پاییز سبز

نویسنده
حمیده واعظ زاده

» بوف کور/ داستان ایرانی

پدر در اتاق را به هم می کوبد و می خواهد بحث را از سر بگیرد. “باید دیوانه باشی. کار در یک تیمارستان! فکر کردی بعد از او باید خود رادر یک اتاق حبس کنی یا بین دیوانه ها بچرخی. او الان یا زیر خاک است یا جایی دیگر، نمی دانم شهر یا حتی کشوری دیگر. راحت و آسوده زندگی می کند. در هر دو حالت برای تو فرقی ندارد. او برای تو مرده است.”

نمی دانم گفتم یا خواستم بگویم: “تیمارستان نه، کار در یک مرکز روان درمانی. از اول قرارمان همین بود. او روان پزشک خوبی بود.”

مادر می گوید: “با این اعصاب خراب یک ماه نشده خودت دیوانه می شوی.” بعد دعا می خواند، تند و تند دورم فوت می کند و زره ای نامرئی به دورم می کشد. حالا می توانم بیرون بیایم.

در را که باز می کنم مثل همیشه نگاهم به در خانه ات می افتد، قطره های باران شیشه های عینکم را تار می کنند. تو می خندی و مرا زیر چترت پناه می دهی. تبسمی گوشه لب هایم می نشیند. برگ های زرد و قرمز زیر پاهایمان خش خش می کنند، انگار امسال پاییز زودتر از همیشه آمده است. در همه راه آواز همیشگی را برایم می خوانی؛ با همان صدای همیشگی.

گشته خزان نوبهار من، بهار من

رفت و نیامد نگار من، نگار من

سپری شد شب جدایی

به امیدی که تو بیایی

آخر ای امید قلبم

با من از چه بی وفایی

به بیمارستان می رسم. ردیف میله های سبز بیمارستان را به دو قسمت تقسیم کرده است. مثل زمان کودکی ام دستم را به میله ها می کشم. چند مرد در یک طرف حیاط با لباس های متحدالشکل قدم می زنند. مردی کلاه کاغذی بر سر دارد و سلام نظامی می دهد. دیگری روی صندلی چرخدار نشسته و نگاهش دوردست را می شکافد. انگار از مرز زمان و مکان گذشته است. اینان نه قطره های باران را حس می کنند و نه وجود هیچ چیز و هیچ کس دیگر را. این جا سرزمین دیگریاست. زمان ایستاده. بچه های پیری که در کودکی شان زندگی می کنند و جوانی نداشته را تجربه می کنند. می خندند. گریه می کنند. بدون هراس از نگاه دیگران.

ردیف شمشادهای باران خورده را رد می کنم و به در اصلی بخش زنان می رسم. صدای ضربان قلبم را می شنوم. نگاهم می کنی؛ آرام می گیرم. خود را به مسئول دفتر معرفی می کنم. اتاق ها پر است از زنان دردمندی که در جوانی شان ایستاده اند و نمی خواهند پیری را تجربه کنند. پرستار بی حوصله شرح کوتاهی از زندگی یا بیماری هر کدام می دهد. زنی عروسکی در بغل گرفته؛ “این یکی بچه اش را از دست داده و دچر افسردگی است. دیگری شوهرش سرش هوو اورده، او مرض ناعلاجی گرفته. به ان دیگری برادرش تجاوز کرده. یکی شوهرش به جبهه رفته و مفقودالاثر است.” و تو می گویی: “این جا پر از زنان و مردانی است که غرورشان لگدمال شده. مردانی که جنگ برایشان چیزی جز موج و ترکش به ارمغان نیاورده. تنها شهیدان قهرمان هستند این ها که می مانند چیزی جز معلول و موجی نیستند و هستی شان دستخوش فراموشی تلخی می شود.”

جلوی پنجره زنی نشسته است که با همه متفاوت است. دو بافه طلایی مویش از زیر شال یشمی بیرون افتاده و قاب عکسی در دست دارد و زیر لب زمزمه می کند.

“او این جا چه می کند؟ هیچ به بیمار روانی شبیه نیست.”

پرستار می خندد: “او یک ساحره واقعی است. گاه آرام است و گاه از هر حیوان درنده ای وحشی تر است. تا به حال ده ها بار شوک داده شده است. زندگی بدی داشته. کافی است کنارش بنشینی. همه چیز را خودش برایت نقل می کند. دست آخر هم به در و دیوار چنگ می زند و به هر که د مقابلش باشد ناسزا می گوید. بعد باید با تزریق یک آرامبخش آرامش کنی. اگر هم کسی به حرف هایش گوش ندهد آن قدر زیر لب زمزمه می کند، آواز می خواند و گریه می کند که بی هوش می شود.”

چیزی در نگاه این زن است که مرا رها نمی کند. “می خواهم او را برای کِیسم انتخاب کنم.”

بدترین شان را خواستی. هرطور صلاح می دانی، البته اگر نتوانستی فرصت برای تغییر داری”

کنارش می نشینم. آرام و بی صداست. حتی بر نمی گردد تا نیم نگاهی به من بیاندازد. دستمال گرگیری را با وسواس روی قاب می کشد. با نگاهش مثل یک ساحره به عکس قاب جان می بخشد. بعد عکس را در بغل می گیرد. فکر می کنم من را ندیده است اما می گوید: “ممنون که اجازه دادید تا همراه او باشم. اگر من نباشم در این بیمارستان از تنهایی دق می کند.”

نگاه سردش را به من می دوزد. شاید منتظر است اما من هم ساکت مثل خودش به او خیره می شوم. عکس را نشانم می دهد.

“امروز هم همان طور است که دوست داشت. شال ابریشم یشمی را روی شانه هایش انداخته و موهای لخت و بلندش را به باد سپرده و سنجاق سری را هم که رویش گل نرگس است به جلوی موهایش زده. من از او مراقبت می کنم تا هیچ کس با نگرانی هایش او را آزار ندهد.”

“مگر چه کسی نگران اوست؟”

نمی دانم حرف من را نمی شنود یا نمی خواهد که بشنود.

“پدر هم نمیتواند به او بگوید گل سرت را باز کن، مثل زن های خراب شده ای.”

حالا حرکاتش تند و در هم است انگار لحظه ای بعد می میرد، می خواهد هیچ چیز را ناگفته نگذارد.

“آن طره طلایی را روی پیشانی نسرین می بینی. آن روز پدر قیچی اش کرد و گفت: “دلم نمی خواهد روز قیامت از گیس هایت آویزان شوی. خدا این کار را نمی کند. می کند؟ آخر نسرین خیلی مهربان است. قبل از این که به بیمارستان بیاید هر شب برایم قصه می گفت.”

بلند می شود برگ های گلدان جلوی پنجره را با دستمالش پاک می کند. حالا گیاه هم با نگاه ساحره جان می گیرد.

“من بزرگ شده ام. حالا می توانم از نسرین مواظبت کنم. آن روز که نسرین نگاهش به پسر همسایه افتاد بابا چاقو را برداشت و می خواست او را بکشد. گفتم خدایا پنج شمع نذر می کنم که نکشدش.”

بدنش می لرزد. می خواهم حرفی بزنم تا آرام شود اما…

“پدر دانه های تسبیح را تند و تند از بین انگشتانش رد می کرد. نسرین هم گریه می کرد و می گفت: “می خواهم درس بخوانم.” بابا عمو قرار و مدارش را گذاشت و یک هفته نشده بود که نسرین به عقد پسرعمو جواد درآمد. دیگر نسرین حرف نزد. بابا خوشحال بود، گفت: “بالاخره نسرین سر عقل آمد.”

مادر اسپند دود کرد. عمه خانم کل کشید. اما…!”

رنگش پریده و تمام بدنش تکان میخورد. او را در آغوش می گیرم تا آرام شود اما من را کنار می زند. می گوید: “هیچ کس حرف مرا باور نمی کند. او آن جا نشسته است. شما که او را می بینید با آن شال یشمی و طره طلایی.

آن شب بعد از رفتن مهمان ها، لباس آبی گلدارش را پوشید و موهایش را روی شانه هایش رها کرد. بعد رفت اتاق بالا. مامان گفت که بروم صدایش بزنم. اما او مثل عروسک های پشت ویترین با طنابی آویزان بود و به من نگاه می کرد با یک لبخند کوچک گوشه لب هایش. می بینی مثل حالا که زل زده به ما. تو که باور می کنی او زنده است.”

بغض راه گلویم را بسته. به عکس نگاه می کنم و می گویم: “آره، باور می کنم.” حالا یک لبخند کوچک مثل لبخند نسرین گشه لب هایش می نشیند. پرستار می آید. می خواهد او را برای شوک ببرد. می گوید: “حتما قسمت آخر زندگی اش را برایت نگفته. بعد از نسرین پدرش او را به عقد پسر عمو جواد در می آورد تا آبروریزی نشود.”

بلند می شوم. سایه زنی در برابرم روی شیشه های مات تن بر می کشد قد راست می کند. چهره اش لا به لای پیچک های پشت پنجره گم است. فقط نگاهش مس ماند که به من چشم دوخته. منتظر است دست دراز کنم. تنها به اندازه یک کف دست با او فاصله دارم. باید پنجره را باز و دستم را دراز کنم.

پرستار می خندد و با دست نشانم می دهد. نفسم می گیرد. دیگر مرز میان واقعیت و خیال را نمی دانم. صدایت را می شنوم: “این جا آدم های دردمندی هستند. منتظرند که دستت رادراز کنی.” خودم را بیرون پرت می کنم.

می دوم. از کنار ردیف شمشادهای در هم حیاط رد می شوم. صدای آوازت در گوشم است… نگاه می کنم و تو نزدیک تر از همیشه از کنارم می گذری اما نه مثل همشیه، با آستینی آویزان و جای خالی دستی پر از کتاب. و آن یگانه دستت را مثل تک شاخه ای خشک به هر طرف تاب می دهی و سرت را می چرخانی. برای لحظه ای بر جایم خشک می شوم و بعد مثل اینکه تازه با حرکت بی اراده سر و دست توست که می فهمم چرا این همه سال کنارم نبودی. بی اختیار به دنبالت می دوم. می خواهم صدایت کنم. نمی توانم. مثل کابوس های شبانه ام از کنارم می گذری و در میان لباس های یک شکل گم می شوی و بی نیم نگاهی مرا جا می گذاری. نفس در سینه ام حبس می شود، لال می شوم. کنار نرده حیاط می نشینم با یک مشت خاطره و صدایی که همیشه در گوشم است.

گشته خزان نوبهار من، بهار من…

 

درباره نویسنده:

 

 

حمیده واعظ زاده، متولد ۱۳۴۱، داستان نویس اهل کرمان و ساکن تهران است. از این نویسنده تا کنون مجموعه داستان های “انتخاب آزاد” و “جنایت های بزرگ از آدم های کاملا کوچک” منتشر شده است.