محمدتقی بهار ملکالشعرا در سخنرانی برای اعضای حزب دموکرات گفت: “دو دشمن از دو سو ریسمانی به گردن کسی انداختند که او را خفه کنند… یکی از آن دو خصم سر ریسمان را رها کرد و گفت: ای بیچاره! من با تو برادرم! و آن مرد بدبخت نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را رها کرده لنین است.”
بهار زمان سخنرانیاش در مسجدشاه تهران را در “تاریخ مختصر احزاب سیاسی” ذکر نمیکند اما احتمالا حوالی 1300 بود. تمثیل خفهکردن ایران به دست روسیه و اینگیلیس را شاید از عنوان کتاب “اختناق ایران” نوشته مورگان شوستر، مستشار آمریکایی وزارت مالیه ایران در سال 1290، وام گرفته باشد.
در همان روزگار، عارف قزوینی، شاعر و ترانهسرای سخت ناراضی از سلطنت قاجار و هوادار برپایی جمهوری، سرود:
ای لنین ای فرشته رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانه توست
پس کـَرَم کن که خانه خانه توست
یا خرابش بکن یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضر راه نجات
بر محمد و آل او صلوات
اگر عارف را آدمی بسیار جدی و حتی عبوس (به گفته سعید نفیسی، “با صدای بم و لحن عصبانی بیصبرانه”) نمیشناختند شاید گمان پیش میآمد که این قطعه را از باب مطایبه سروده است. اما وقتی لنین را دعوت میکرد تشریف بیاورد این مملکت رهن کامل در اختیارش، هرچه با آن بکند از طایفه اسبدزدهای قاجار بدتر نیست، صادقانه میگفت.
ستایش ولادیمیر ایلیچ اولیانوف به بهار و عارف و دیگر ترقیخواهان ایران محدود نبود. در سراسر جهان او را بهعنوان پدیدآورنده واقعهای همچون توفان نوح میستودند. از فتح زندان باستیل در 128 سال پیش از آنکه سرانجام به استیلای جنگسالاران و اشراف انجامید، آرزوی آرمانخواهان بود که آدمی باسواد و اهل قلم و دوات پا پیش بگذارد، حکمرانان موروثی را از اریکه پایین بکشد و مملکت را به سود زحمتکشان سامان دهد.
شعارش چنان سنجیده و بلندپروازانه بود که دشمنانش نمیتوانستند بگویند یکی دیگر از ماجراجویانی است که از عهد اسپارتاکوس به قصد غارت شهرها علم طغیان برافراشتهاند. سال 1920 اعلام کرد: “کمونیسم یعنی شوراها بهاضافه برقرسانی به سراسر کشور.” شیفتگیاش در برابر فناوری نوین سرآغاز تبدیل کشور عقبمانده دهقانیـ فئودالی به ابرقدرتی صنعتی شد که توانست هماورد ماشین جنگی ِ رایش سوم باشد.
بیسبب نبود دشمن بزرگش وینستون چرچیل، که کوشیده بود کشورش را وارد جنگ با جمهوری سوسیالیستی نوپای شوروی کند اما بعدها متحد آن شد، در مرگ لنین ذم را با مدح درآمیخت: “تنها او بود که میتوانست دوباره کورهراهی بیابد. مردم روسیه در باتلاق رها شدند. بزرگترین شوربختیشان تولد او و دومین بدبختی بزرگشان مرگ او بود.”
با تمام ستایشی که در ایران پس از انقلاب اکتبر و لغو معاهده ترکمانچای نثار لنین کردند، در رثای او در بهمن 1302 ظاهرا شعر یا مطلبی ماندنی منتشر نشد. اما تاسف محمد مصدق برای مرگ جانشین او، جوزف استالین، در اسفند 1331 شاید نمایانگر یأس 30 سال پیش از آن باشد:“تا استالین فوت نکرده بود دول استعمار از او ملاحظه میکردند و ملت میتوانست تا حدی اظهار حیات کند و روی همین احساسات بود که من ظرف دو روز قانون ملیشدن صنعت نفت را از تصویب دو مجلس گذرانیدم و باز روی همین احساسات بود از شرکت نفت خلع ید کردم و بعد از استالین چون قائممقام او شخصیتی نداشت ملاحظات دول استعمار از آن دولت از بین رفت.”
غریبترین میراث لنین، که تاریخ را به دو بخش پیش و پس از خود تقسیم کرد، پیکر مومیاییشده اوست که همچنان در جعبه آینه مانده و بر سر بهخاکسپردن یا نسپردنش اختلافنظر دارند. کسانی از جهات ایدئولوژیک نگراناند و برخی بابت عایدات توریستی.
اگر خود لنین راضی به این بساط بود، جا دارد ندا در بدهیم: آقای ماتریالیست، تو هم؟
منبع: شرق، چهارم اردیبهشت