریخی. داوود هم که عالم خاص خود را دارد و کتابها و برنامههای خویش را. او شعر می گوید و نقاشی می کند، به جای گوش دادن به خبر رادیوها هم، بیشتر دل میدهد به تماشای فیلمها و سریالهای ایرانی تلویزیون. درست عکس من که هیچ رغبتی به این کار ندارم و تماشای فیلم و سریال را در بند عمومی کنار گذارده ام؛ کاری که دست کم وقتی در بند ۲۰۹ به سوئیت انتقال یافتم در مورد سریال هایی خاص انجام می دادم، از جمله اثر درخور ستایش جعفری جوزانی، ”در چشم باد”.
همچنین تاکنون ندیدهام که داوود با اشتیاق نواری را گوش کند یا تمایلی به گرفتن واکمن دیگران و شنیدن نوارهای ارسالی برای آن ها را داشته باشد. برعکس، وقتی نواری با صدای بلند از رادیو ضبط کرمی پخش میشود، همه به گونهای هوای او را دارند تا ناراحت نشود، بخصوص وقتی که خواننده زن است، حتی زمانی که صدایش در گروه کر یا به صورت چند صدایی برفراز صدای مردان قرار میگیرد. پیشتر صدای نوار، گاه صدای داوودی را در میآورد-ـ بخصوص پیش از آنکه اعتصاب غذا رمق او را حسابی بگیرد و رختخواب گیرش کند ـ اما از وقتی که نوارهای جدید از راه رسیدهاند و شجریان و ناظری و… اشعار حافظ و مولانا و… را میخوانند، ارژنگ خود یک پای ثابت شنیدن آهنگ شده است و خیال ما از این جناح راحت!
در این روز تعطیل و بیکاری بهترین کار برای من همان مطالعه پس از نوشتن یادداشت های روزانه بود. در حالی که هواخوری جهاد و محوطه کارگری تعطیل بود، به ناچار دل بستم به همان لنگه کفش موجود در بیابان؛- هواخوری عمومی. لنگان لنگان به طبقه ی پایین رفتم و اولین نیمکت سر راه را در محلی سایه برگزیدم، در شرایطی که در خواب دیر هنگام روزهای تعطیل زندانیان تقریبا هر شش نیمکت موجود در حیاط خالی بود و بدون مشتری.
هوای ملس پاییزی و سوز نهفتهای که از سمت رشته کوه شمال شرقی زندان میوزید، گاه مجبورم میکرد که از این سوی حیاط به آن سو بروم و نیمکت آفتابی را با نیمکت قرار گرفته در سایه عوض کنم و بدن سردم را به گرمای خورشید بسپارم؛ تا زمانی که شدت آفتاب پوست دست را بگزد و گرمای آن سر را به درد آورد؛- رفت و آمدی مداوم در نبود سایه ی گل و گیاه و نیمکتی سایه روشن.
به داستان دوم کتاب، در محاق رسیده بودم؛ ”گذشتهای هست که نمیگذرد. گویا این گذشته، بخصوص وقتی انسان از در پنجاه سالگی میگذرد، هیچکس را رها نمیکند و خود دست مایهای میشود برای دست به قلم بردن و دیگران را در گذشته و خاطرات خود سهیم کردن”. سهیلا بیسکی در داستان بلند اول کتاب پایان سال و انتقال شماره تلفنهای خود از یک دفتر یادداشت به دفتر جدید را بهانهای کرده بود برای نقب زدن به گذشته و در داستان دوم ورق زدن آلبوم عکس را. اولی نگاهی بود به زندگی یک زن تحصیل کرده ی خارج دیده ی مدرن و دغدغه های شخصی و عاطفی او در محیط اداری به ظاهر مذهبی، اما در عمل آزاد برای داشتن روابط جورواجور، چه از نگاه افراد دیندار و چه ایرانیان گریزان از هرگونه قید و بند. داستان دوم، بیشتر مرور زندگی است و یادآوری دوستان و بستگان و ارتباطهای خانوادگی و شخصی، در دبستان، دبیرستان، دانشگاه؛ در زندگی، در سیاست، در کوه ، در مهمانی و…. در دل هر دو داستان طنزی نیز نهفته است، درون ماجراهای تاریخی و گذشتهای که انسان را رها نمیکند و گاه انسان و دوستان و اقوامش را راهی زندان می سازد!
کتاب جدید دیگری را نیز در دست گرفته ام؛ ”برو ولگردی کن رفیق”؛ باز مجموعه داستان؛ در نبود رمانهای ایرانی خوب در شرایط سانسور و ممیزی و ندادن مجوز، نوشته ی مهدی ربی. کتاب در بردارنده ی چهار داستان است و آخری همان که نام خود را به کتاب وام داده است؛ برعکس اژدهاکشان، دربردارنده ی مباحث روز است و فضاها هم همه آشنا، محیط شهری امروز ایران و بیشتر در فضای شهرها جنوب، اهواز و…
آخر شب پس از آنکه احمدینژاد- پیش از سفر به نیویورک و البته پیش از آن الجزایر و سوریه- آن خزعبلات را به هم ببافد و از آن سر بام بیفتد و یک باره از عصر امام زمان(عج) به دوران کوروش سقوط کند و از قدرت و مدیریت ایرانی بگوید به عنوان یکی از دو قدرت و مدیریت امروز جهان،…باز نزد من آمد. با توجه به واکنش منفی دو سه شب پیش من، این بار در لحن و رفتارش احتیاط بیشتری موج میزد. باز هم پیشنهاد انتشار بیانیهای را داشت.
در حالی که سرم در میان کتاب بود و سخت مشغول مطالعه - داشتم نقاط مهم آن را علامتگذاری میکردم ـ- تا به خود بیایم توضیح داد: ” البته نه توسط خودمان، بلکه خانوادهها، رویا خانم مشکلی ندارد امضا کند؟” گویا انتقال منشور حقوق بشر کوروش به ایران و تکیه ی احمدینژاد به مساله حقوق بشر و… روزنامه نگاران جوان را به فکر نوشتن نامهای به دبیرکل سازمان ملل انداخته بود، شاید هم پیشنهاد از این سوی دیوار به آن سو رفته بود.
نگاه پیشنهاد دهندگان در این نامهنگاری محدود بود به خانوادههای زندانیان روزنامهنگار. توضیح دادم که اگرچه فکر نمی کنم امضای این نامه از نظر رویا مشکلی داشته باشد، اما بهتر است که به جای همسران، کل خانواده ی زندانیان هدف باشد. در این صورت مهدی آماده ی این کار است. این اقدام باعث می شود که بتوان از امکانات و ارتباطات او نیز بهره برد. اشاره ای هم داشتم به آن سو، گروه مجاور، با طرح این سوال که ”آن ها چی؟ برای امضا کردن مشکلی ندارند؟ مهدی در نامهنگاری به مقام های خارجی محدودیت حزبی ندارد؟ احمد همراهی میکند؟” معلوم شد که مهدیه مخالفتی ندارد، در شرایطی که در این دور، احمد است که باید جلوی او را بگیرد در مصاحبه و نامهنگاری و…
گویا محمودیان هم در برابر این پرسش قرار گرفته که عاقبت چه کاره است، روزنامهنگار یا فعال سیاسی-ـ حزبی؟ این پرسشی اساسی است که تکلیف او را روشن میکند تا از حالت مرغ عروسی و عزا و در عین حال شتر مرغ بودن، بیرون بیاید و دست کم اولویت اول فعالیت خود را مشخص کند، البته اگر میخواهد در زندان تنها حبس نکشد و از یادها و خاطرهها نرود.
امروز در هواخوری عادی که بودم یک زندانی غیرسیاسی که مدتی در بند ۲ زندان رجائی شهر با یکدیگر هم بند بودیم، پس از بازگشت از مرخصی نزد من آمد، تا از فضای بیرون خبر بدهد. در حالی که از اخبار و گزارشهای رسانههای طرفدار جنبش سبز، به ویژه ماهوارهها صحبت میکرد، ابراز شگفتی میکرد که “چرا از تکتک زندانیان ساکن حسینیه خبر است، اما از آقای… هیچ خبری نیست؟” چاره ای نبود، موضوع بحث را عوض کردم و از موضوعی دیگر پرسیدم و اخبار جدیدتر.
در پیش نویس نامه به بان کی مون؛ از دست یازیدن احمدینژاد به منشور کوروش سخن به میان آمده است. با محور قرار گرفتن این بحث مخالفت کردم. پیشنهادم این بود که باید این پرسش با دبیرکل سازمان ملل مطرح شود که چرا موضوع حقوق بشر و نقض گسترده ی آن در جمهوری اسلامی در اولویت برنامه های این نهاد بین المللی قرار نمیگیرد و چرا برای اعزام کمیسر عالی حقوق بشر به ایران و بازدید از زندانها و گفتوگو با زندانیان سیاسی به حاکمیت ایران فشار لازم وارد نمیآید؟ مباحث مطرح شده در نامه خانوادههای زندانیان سیاسی و نامه اخیرم به دبیر کل سازمان ملل را هم به عنوان محورهای بحث پیشنهاد کردم و در کنارش وسعت بخشیدن به دایره ی خانواده های روزنامهنگاران هوادار جنبش سبز. برای روشن شدن ماجرا اشاره ای داشتم به نامه ی منتشر شده در بند ۳۵۰ اوین ، با امضای بیست و سه چهار نفر، از جمله خانواده ی دو نفری که همراه با ما به رجایی شهر انتقال یافتند؛ رضا رفیعی فروشانی و حشمت اله طبرزدی. حال باید دید نتیجه ی این کار، آن هم در شرایطی که تنها چهار روز برای انتشار نامه فرصت باقی مانده است، چه خواهد شد.