[در آغاز از به کار بردن عنوان پینوکیو در کنار سعید مرتضوی پوزش می خواهم. هم از این رو که این شخصیت کارتونی را دوست داریم، و هم اینکه پدر “ژپتو”ی هنرمند کجا و خالقان سعید مرتضوی کجا؟پس آن را تنها عنوانی بگیرید برای انتقال ساده تر معنا].
یکی از به یاد ماندنی ترین پند های “پدر ژپتو” یه پینوکیو این بود: “چوبی بمان، آدم ها سنگی اند، دنیایشان قشنگ نیست”.
سعید مرتضوی که روزگاری “مدیر جوان” و محبوب آقای خامنه ای بود و امروز “چاقو”ی محمود احمدی نژاد، اما گاه ساخته شدن پندی دیگر شنید: “در خدمت قدرت باش، سنگی باش”.
این چنین بود که جوانکی با پرونده تجاوز زیر بغل، به جای رفتن به زندان، سنگی شد و راهی پایتخت ـ مرکز قدرت ـ و با دروغ و دغل بدانجا رسید که مشخصه و نماد حکومت امروزی جمهوری اسلامی ست؛ موجودی در خدمت قدرت که حالا دیگر سازنده نمی شناسد و سندبه دادگاه می برد[از آقا مجتبی؟] و آن گونه در چشم پدر یکی از قربانیانش می نگرد که او می گوید: هیچ آثاری از پشیمانی در چهره مرتضوی مشاهده نمی شد… انگار فرزندان ما با سنگ شهاب کشته شده اند.
سنگ شهاب؛ همان سنگی که مرتضوی قرار بود باشد و شد، با این تفاوت که سازندگان حساب نکرده بودند در بازی قدرت، این سنگ به سوی آنان هم باز خواهد گشت؛ و آن روز که ولی نعمت اش دیگری شود و افسارش از دست به در رود، با خالق همان خواهد کرد که با قربانیان.
مرتضوی را اول بار در جامه قاضی مطبوعات دیدم و در به اصطلاح دادگاهش؛ محلی که گویی طراحی شده بود برای آنکه از همان آغاز خود را در برابر قدرت غیرپاسخگو، بی پناه ببینی ودر ترس و هراسی انسانی، همان کار کنی که حکومت می خواهد؛ سکوت. نعل به نعل رابطه حکومت با شهروندان.
او بالای بالا نشسته بود. پشت میزی بزرگ که آن نیز روی سکویی بود چند پله بالاتر از کف زمین. و من در جایگاه متهم و زیر چادری چرک و سیاه که در ورودی ساختمان، بر سرم کرده بودند. متهمی بی خبر از پرونده. ظاهرا سرش به کاغذهای روی میز گرم بود اما از همان آغاز، با حکمی صادر شده در لحن و در کلام، کیفرخواستی دو خطی خواند که نه سرش پیدا بود و نه تهش.
سپس با لبخندی چندش آلود گفت: خبببب؟
مانده بودم در جواب این”خبببببب” چه بگویم که کش و قوسی به لب و دهان و چشم دادو اضافه کرد: البته تو که روزنامه نگار نبودییییییییییییی!!! [بعدها که برای تکمیل پرونده بیمه از روزنامه کیهان شریعتمداری و شایانفر، سوابق بیمه را خواستم، این معنا روشن تر شد؛ نوشته بودند: در تحریریه کار نکرده و تنها دو سه ماهی منشی مصباح زاده بوده است!]
چادر را محکم تر دور خود پیچیدم و صورت نهان کردم تا نبیند نیت زشت و پس گفته اش را دریافته و اشگ ام جاری شده است و پاسخ دادم: اشتباه به اطلاع رسانده اند. سابقه کاری من از کودکی تا به امروز روشن بوده و رد داشته؛ آخرینش هم مصاحبه با آقای خمینی…
اینجا که رسیدم، با حرکت دست سخنم را قطع کرد و از پشت میز برخاست. از آن دوسه پله هم پایین آمد و به من رسید. آنجا بود که دیدم چه اندازه کوتاه است و در سطح برابر که بایستد، چاره ای ندارد جز از پایین به بالا نگریستن. ویژگی ای که بیش از آنکه جسمانی باشد، شخصیتی بود؛ بی جهت نبودکه برای “سنگ” شدن برگزیده بودندش؛ موجودی پیچیده و پر داستان و “حقیر” که شاید اگر به پرونده تجاوزش و در همان آغاز رسیدگی کرده بودند، مدتی را هم در بیمارستانی روانی می گذراند.
به هر روی از کنارم گذاشت و در حالیکه دسته کلید پرکلیدش را تکان می داد از اتاق بیرون رفت. کجا؟دستشویی!رفت و برگشت اش زمانی پایید و چون بازگشت، دیدم که بویی پیرامونش را گرفته که همراهش تا آن بالای بالا، پشت میز رئیس دادگاه رفت. در همان حال که دستان خیس اش را با گوشه کت و کاغذهای روی میز، خشک می کرد؛ کاغذهایی که قرار بود یکی از ده هابرگ پرونده کسی باشد؛ هر کسی. پرونده ای در کار نبود، نسخه ای بود که برای همگان به یکسان می پیچیدند.
آن جلسه که به یک ساعتی کشید، به تمامی به همین گذاشت؛ تا دهان باز می کردم به جواب، گوشی تلفن سیاهرنگش را بر می داشت و با کسی پچ پچی می کرد و در همان حال به من می نگریست و سرتکان می داد، و باز دوسه بار صدای تلق تولوق دسته کلیدش در گوشم پیچید و باز بویی که چون بخار پیرامونش را می گرفت گاه بازگشت؛ تصویری که در میان مطبوعاتی های ایران، کسی نیست که صورتی از آن را ندیده باشد.
حالا همان جوانک سنگی، که به تدبیر قدرت، به ساز قدرت می رقصید و دروغ می گفت و پرونده می ساخت و زدو بند می کرد و پروار می شد، در چشم سازندگانش می نگرد و از “قانون” و “صلاحیت” و “علنی” بودن دادگاه و اصولا از “دادگاه” می گوید. خیالش هم راحت که چون از دردادگاه بیرون رود در محاصره کسانی از قماش خویش به سوی ماشینی خواهد رفت که در آن را برایش باز نگاهداشته اند. بی جهت نیست که درشت می گوید و سطح هماورد طلبی را بالا و بالاتر می برد.
و این تازه اول کارست، شرایط اگر چنین بماند، پای “سازنده” را نیز به میان خواهد کشید که موجوداتی از این دست، نه از سر مهر که برای کین توزی و خرد کردن حریف و نابودگری، ساخته شده اند. کارشان که بالا گیرد، گیس های دختران “سازندگان” خود را هم در خیابان ها خواهند کشید و خاک خانه هاشان، به توبره خواهند برد؛ اما با یک تفاوت: مرتضوی ها، ما را که خرد می کردند و به بند می کشیدند، فرمان دیگری اجرا می کردند، به خانه سازندگان اما که برسند، دعوایشان شخصی ست. پس بی رحم تر و مزور تر و پرنفرت ترخواهند بود که باید سابقه را به کل، “معدوم” کرد؛ همان کار که احمدی نژاد می کند.