سیر و سلوک خوبی را شروع کرد، گاه از انفس به آفاق می رود و گاه ازآفاق به انفس. سیرو سلوکش از پس آن تقلب بزرگ شروع شد، از چراهای گم شدن رای مردمی که خود را به هر دری زدند تا رای به یغما رفته خود را پس بگیرند.
آن روزی که بدنهای کبود شده شهروندان را در کف خیابان دید، آن روزی که روح های امینی که در زندان کهریزک به تاراج ستمکاران رفت، آن روزی که به چشم خود دید معترضین در ازای اعتراضات مدنی، قانونی و مسالمت جویانه، سراز زندانهای متعدد در آوردند. از حصر رهبران جنبش سبز.
آن روز عاشورا که خیابانهای تهران مانند شهری جنگ زده بود و بوی گاز اشک آور و لاستیک به آتش کشیده شده، خیابان های مرکزی شهر را پر کرده بود وماشینهای سیاه رنگ پر بود از مردمی که از آن روزها به تنگ آمده و به عاشورای حسین پناه برده بودند. مردمانی که بی خبر از اینکه خود باید عاشورایی دیگر بیافرینند. شهدای آن روز نیزهمانهایی شدند که در روز عاشورا در خیابانهای تهران به شهادت رسیدند: امیر ارشد تاجمیز، مصطفی کریم بیگی، علی موسوی، شبنم سهرابی، شهرام فرجزاده، جهانبخش پازوکی، مهدی فرهادی، محمد علی راسخی نیا، شاهرخ رحمانی. اینان شهدای عاشورای ایران بود.
همه و همه او را به یک سیرو سلوک دعوت می کردند. روزهایی که پرده ها یکی پس از دیگری فرو افتاد، او نیز چشمانش روز به روز به واقعیتهای بی شماری باز شد. دیدارهای رو در رو با خانواده های زندانیان سیاسی، که سالها مانند طاعون زده هایی بودند که هرگز نباید به آنها نزدیک شد، او را به تردید در مورد بسیاری از باورهای گذشته رساند.
از دیدار و نوازش کودکی که والدین او پیرو آیین بهایی هستند، تا دیدن چهره رنج کشیده مادر ستار.
او دیوارهای خانه اش را با عکس های شهدای جنبش سبز آراسته، تا به خود بقبولاند در رنج و دردی که ستار تحمل کرد، درآن لحظات پر از رنجی که آرام آرام ستار را به آستانه مرگ و نیستی می رساند، ستارتنها نبود. همه این تمثالهایی که به گوشه گوشه ی خانه محقر مادر ستار نصب شده به این معناست که ستار تنها نیست.
او در این سیر و سلوک بناگاه خود را در مقابل خانه ستار دید ودر پی کوبیدن در خانه، با مادری تکیده و با چهره ای استخوانی مواجه شد و مادر ستار به او از آرزوهای بر باد رفته ستار گفت و نیزاز دردهای او. مادرستار گفت: ستار کارگر شرافتمندی بود که غم تبعیض و فقر طاقتش را طاق کرده بود. او از این دنیای به این بزرگی قدری نان شرافتمندانه می خواست و اندکی آزادی برای گفتن حرفهایش و همین، نه بیشتر و نه کمتر. و او شنید و دید چیزهایی را که در گذشته ندیده و نشنیده بود.
امروز هم راهی کردستان شده؛ کردستانی که گرفتار فقر است، گرفتار تبعیض است، زندانهای آن پر از جوانان کرد است. فرزندان بسیاری از این سرزمین به تاراج مرگ رفته اند، همچون برگریزان پاییزی، یکی پس از دیگری بر زمین افتاده اند و مادران و پدران پیری که دلشان از این داغها شرحه شرحه است. او امروز با پرچمی به نشانه صلح و دوستی یکی یکی در این خانه ها را می زند، و در این جستجوی خانه به خانه چشمانش به واقعیتهای بیشتری باز می شود و ای کاش بتواند همانطور که به درد دل مادر عدنان حسن پور، زندانی کرد گوش کرده، حرفهای مادر فرزاد، شیرکو و شیرین علم هولی را نیز بشنود.
او در این سیر و سلوک باید خود را بسان “حر” به دل هر آنچه که در گذشته از آن دور بوده، بزند، تا تکه تکه های حقیقت را که هریک در گوشه ای افتاده بدست آورد ودر کنار هم بچیند و از روایتهای گذشته فاصله بگیرد و از زبان مردم بشنود، آنچه را که باید شنید.
اینک می توان به محمد نوری زاد گفت: که امروز روز توست. آن پرچمی را که به نام صلح و دوستی بر دوش گرفته ای، چه خوب است که بر گوشه گوشه ی ایران بر پا کنی تا جایی که بر سر در هر خانه ای، یکی از آن بیرقهای سپید را بیاویزی، تا شاید صلح و دوستی بشود رسم زندگی مان. امید که این سیر و سلوک بر تو مبارک باشد که راهی بس دراز در پیش رو داری.