از پله های بیمارستان میلاد به سرعت بالا میدوید. بدون ترس و واهمه، هر دو پله را یکی میکرد. انگار نه انگار که در حال شیمی درمانی بود، و مثل همیشه بچه های دانشجو و زنان به امید عیادت از اکبر گنجی از آن راه پله باریک، طولانی، یک نفس به دنبال او می دویدند. در هر طبقه دوستان منتظر بودند که امنیتی ها سر برسند و آنها را متوقف کنند. اما بها الدین ادب نمی گذاشت بترسند و باعث می شد تا پشت در بخشی که اکبر گنجی بستری بود خود را برسانند.
آن روز آقای ادب عینک افتابی زده بود و تا جایی که یادم می آید تمام موهایش ریخته بود. ولی همه را سفارش به ماندن می کرد. دستهایش را اطراف چشم هایش گرفته بود و از پنچره کوچک بخش نگاه میکرد تا شاید نشانه ای از گنجی پیدا کند.
شنیدن از دست دادن چنین مردی برای همه ما تکرار رفتن ها در سکوت و مظلومیت بود. مردی که دوستانش هم شکایت او را از درد ندیدند. مردی که با وجود بیماری سختش همیشه نگران مردم و سرنوشت کشورش و مردم محروم کردستان بود.
تکرارش می کنم در ذهنم که از برنامه ای در باره مین روبی برگشته بود و درد مندانه از زنان و مردانی می گفت که هنوز پس از سالها که جنگ تمام شده است روی مین می روند و تکه تکه می شوند. آن هم در مناطقی که پای هیچ عراقی به آن نرسیده است؛ در اطراف روستاهای کوچک.
به یادش می آورم در حالی که لب هایش تند تند خشک می شد و بی انقطاع از دست و پا های قطع شده هم شهری هایش با انواع و اقسام مین ها حرف می زد.
و به خاطرش می آورم شب های افطاری در دانشگاهها که با وجود سرطان روزه داشت و آرام آرام روزه باز می کرد. آنه م سرطانی که معده اش را نشانه رفته بود.
مردی که اگر می خواست یک بار دیگر کاندیدا شود حتما به دلیل “عدم التزام به اسلام و احکام دینی!” چه بسا رد صلاحیت می شد.
ادب مرد بزرگ و پر تلاشی بود که ارام و بی صدا از میان ما رفت ولی یاد و خاطره اش همیشه در اذهان ما باقی خواهد ماند. مردی که برای ماندن در قدرت حقیقت را فدا نکرد و خود را به ظواهر پست و مقام نفروخت.
جای او همیشه خالی خواهد بود. یادش گرامی و روانش شاد باد.